پدرم آمد نشست توی اتاق. دستمال سفیدی از جیب کتش درآورد و اشک هایش را پاک کرد و گفت: - هر چه خواست خدا باشد همان می شود. امانت خودش هست، خودش می برد. این گریه و عزای ما هم خدا نمی پسندد. خدا خودش داده خودش گرفته... قسمت ما هم این است. بگو خدایا هر چه از جانب تو بیاید راضی ام به رضای تو