روشنک و سپهرداد؛ عاشقانه ای از قصه های کهن ایرانی
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
1
خواندهام
24
خواهم خواند
15
توضیحات
روشنک به انبار کوچکی در انتهای آشپزخانه رفت و فانوس آن را روشن کرد. بعد شالش را از کمر باز کرد و سنگ را که میان آن پنهان کرده بود روبه رویش گذاشت. اگر آن قدر مشغول انداختن سیم و کوک کردن سازش نبود، شاید صدای آن قدم های زودتر سنگین را در آشپزخانه می شنید و بعد سنگینی نگاهی را از میان تاریکی حس می کرد. اما روشنک فقط می خواست تنبورش کوک شود، نور لرزان چراغ رویش افتاده بود. نگاه کرد. نمی دانست چه باید بکند فقط به خودش آمد و دید که دارد حرف می زند: «تو سنگ صبوری، مگه نه؟ یعنی تو به حرف های من گوش می دی؟...آره، می دونم که می شنوی...»
لیستهای مرتبط به روشنک و سپهرداد؛ عاشقانه ای از قصه های کهن ایرانی
یادداشت ها