بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت‌های محمدهادی رمضان‌زاده (36)

            جلد دوم کلیدر، ساعت یک و یازده دقیقه بامداد بیست سوم فروردین، تمام شد. کلیدر را نباید، و نمی‌شود فقط یک‌بار خواند! حیف است اگر اقلا دوبار خوانده و یک‌بار شنیده نشود! اول، باری در جوانی و بار دیگر، میانسالی - آخرین روزهایی که سویی به چشمان و حوصله‌ای به جان مانده و آخر، در انتظار عزرائیل باید نسخه صوتی را  نیوشید! ولی از سوی دیگر، تا صد کتاب خوب و بد و سخت و آسان نخوانی، کلیدر خواندن کار تو نخوا بودن!(!) که نثرش، توصیفاتش، تعریف و تشبیه و فضاسازی‌اش عین سینما می‌ماند لاکردار! هنگام خواندن فیلمی بلند با قاب‌های لانگ‌شات و کلوزآپ، پس و پیش هم می‌آیند و روحت را غرق لذت تخیل می‌کنند. آنی در حال تلذذ از تماشای صحرای سفیدپوش از برفی، لحظه‌ای بعد ریش و سبیل قندیل بسته‌ی «خان عمو» یا نگاه‌های پریشان و مددجوی گل‌محمد را نظاره می‌کنی! این وسط اگر ککِ نوشتنی به تنبانت باشد، به خودت می‌آیی و می‌بینی از یادداشت‌هایت در بهخوان و حدیث‌نفس‌های روزانه‌ات در نوت گوشی بگیر تا نامه‌های ارجاع بیمارانت به متخصص و حتی پیامک‌های تبریک عید فطر و روزدندانپزشکت، شبیه نثر ثقیل و توصیفی دولت‌آبادی شده...آه دنیای لاکردار!! دیگر، روز دندانپزشک مبارکمان!
          
            «آدمی که سرش به تنش بیارزد، فوتبال تماشا نمی‌کند.»

‌-
دیشب آخرین بیمارم، مردی تنومند خودساخته و ورزشکار. از آن‌هایی که دهه پنجم زندگی هنوز صاف راه می‌روند و اگر ده‌بار باهاشان مچ بیندازی، عین ده بار مچت را می‌خوابانند. بعد از کلی دررفتن و شکستن و ریختن و کلنجار و مشقت و عرق‌ریختن؛ نوار را بستم دور دندانش. عرقم را با پشت دست خشک کردم، تکیه دادم و گفتم: «الآن فقط از یک چیز می‌ترسم...» چشم‌هایش را گرداند سمت من:-«اینکه ایران فردا از قطر بخوره...» خندید. گفت «هِیه بازی...؟» گفتم فلان ساعت. ابروهایش را انداخت بالا که برایش مهم نیست. دهانش که روی هم آمد، اولین جمله‌اش این بود که فوتبالی نیست و فقط بعضی بازی‌های آرژانتین را می‌بیند.» لابد ته ذهنش هم گذشته:«اصلا آدمی که سرش به تنش بیارزد، فوتبال تماشا نمی‌کند.» مثل چیزی که معمولا باباهای غیر فوتبالی می‌گویند. شاید هم اینطور باشد. شاید واقعا، «آدم قوی» فوتبال تماشا نمی‌کند‌.
‌-
‌
نای نوشتن ندارم. توی ذهنم یک احسان‌عبدی‌پور، متنی از حبیبه جعفریان را می‌خواند انگار: «همیشه بعد از هربرد تیم‌ملی، به دل هوادارارن تیم بازنده فکر کرده‌ام. انگار عذاب وجدان بردنشان مانده باشد ته دلم. به پسر جوان اماراتی‌یی فکر می‌کنم که به توپ‌های توی چارچوب، ولی نه توی گلشان فکر می‌کند و آه می‌کشد. به جوانکی غزاوی که پک‌های عمیق‌تری به سیگار می‌زند و دیگر صدای بمبی در جای نه‌چندان دوری منفجر می شود را نمی‌شنود. به معدود پیرمردهای فوتبالی دمشق که حال دیگر به ایران و ایرانی بد و بیراه می‌گویند. به اشک‌هایشان. به آه‌هایشان. به مادرهای بازیکنان تیم ملی فلسطین، امارات، سوریه، هنگ‌کنگ و دعاهایشان به درگاه خدا... به خداهایشان. به خداهایی که گاهی هوای دل ناشاد مردمان سرزمینشان را دارند، گاهی نه. به خداهایی که توی فوتبال خداییشان را به رخ همه می‌کشند. به‌خدای اردنی‌ها که کمکشان کرد با چنگ و دندان بجنگند و کره را حذف کنند. به‌خدای کره‌ای‌ها که مقابل اردن کوتاه آمد و گذاشت یک دور هم، دور اردن باشد. به‌خدای قطری‌ها که مایه دار است و خرج کن و ورزشگاه ساز. به خدای ایرانی‌ها که...به خدای ایرانی‌ها که انگار هوایمان را دارد، سر بزنگاه گوشمان را می‌گیرد تا ضعیف‌کشی نکنیم و درس بگیریم. خدایی که نمی‌خواهد یک جانمی جان سرخوشانه از ما بشنود. اولی را که گفتیم طوری نیست، سر دومی پیچ سختی را می‌پیچاند تا ته که نشود!...خدایی که قلب‌هایمان را، زندگیمان را، فوتبالمان را بین خوف و رجا نگه داشته، تا قد یک «قطری اسمع!» گفتن و زبان درآوردن هم نایستیم. تا جرات ماندن، درجا زدن و دل به بُرد خوش کردن به خودمان ندهیم!»
‌
نای نوشتن نداشتم. افتادم توی شیب، سرازیر شدم. بار اولم نیست. بعد از باخت استقلال در نیمه‌نهایی. بعد از باخت ایران ازآمریکا در جام‌جهانی. حتی بعد از ضربه شدن حسن یزدانی جلوی تیلور. با نوشتن بعد از هرباخت، دستی به روان آزرده‌ام کشیدم. الان، یک دوش آب گرم هم ضمیمه‌اش می‌کنم، و احتمالا یک قهوه دیگر. بعد، کاری ندارم تا فردا، جز مقداری پیاده‌روی و منتظر فاطمه ماندن. و فکر کردن به اینکه شاید اگر من هم قوی بودم، -اگر فوتبالی نبودم...همین یک اپسیلونی که هستم- برایم مهم نبود. بعد از کلی فکر کردن و به نتیجه نرسیدن، آخرش هم با احسان‌عبدی‌پور درونم به گفتگو بنشینم که: «دیگر چقدر مانده تا قوی‌ باشیم؟ چقدر تا مقصدمان، تا لنگ‌روی‌لنگ انداختن و آن آخیش نهایی راه مانده؟ خدایمان، چه لبخندهای شیرین و چه اشک‌های تلخ دیگری برایمان خواب دیده؟...» بلکم او روشنم کند، یا سرنخی به دستم بدهد...یا جوابی جلوی پایم بگذارد...
‌


[... ایران از قطر باخته. جایی را ندارم که این کلمه‌ها را بگذارم. حتما تد ریچاردز، درک می‌کند!]
          
            برای تمام کردنش یک ساعت و نیم بیکاری نیاز داشتم. توی یک شیفت کلینیک که هیچ چهارپایی پر نمی‌زد. تهِ ته خواندنش، داشتم به این فکر می‌کردم تصمیمات سیاستمداران و دایره‌های زیردستشان، بلاهت‌آمیز و پر از خطاهای شناختی و محاسباتی است. چقدر ساده، یک دلقک اقتدارگرا اینور دنیا با یک توهم توطئه برای بیرون آمدن از زیر سایه پدرش، حمله می‌کند یک جای دیگر دنیا صدها هزارنفر را به خاک و خون می‌کشاند و بحران پشت بحران بیافریند و بعد؟ توجیهات مضحک و بی‌پایه‌ای ردیف کند مثل اینکه «صدام می‌خواست دختران من را ترور کند!» و «صدام در حادثه ۱۱ سپتامبر نقش داشت!» که متاسفانه مرغ پخته توی قابلمه را هم نمی‌خنداند؛ جهان و مردمش بی‌عارتر از آن هستند که اهمیتی بدهند! آب و نان و علف که هست، گور بابای بقیه! لم تقولون؟ گیریم بازجوی تحلیلگر سیا باید بنشید کتاب بنویسد و از تخلیه اطلاعاتی صدام مفصل بگوید و از مدیران سیا و «جلسات کشنده» قبل از ارائه گزارششان به مقامات ارسد و هزار و یک قصه تعریف کند، تا مردمْ ساده‌لوحی زمامدارانشان و سیستم معیوب حکمرانی کشورشان را ببینند و عبرت بگیرند؛ لیکن، کسی که کتاب نمی‌خواند؛ کاش همان مرغ داخل قابلمه را بخنداند!