یادداشت‌های فاطمه زهرا بختیاری (17)

مرثیه‌ای بر یک رهایی
        روایت‌هایی جسورانه و تلخ از زندگی‌هایی که به دلایل مختلف موفق نبوده. نوشتن و انتشار این روایت‌ها جسارتی دوبرابر میخواهد نسبت به من خواننده که حین خواندن کتاب را صد جا پنهان می‌کردم که برای دیگران ذهنیتی ایجاد نشود. 
مقدمه کتاب به بحث تعریف روایت و ترجمه درست نان فیکشن و ادبیات واقعیت محور پرداخته بود که خدا به نویسنده‌اش خیر بدهد، ولی انصافا آنقدر که بزرگش می‌کردند «روشن شدن تکلیف چیستیِ فرزندِ مورد اجحاف، روایت، یک بار برای همیشه در ایران!» نبود. خلاصه‌اش این می‌شد که نگویید ناداستان، بگویید ادبیات واقعیت محور. سلمنا، اینکه فریاد نداشت!
نکته دیگر که می‌خواستم بیشتر به خود آقای آبنوس بگویم ولی خب اینجا هم بستری است برای نقد، کاش روایت آخر آنقدر لرزان و مکرر نبود. یعنی حداقل با توجه به روایت‌های اول شخص قبلی که ما را عمیقاً به درون  خودش می‌کشید، آخرین متن که باید حسن ختام باشد و به یاد ماندنی، از قضا برخلاف آنچه برایش تلاش شده، این روایت و تکرارهایش به کتاب ننشسته. انگار نویسنده بسیار اصرار داشت بگوید من تجربه‌گر این واقعه تلخ نیستم و خیلی رو مطرح می‌کرد دارم از نگاه خودم، منی که پدرِ پسری پنج ساله‌ام، به قضیه نگاه می‌کنم. نگاهی سطحی به تجربه دیگری که بارها جملاتش به طرز غیر لازمی تکرار می‌شد. متاسفانه این روایت را می‌شد در کمتر از یک صفحه هم تعریف کرد.
تلاش زحمت کشان کتاب با توجه به جسارت طرح موضوع‌شان ستودنی است و حقیقتا کاش من همه بودم، با همه دست‌ها این کتاب را جای جزوه‌های مسخره‌ی نخواندنی، پیش از ازدواج برای همه اجباری می‌کردم.  چه آنان که در شرف شکل دادن یک اجتماع دونفره‌اند، چه آنان که با دلایلی نادرست دست به جدایی زده‌اند و چه آنان که به طرزی نادرست به قیمت نابودی خودشان و فرزندشان تصمیم به تحمل یک زندگی اشتباه گرفته‌اند. کسی باید باشد تا بعضی حرف‌ها را بزند، قبل از اینکه خیلی اتفاق‌ها بیفتد...
 از آن امیدهای واهی و «موفق باشید»های پایان برگه امتحانات است اما زنانه، امیدوارم هیچ زنی چنان نشکند که خانه آرزوهایش را با دست خودش ویران کند و یا حداقل اگر مجبور به چنین رنجی شد، آنقدر حمایت خانوادگی و قانونی بشود که حقوق انسانی و زنانه‌اش لگدکوب قدرت قانونی مردان نباشد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

بامداد خمار
          نور

فارغ از هر نقد و حرفی، این کتاب لذتی را در من زنده کرد که سالها گم کرده بودم‌. خیلی سال بود که یک کتاب تا صبح بیدار نگهم نداشته بود! خیلی به نسبت عامه پسندی و راز جذابیت  اثر فکر کردم. به ظاهر قصه دردناکی از عشقی خام و زجری کامل و بیانی نصیحت‌وار است و به لحاظ روایی هم خاطره گویی کامل کتاب را نپسندیدم، اما این کشش عجیب که نمی‌توانی کتاب را زمین بگذاری حاصل چیست؟ از عشق خیلی‌ها گفته‌اند و بهتر هم گفته‌اند، این عشق اشتباه چرا انقدر به دل مخاطب نشسته؟ پاسخ صریحی پیدا نکردم. سایر يادداشت‌ها هم به کشش بسیار اثر اشاره می‌کرد. 
پاسخی دارید؟ غیر از این سوال نکته جدیدی نیست که دیگران نگفته باشند. رفتار عجیب و ناباورانه پدر در طرد کامل و پذیرش کامل دخترش و با فرهنگ نشان دادن اهالی سرمایه دار و کثافت فرهنگی طبقه فرودست و با این وجود عبرت آموز بودن کتاب.
تحقیق و مقاله‌ای هست که کتابهای عامه پسند و پرفروش ایرانی را مقایسه کرده باشد و سلیقه مخاطب امروز و دیروز را کشف کرده باشد؟
        

3

 تاوان عاشقی
        این روایت جذاب و پرکشش و هیجانی، یک خلاء بزرگ دارد...
زنی فعال با سری پرشور و نترس، عاشق مردی از آن سر دنیا میشود، با سختی فراوان به هم میرسند و بعد... 
زنِ روایت هویت و هست خودش را گم میکند. دیگر آن زن فعال پر جنب و جوش وجود ندارد. همسر این زن تلاشها برای اسلام و تبلیغ دین میکند و خیلی زود میمیرد  و تمام‌
این زن کجاست؟
باقی این زن کجا رفت؟
دوربین خیلی زود خاموش شد آقای جعفری...
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

7

عشق در برابر عشق
        #یا_نور
و ماجرا از عشق آغاز می شود!
یک عاشقانه ناآرام و پر دردسر!

هرمز, جوان ایرانی الاصل,
شیدای دختر رئیس قبیله عرب شده!
و پدیده ای به نام عشق , چگونه می‌تواند در برابر تعصبات جاهلی مقاومت کند؟!
چقدر؟
چطور؟
تا کجا؟

هرمز برای رسیدن به یار راه درازی در پیش دارد...
او از عربستان می‌گذرد به سوی ایران
از ایران به عربستان
از ایمان به عشق
و از عشق به ایمان می‌رسد...
و هر بار, سنگ سنگین‌تری پیش روی خود می بیند....
درد اصلی, مهریه دختر است...
⚠ترور!

نه!!!
نهایت این شوریدگی کجاست؟
او تا کجا باید پیش برود که دل به دلدار تقدیم کند؟
آیا دست به قتل خواهد زد؟
قتل آن مرد که.......؟! با هرمز, بهمن و بانو آتوسا همراه باشید و
ماجرای این عاشقانه ناآرام را در #عشق_دربرابر_عشق بخوانید📚

پیشنهادشدگان:
عاشق
معشوق
کنجکاو
ماجراجو
و کسانی که میخواهند قدم به قدم با اعراب به ایران بیایند و بفهمند بالاخره اسلام پدیده ای عربی است؟ 
و حاصل تحمیل اعراب؟
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

9

میرانا و هفت جن بدبخت
          یاحق

(هفت جن منو #مسحور خودش کرد)
این جمله یکی از مخاطبان بود.
و شاید بهترین وصف این مجموعه.

مجموعه هفت جن، یا به قول نویسنده مجموعه میرانا، نسبتا شناخته شده هست، ولی کافی نیست. 
یک انقلاب باید در شناساندن این شاهکار رخ بدهد.

درباره یک اثر معمولی صحبت نمی‌کنیم.
یک سری کامل از بهترینِ خیلی چیزها.

از قدرت داستان و داستان پردازی نویسنده بگوییم، ظرفیت متنی ایتا تمام می‌شود.
از جذابیت اثر هم همینطور.
باید کلام را خلاصه کرد در کلمات حساب شده.
مثل همان مسحور. مثل مست. مثل مشعوف. مثل غایت القُصوای لذت.
اصلا یک مجموعه شاهکار ادبی!
شایعات می‌گویند هفت جلد است و اما من آرزو می‌کنم صدها جلد باشد‌.

در این سالها که کار کتاب کردم، ندیده بودم کتابی که به هر کتاب نخوان و  منفک از کتابی بدهی، راهش بیندازد.
دوبار مرا از منجلاب رخوت و دوری و انفکاک کتاب، نجات داد.
و این تنها بدهی من به نویسنده نیست...

جهان ذهنی مرا یک دور کوبید و از نو ساخت.
درباره خدا و خلقت و ابعاد جهان و انسان و انسان کامل و جن و پری و ملک و از همه مهمتر، صاحب عصر و زمان، عجل الله فرجه.

از تعاریف که بگذریم، 
هفت جن اولین اثر این مجموعه است.

با جنگ اجنه آغاز می‌شود و درگیری یک انسان با درویش سیاهی که قصد دارد کل جنیان نامسلمان و شیطانی را مسخر کند و دروازه سلیمان را باز کند برای نابودی جمیع مومنین و مومنات و انسان‌ها، به نفع شیطان.
آنچه داستان را جلو می‌برد عشق است. عشق مبارز انسانی، به میرانا...
میرانایی که خودش مسئله اصلی است در #لوثیا.


داستان یک لحظه از تعلیق خالی نمی‌شود. پر از کشش و جذابیت است و همین باعث می‌شود سخت‌ترین مخاطبین، مجذوب و مسحور شوند. 

این مجموعه مهجور است و اگر به حقش به دست مخاطب برسد، واقعا کم از هری پاتر ندارد.

نهایت مسیر هر نویسنده ای،
نقطه‌‌ای است که اکنون امید کوره چی رویش ایستاده.

یعنی بیان خیلی از مسائلی که باید گفت، در قالب داستان.
آن هم با سندیت آیات و روایات و واقعیات.

شاید بشود نامش را #مستندنگاری_داستانی گذاشت.


خیلی فکر کردم واقعا می‌شود به نوجوان معرفی کرد و پیشنهادش داد؟
تصویرسازی قوی و صحنه پردازی قدرتمند قلم نویسنده، بعضی صحنه‌ها را واقعا بزرگسال می‌کند. 
مثل پردازش دقیق مراحل قربانی کردن یک انسان برای شیطان.. یا تصور وجود دورگه‌های جنی در همین اطراف‌مان!

ولی شاید لازم باشد.
نوجوان امروزی هری پاترخوان است و ارباب حلقه‌ها بین. شیفته خون آشام است و از کل فن کتابخوانی، مجموعه دارِن شان را می‌شناسد.
به چنین کسی لازم است معارف عمیق مهدویت را داستانی آموخت...


حسن ختام آن که،
هر نوشته‌ای که خالقش بشر غیرمعصوم باشد، نقص دارد و کامل نیست.

نقدهایی به کتاب وارد است.
 نود و نه درصد مخاطبین این مجموعه اهل علوم غریبه نیستند و اهلش هم نخواهند شد.

 و به نظرم کتاب باید همتش را بگذارد برای گمراه نشدن همان یک درصد!
 متأسفانه دقیقاً برعکس است‌.

 گفتن جزئیات خیلی خیلی زیاد تا جایی‌که می‌فهمیم اندازه مندیل احضار جن باید چند در چند باشد!
تک‌تک اذکار و اوراد و نحوه قبض و بسط و خروج نفس و روح و....،
با قوت تصویرسازی و بیان شده‌اند.


 کم مانده نشانی مغازه ابزارفروشی حاج حسن درویش را هم بدهد!


این جزئیات در جایی مثل نجات لوثیا که مسئله کتاب است و باورپذیریِ اقدامات میرانا مهم است، مفید و ضروری است.


 ولی در باقی موارد،
 حتی اگر بخواهیم از دید داستان‌پردازی نگاه کنیم، حشو است و دست‌اندازی است برای روند تند و معلق کتاب.


از دید غیرداستانی هم،
 واقعاً چه کسی از قدرت بدش می‌آید؟!

 چه کسی دلش نمی‌خواهد نیروی قلبش را به چشم منتقل کند و در جهان پیرامونش تاثیر مستقیم بگذارد؟

این کنجکاوی و دل‌بخواهی برای مخاطب خطرآفرین است و نویسنده مراقب این خطر نبوده ...


امید که در جلدهای بعدی این مجموعه شاهد اصلاح و کاهش این نوع جملات باشیم.


ضمنا شخصیت علی
 و حتی سعید،
هیچکدام مناسب مبارزان خیر که نجات‌دهنده یک جهان هستند، نیست.

 وقتی فهمیدم علی مبارز در لوثیا کیست، 
 واقعاً شوکه شدم!

یا مثلاً ادبیات نامناسبی که سعید دارد و حتی جنیس را منزجر می‌کند...


 ولی یقیناً این موارد ضربه‌ای به شاهکار بودن کتاب نمی‌زنند و این مجموعه همچنان خواندنی و موفق و بی‌نظیر،
 لازم‌الانتشار است و باید ده‌ها برابر شناخته و معرفی شود.


 کلمات این کتاب خوانده نمی‌شود.

 حقیقتاً نوشیده و جویده می‌شود 
و اصلا دلم نمی‌خواهد شروع به مطالعه جلد بعدی کنم و روزی برسد که کل مجموعه تمام شود!

 آن‌وقت در زمان رخوت چه کنم؟!



#کتاب_خوب_بخوانیم 
#هفت_جن 
#لوثیا 
#صخور 
#هبذول
#کاثیا
#امید_کوره_چی
        

7

رهش
          یانور 

یک تک‌پا برو و از جناب گوگل بپرس رهش چیست.
 ده‌ها نقد جورواجور برایت بالا می‌آورد که قشنگ با تک‌تک سلول‌هایت پاسخ بگیری.
یکی #مغبوضانه توصیفش کرده و دیگری #شترگاوپلنگ خطابش.
یکی تا توانسته سیاست‌زدگی از رهش برداشت کرده و آن دیگری ضعیف‌ترین می‌خواندش.

اما واقعا چرا؟
#توقع

این دیدگاه نتیجه این استدلال است:
من او شاهکار است.
امیرخانی نویسنده من او است.
.°. امیرخانی یک شاهکارنویس است!

ریشه همه این کوبش‌هایی که واقعا حق اثر نیست، همین مغالطه است. چرا فکر می‌کنیم تمامی آثار یک نویسنده باید شاهکار باشد؟
تابحال اسم کتاب (تکثیر تاسف‌انگیز پدربزرگ) را شنیده‌اید؟
اصلا می‌دانید نویسنده‌اش کیست؟
نادر ابراهیمی!
همان خالق آتش بدون دود و سه‌گانه عاشقانه و مردی در تبعید ابدی.
(مردم فقیر) یک اثر ضعیف است از داستایوفسکی،
(داشتن و نداشتن) هم ضعف کارنامه همینگوی.

پس چرا توقع داریم امیرخانی هر بار یک #من_او تحویل جامعه ادبیات بدهد؟
این از بحث ضعف اثر.

و اما درونمایه.
رهش یک فریاد است.
فریادی عمیق و از سویدای دل، به کل فرایند توسعه شهری.
یک جیغ بنفش، به عملکرد شهرداری تهران.
داستانش در منطقه۱ می‌گذرد. در کاشانک. به قول یکی از نقدها، این کتاب برای مخاطب تهرانی نوشته شده؛
و برخلاف نظر آن نقد، مخاطب شهرستانی را هم طرد نمی‌کند.
در رهش با لیا و علا و ایلیا همراه می‌شویم و از خانواده کم‌جمعیت‌شان، می‌رسیم به یک اعتراض بزرگ که چرا خانه‌های دنج و قدیمی و تازه‌ی مادربزرگ‌ها، تبدیل شده به این سازه‌های قوطی کبریتی؟


سوژه خوبی است.
و پردازشی ضعیف.
مخاطبش خواننده صبور است‌. 
خواننده اگر یک سر سوزن کم‌حوصله باشد، ده صفحه اول پرتش نکند، فصل اول روی شاخش است.
نویسنده یک دعوای مستمر و اعصاب‌خردکن را هم چاشنی داستان کرده و زن و شوهر داستان، مدام درحال قهر و لج و طعنه‌زنی‌اند. شخصیت علا زیادی تاریک است و زن هم مدام در حال قضاوت یک‌طرفه و هم‌زدن زندگی. 
خواسته دو قشر را نماد بگیرد و از علا یک کارمند یقه بسته ظاهرپرست بسازد که فقط به پیشرفت شغلی فکر می‌کند و دیگر هیچ. خانواده برایش بی‌ارزش است و حتی #قاضی داستان، همان ارمیای معروف، فصل آخر حضانت بچه را هم می‌دهد به مادر و تمام! 
فریاد امیرخانی آنقدر بلند است و آنقدر محور، که داستان از دستش در رفته. شخصیت پردازی افراطی و حرص درآور شده و #بی‌تعلیقی یقه داستانش را محکم چسبیده.

خواننده صبور اما اجرش را فصل آخر می‌گیرد. یعنی همان‌جا که اوج داستان است و بازگشت درخشان #ارمیا 
ارمیایی که حالا در شرایطی منحصر به فرد و خلاقانه زندگی می‌کند، دور از شهر.
کلماتش سحرانگیرند و اوج امیرخانی. بارها و بارها دیالوگ‌هایش را می‌خوانی و حظ می‌بری و یاد می‌گیری. 
و اگر یونس ارتداد،
همان وحید یامین پور باشد،
ارمیا هم خود امیرخانی است‌.
با مسلک ارموی و کوه‌نشینی و عشق به پرواز. درست مثل خلبان‌ها!

همین فصل آخر می‌ارزد که میانه بیانیه‌وار را هم تحمل کنیم و از آن داستان تاریخی تاریک و عذاب‌آور هم چشم پوشی کنیم.

حسن ختام آن که؛
امیرخانی دنبال سنت شکنی است.
مگر شکی هست که او خلاق ترین نویسنده دهه‌های اخیر است؟
رسم‌الخط خاص دارد و راه خودش را می‌رود و خیلی‌ها در آثارشان خواسته و ناخواسته رنگ تقلید از او دارند.
اما این خلاقیت، گاهی واقعا مخاطب را دل‌زده می‌کند‌. میانه باید رفت. این همه تغییر و خرق عادت و آشنایی‌زدایی را اگر بریزی توی یک کتاب، بالاخره کاسه صبر مخاطب صبور هم لبریز می‌شود.

رهش بیشتر به درد نذر فرهنگی می‌خورد در ساختمان‌های شهرداری و اداره‌جات تهرانی. 
باید گذاشت و گذشت.
می‌دانید،
مخاطب صبور کم است!
امیرخانی شاید دیگر نتواند من او بنویسد،
اما همچنان سنت‌شکنی و خلاقیت و جرئت ذاتی‌اش، همه آثارش را دست‌کم برای یک مرتبه، خواندنی می‌کند.
حتی آن ضعیف‌ها را!
حتی ر ه ش را!


#رهش
#توسعه_شهری
#شهرداری
#قوطی_کبریت
#خانه_مادربزرگ
#رضا_امیرخانی 
#رضا_امیر_خانی 
#من_او
#قیدار
#جانستان_کابلستان
#نفحات_نفت
#نیم_دانگ_پیونگ_یانگ
#ازبه
#اولین_کتاب1400
        

6

اوراد نیمروز
          یاحق

چهار ماه پیش، یعنی آذرماه ۹۹،
اوراد نیمروز شد اثر شایسته تقدیر جایزه ادبی جلال.
آن هم در سیزدهمین دوره‌ که از نظر داوران محترم،  هیچ کدام از ۸۲۰ داستان و رمان ارسالی، برگزیده نبود.

و این یعنی کتابی که داوران نتوانسته‌اند شایستگی‌اش را انکار کنند، 
باید اثری خواندنی باشد.

اوراد نیمروز قصه کویر است‌.
قصه لوت فراموش شده و پرجاذبه. 
داستان مردی که شیفته تاریخ است و این شیفتگی، سوقش می‌دهد به کویرگردی جنون‌وار.
تمام کتاب در جاده و کویر می‌گذرد... و ما از سیالات ذهن بهمن محسنی، شخصیت اصلی داستان، به گذشته‌اش پی می بریم. 
به مشکلات فراوان با همسرش که تا پای طلاق پیشش برده.
به پایان‌نامه‌ای که کشاندتش به این جنون و اساتید و دوستانی که می‌گفتند نرو و دیوانگی نکن‌.
بهمن به دنبال مردی آمده که اگر تاریخ از دستش نمی‌داد، جهت تاریخ را عوض می‌کرد. 
ملک محمد، پسر یعقوب لیث صفاری؛ درگذشته در لوت.
بهمن می‌آید و گم می‌شود.
گم می‌شود و تا مرگ پیش می‌رود و تازه آنجا دلش لک می‌زند برای تهران و کافه و سروصدا و شلوغی و حتی غرها و بداخلاقی‌ها و فیروزه‌ای لاک همسرش.

بزرگترین ویژگی کتاب، نثر سالم و منحصر به فردی است که نویسنده حسابی رویش کار کرده.
آن هم در عصری که زبان اصیل فارسی دارد در بازی رمان های آنلاین و نویسندگان نامتعهد به نثر و زبان، هرز می‌رود‌.
بسیاری از عبارات کتاب ابتکاری است.
ترکیب‌های نو و بدیعی که نثر کتاب را به سمت رسم‌الخط داشتن پیش برده..

حدود ۸۰ درصد کتاب سبک سیال است.
با بی‌نظمی قاعده‌مند ذهنی،
شاید بشود تا حدی آشفتگی ذهنی یک گمشده در کویر را تصویر کرد،
اما دیگر نه سه چهارم کتاب!

دقیقا به همین دلیل،
می‌شود به کتاب انگ #کم_چالشی زد.

تنها ایراد کتاب همین یکنواختی سوژه گمگشتگی مردی در کویر است که سیال هم دامن زده و مضاعفش کرده.

جمله‌ای از استادِ استادم به خاطر دارم که می‌گفت:
کتاب استاد بخوانید.
کتاب شاگرد، قلم‌تان را خراب می‌کند.

و اوراد نیمروز یکی از آن استادهاست.
از آن‌ها که وقتی می‌خوانی یک لحظه مداد از دستت نمی‌افتد و خط به خط باید خط‌ بکشی و برجسته کنی و جملاتش را بنویسی‌.
توصیفات بی‌نظیری دارد و تصویرسازی درخشان.
در هر فصل سه باری وصف خورشید را می‌شنویم؛
اما به جرئت می‌توان مدعی شد که حتی یک کلمه تکراری در این توصیفات نیست.

اوراد نیمروز را باید خواند.
نه بخاطر جایزه و این حرف‌ها.
بلکه به پاس اصالت نثر،
و به شوق ادبیات.

#اوراد_نیمروز
#منصور_علیمرادی
#دومین_کتاب1400
        

2

دشمن آینده
          یاحق 

من از آن دسته آدم‌هام کم معتقدند هرچیزی به ذهن آدمیزاد برسد، یک روزی اتفاق می‌افتد. البته خیلی هم مطمئن نیستم یک دسته آدم با من هم‌عقیده باشند و احتمالا تنها و انفرادی دسته تشکیل داده‌ام. این مهم نیست. مهم این است که هرچه به ذهن بشر برسد، 
قطعا واقعیت پیدا می‌کند.

همین ابتدای معرفی‌نامه تکلیف‌تان را مشخص کنم. اگر آدم منضبط و خطی‌ای هستید و حوصله ندارید کسی وسط قصه بیست سوالی ایجاد کند یا هیچوقت نرود سر اصل مطلب، حتی عنوان روی جلد را هم نخوانید. همان عنوان هم قصد دارد دورتان بزند.

به کتاب‌هایی امثال دشمن آینده، می‌گویند ساختارگرا، جریان گریز یا ضدژانر. 
به تعبیر ساده،
کتاب­‌هایی که به خودشان اجازه می­‌دهند هرکار دلشان می­‌خواهد بکنند. هیچ مرجع ذی صلاحی هم نیست که بتواند قانونا اشکالی به ساختار و روایت­شان وارد کند. 

یک خطی داستان دشمن آینده را هیچ خواننده و منتقدی نمی­تواند مشخص کند. چون داستان کلا خط خطی­ست. یک سری رشته درهم تنیده که نه سرش معلوم است نه تهش.
 شاید بپرسید پس  خواندن چنین کتابی چه خاصیتی دارد؟
 جواب سوال­تان توی خط اول معرفی­نامه هست. شاید کنجکاو باشید بفهمید ذهن بشر تا کجاها می­تواند برود. آن هم بشری که خودتان نباشید. ضمنا سطح خلاقیت و افسارگسیختگی ذهنتان تا بینهایت افزایش پیدا می‌کند.

بشر توی دشمن آینده، می‌­تواند توی خواب زندگی کند. می­‌تواند بعد از مرگ هم زنده باشد و می‌تواند وسط اقیانوس نفس بکشد. می­‌تواند چندصدهزار سال توی زمان باشد. می­‌تواند سنگ و مجسمه و همزمان چند نفر باشد و می­‌تواند به اندازه تمام تاریخ، گسترش پیدا کند و عضوی از قصه‌­های آشنای تاریخ بشود. خلاصه بشر دشمن آینده ناتوانی نمی‌­شناسد. 
نویسنده‌­اش همواره درست وسط ماجراست و خیلی جاها برایتان از عقایدش و نظراتش و رمان­‌هایی که خوانده می‌­گوید. حتی اصول رمان نویسی درس می‌­دهد تا به زور باور کنید آنچه او نوشته، رمان است. بنابراین اگر وسط قصه به زبان سلیس انگلیسی و بدون ترجمه، عناصر هفتگانه ادوارد مورگان فوستر دیدیدِ، اصلا تعجب نکنید. اصولا برای هیچ چیز این کتاب تعجب نکنید.

#به_قول_نویسنده:
(می­‌خواهم از این حرف­ها به این نتیجه ساده برسم که حتما هم لازم نیست آدمی در سطح افلاطون در ادبیات داستانی این رمان را تایید کند. ممکن است فقط چندنفر از بروبچه­‌های دارالمجانین محمدعلی جمالزاده این رمان را دوست داشته باشند که همین هم برای من به عنوان نویسنده­‌ای که توانسته است بالاخره یک رمان براساس نظریه ادوارد مورگان فورستر بنویسد، کافیست.)

#هادی_خورشاهیان
        

1

جاده یوتیوب: سفرنامه سوریه
          یانور 

دغدغه به‌حقی وجود دارد که بالای ۸۰ درصد آثار تولیدی در ادبیات پایداری را، #مستند_زندگینامه می‌خواند.
و این تازه مثبت‌نگری است. 
حقیقت شاید بالای ۹۰ درصد باشد.

همین می‌شود که مخاطب اهل کتاب شهدا و دفاع مقدس، می‌آید پیشِ تویِ کتابدار، توی صورتت زل می‌زند و می‌گوید: هرچی میدی دفاع مقدس نده. خیلی خوندم میخوام چیز جدید بخونم.

و این یعنی ما درگیر یک تکرار بزرگیم.
چرخه‌ای که می‌چرخد و مدام تکرار و تکرر و مکررات.

و تازه هنوز در این تکرارها، به قالب #داستان دست پیدا نکرده‌ایم. یا حداقل انگشت شمار...

ماجرای تلاش‌های گاه و بی‌گاه نویسندگان برای سنت‌شکنی و خرق عادت، از همینجا نشئت می‌گیرد.

با تغییر راوی( یک روز بعد از حیرانی)
تغییر ژانر (یادت باشد)
یا حتی تغییر قالب(جاده یوتیوب)

همین یعنی یک موفقیت نسبتا بزرگ داریم.
{دغدغه تغییر}

نویسنده‌ای که هیچ‌گاه سلاحی جز قلم دست نگرفته، بلند می‌شود و می‌رود سوریه. دل خطر. عمق ماجرا. از خیلی خیلی خیلی نزدیک. 

حالا داریم یک جهان تکراری می‌بینیم، در قالبی نو و از زاویه دیدی خاص و منحصر بفرد.
دید یک نویسنده‌ی دغدغه‌مند.

پابه‌پایش سوار هواپیما می‌شوی و قدم‌به‌قدمش در خاک سوریه پیش می‌روی. 
در رویارویی با دشمن لرز به جانت می‌افتد و در کنار سوری‌ها عربی دست و پا شکسته یاد می‌گیری. 
پای صحبت یاران عمار حلب می‌نشینی و در مصاحبه‌ها گاهی درست مثل نویسنده حرصت را در هوا پوف می‌کنی که:
 این هم دارد کلیشه می‌گوید.

اوج هم‌ذات‌پنداری و باورپذیری و صداقت.
هرچند آشکارا حفا دست نویسنده را در بیان خیلی ‌چیزها بسته.

برای کسی که اصولا اهل سفرنامه نیست، تجربه جالب و شگفت‌آوری بود...

کتاب علاوه بر همه ویژگی‌های مثبت، یک دسته رزمنده جالب توجه معرفی می‌کند که شعارشان این است:
[شهیدان زنده‌اند،
 ما چرا بجنگیم؟]
فاصله‌شان را طنازانه با خدا حفظ می‌کنند که شهید نشوند و یکسره توی کوچه با کودکان سوری، فوتبال می‌زنند.

جذابیت رفتاری این دسته، از همه خاص‌تر و ماندگارتر است.
و معتقدم برای آشنایی با همین عده هم شده، واجب است کتاب را بخوانیم. 

این را هم تعلیق در نظر بگیرید نه اسپویل؛ چون عامل انگیزشی‌ام برای خرید کتاب همین بود:

جاده یوتیوب،
ابتدای راه بی‌بازگشتی است مشرف به داعشی‌ها، که اگر قدم بگذاری درش، صبح فردا فیلم سر بریدنت می‌رود  یوتیوب‌.
        

8