آدم جهانگرد را هیچچیز به اندازهی روند ویزاگرفتن آزار نمیدهد چون او میداند مرزی وجود ندارد. چون او دیده که مردم ملیتهای مختلف درست مثل هم غمگین میشوند و مثل هم میخندند. میداند که نگرانی، رنج یا عشق پشت مرزهای اروپا، آمریکا یا ژاپن منتظر ویزا نمیایستد. برای روحی که با دیدن و شنیدن در سفر فربه شده، خطکشیهاس مصنوعی روی کرهی زمین به ساختن زندانی بزرگ میماند. من مرزها را باور نمیکنم. ورِ سادهدلم دارد میبیند که پادشاه لخت است. شاید روزی مفهوم «مرز» در کلاسهای تاریخ تدریس شود و آیندگان از روزگاری که انسانها با لجاجتی بچگانه دور سرزمینهاشان دیوار و سیم خاردار میکشیدند، با تعجب یاد کنند. ورِ سادهدلم میتواند بدون ویزا هم رؤیاپردازی کند.