مین پشت مین. هر روز یکی روی مین میرفت. رحیم و ابراهیم و بیشتر نیروها، کارشان شده بود مین در آوردن. خون به جگر شده بودیم. مین داشت نابودمان میکرد... مین بیصدا بود و مخفی. نیروها مرتب بچههای مردم را آموزش میدادند، اما هر روز بچهای قربانی میشد. یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس، زودی بیا آوهزین. به سینه کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ این بار پسرداییام روی مین رفت. توی مراسم فاتحهاش، زنها گریه میکردند و مردها حرص میخوردند. زنداییام تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، بیا که دیدنت دلم را آرام میکند. حداقل تو یکی از آنها را کشتی. اینها پسر من را کشتند. خدانشناسها، توی همین روستا...»