هومان

هومان

هومان

محمد نصراوی و 3 نفر دیگر
2.3
12 نفر |
7 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

19

خواهم خواند

11

ناشر
مهرک
شابک
9786000353001
تعداد صفحات
171
تاریخ انتشار
_

توضیحات

        سلام! من هومانم، یک آدم معمولی‌؛ اما ساکن یک شهر عجیب. شهری تاریک که در آن خورشید طلوع نمی‌کند، جایی که در آن چاه‌ها صدای انسان را می‌خورند و هر گوشه‌اش یک نسناس ایستاده و با قیافۀ وحشتناکش مراقب ماست. من برای برگردان نور به شهرم عازم یک سفر خطرناکم. شاید خودت ندانی، اما قرار است تو در این سفر یکی از همراهان من باشی؛ ما باید با هم از دروازۀ خروج بگذریم؛ فقط یک مشکل وجود دارد! تا به حال هیچ‌کس موفق نشده از این دروازه عبور کند، و اگر عبور کرده دیگر نتوانسته برگردد. به نظرت من و تو موفق می‌شویم؟


      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

هومان

تعداد صفحه

30 صفحه در روز

لیست‌های مرتبط به هومان

یادداشت‌ها

          به صورت جنگی طور کتاب هومان رو تمام کردم تا ببینم این رمان فانتزی ایرانی چطور تمام می شود.
نمی خواهم لم بدم و فقط نقد کنم که این ایراد رو داشت و آن اشکال رو. نوشتن و خلق یک دنیای خیالی کار سختی است و همین که جناب نویسنده دست به قلم شده و اقدام کرده به نگارش این کتاب، آفرین داره.
مخصوصا این که به اسطوره های ایرانی فکر کرده بود و مشخصا رد پای اسطوره ها و نام های ایرانی و فضاهای داخلی  و وطنی در کتاب معلوم بود. اما باید از اشکالات هم نوشت تا شاید دیده بشه، رفع بشه و کیفیت آثار این سبکی بالا بره. مهمترین نقطه ضعف کتاب این بود که نویسنده تصمیم داشت چند بحث تمدنی  و جنگ خیر و شر و رابطه انسان و اهریمن و....را در یک کتاب بگنجاند. این همه محتوا در یک کتاب 170 صفحه ای جا نمی شود و بالاخره از دیالوگها یا روایت سریع کتاب بیرون می زند و حالت مصنوعی و شعاری پیدا می کنه.
جزییات داستان زیاد بود و بعضا گیج کننده. شخصیت ها متعدد بود. وقتی خواننده قرار است یک دنیای خیالی را تصور کنه باید این امکان رو داشته باشه که در شفاف ترین حالت ممکن این کار را بکند. ولی وقتی آدم ها و دیالوگها و تعقیب و گریز و موجودات خیالی تمام کتاب را اشغال می کنه فرصت به عمق بخشی به فضا نمی رسه. شخصیت هومان هم خیلی فعال و کنش گر نبود و به کمک امداد های غیبی خیلی از چالش ها را پشت سر گذاشت و در چالش آخر نقش مهم و کنشگری داشت.در مورد تصویر گری هم حرفی نزنم که افتضاح بود.شما در نظر بگیرد این کتاب تصویر گر ندارد. چون یک عکس را چند تکه کرده و در قسمتهای مختلف استفاده کردند.
کتاب مناسب12 سال به بالاست.
        

15

          
۱- کتاب، داستان نیست، قصه است. قصه‌ای کودکانه از بد بودن اهریمن و تاریکی و خوب بودن نور. از توصیف و نگو نشان بده خبری در آن نیست. فقط گفتن است و گفتن و گفتن. به همین دلیل نام قصه به آن دادم نه داستان.

۲- داستان پر از شخصیت است. با اینکه کتاب کوتاه است و نیازی به این همه شخصیت ندارد. پرداخت شخصیت‌ها بسیار ضعیف است. همه شبیه هم هستند. انگار از روی یک مرد جوان چند کپی با نام‌های مختلف ساخته شده، از روی یک پیرمرد چندتا، از روی یک پیرزن چندتا و همینطور بروید جلو. چهره و لباس شخصیتها در ذهن مخاطب شکل نمی‌گیرد. داستان فقط نام چند شخصیت است در هاله ای سیاه که باید به زور در ذهن خودمان جلو ببریم. 

۳- داستان پر از نماد است. تاریکی، روشنایی، دانایی، جهالت، نور سبز،نور قرمز، شکم‌بارگی، تحمل گرسنگی و ....  داستان خیلی پر از نماد است!! آنقدر این نمادها تکرار شده‌اند و رو هستند که مخاطب چیزی جز آن‌ها نمی‌بیند!!

۴- نکات اخلاقی به صورت کودکانه‌ای در داستان بیان می‌شوند. درواقع ضد اخلاقیات به شکل دروسی که قهرمان داستان از استاد خودش اهریمن باید یاد بگیرد بیان می‌شود و مدام تکرار می‌شود. اگر کتاب برای کودکان باشد، تکرار مداوم ضد اخلاقیات، تاثیر ناجوری روی مخاطب دارد. اگر کتاب برای نوجوان باشد، این شیوه کودکانه گفتنِ زیاد چیزهای بد برای نشان دادن اینکه اینها بد است، به نوجوان حالت تهوع می‌دهد!!!!! نکات خوب اخلاقی هم که به صورت فوق مستقیم بیان می‌شود! (در چشم مخاطب می‌رود!)

۵- قهرمان داستان بیشتر شبیه مترسک است تا یک نوجوان شجاع! اصلا از خودش نه فکر دارد، نه قدرت، نه شجاعت و نه حتی ترس! شبیه عروسکی کوکی است که هرکس هر کاری به او بگوید می‌کند و اگر قرار باشد بین دو چیز انتخاب کند قطعا بد را انتخاب می‌کند نه خوب را، چرا؟ چون یک مترسک پخمه است که نویسنده می‌خواهد به هچل بیندازدش! 
در ابتدای داستان شدت ترس و واهمه‌اش طبیعی است اما وقتی در قلعه با پیرمرد قرار دارد، فقط بخاطر پیچانده شدن گوشش!!!! به کارهایی که پیرمرد می‌گوید گوش می‌دهد و حتی گرسنگی می‌کشد و بعد از اینکه حتی به او غذا نمی‌دهد هم باز می‌رود و قلعه او را تمیز می‌کند!

۶- شخصیت بد داستان یا همان اهریمن در کل داستان با نام پیرمرد کتابخوان نامیده می‌شود و مدام این عنوان تکرار می‌شود! (نتیجه اخلاقی: با این قسمت به بچه‌تان یاد می دهید کتاب خواندن چقدر بد است!!)

۷- می‌دانید فرق آگاهی و دانایی چیست؟ باید بدانید، چون دانایی در داستان بد است و اهریمنی اما آگاهی خوب است! من که خودم هنوز فرق این دو را نمی‌دانم!

۸- فرشته‌ها اینجا هم موطلایی‌اند!!

۹- شخصیت اصلی که اینقدر ترسو و نادان بود، یکهو بعد از تجربه‌ای نزدیک به مرگ چنان شجاع می‌شود که رهبری بقیه را به عهده می‌گیرد و همه گره‌ها را حل می‌کند!!

۱۰- تا لحظه آخر همچنان شخصیت جدید پشت سر هم وارد داستان می‌شود و گره‌ها به مسخره ترین شکل ممکن باز می‌شوند. 

۱۱- چه چیزی در داستان بیش از همه به چشم می‌خورد؟ شعار، نماد، شعار، شعار، نماد، شعار، نماد!!!!

        

7

          این کتاب یه رمان «پادآرمان‌شهری» با مخاطب نوجوونه و برخلاف تصور اولیه‌م، نه در سبک علمی-تخیلی بلکه در سبک فانتزی نوشته شده :)

ماجرای پسری به نام هومان که یه سفر پر فراز و نشیب رو برای نجات مادرش حلما از چنگ حاکم ستمگر شهر طی می‌کنه...

ایده و موضوعی که نویسنده می‌خواد در موردش صحبت کنه خوبه، و حرف‌های مهمی می‌خواد بزنه، ولی اجرای کار به نظرم خوب از آب در نیومده.

برای مثال، دنیاسازی (world building) ضعیفه، ما تا آخر کتاب دلیل اتفاقات رو درست متوجه نمی‌شیم و نیروها و عناصر فانتزی موجود در کتاب صرفا انگار به فراخور نیاز نویسنده بدون قاعده و قانون مشخص به کار گرفته شدن. مسئله اینه که قرار نیست چون کتاب فانتزیه «هر» چیزی به ذهنمون رسید بدون هیچ‌گونه توجیهی بندازیم وسط داستان! این یه برداشت اشتباهه که خیلی‌ها از داستان فانتزی دارن، اینکه چون فانتزی و جادوییه هیچ قانونی نداره و می‌تونی هر‌ وقت کم آوردی یه موجود یا ورد جدید از خودت اختراع کنی 😒😅

من احساس می‌کردم کتاب یه ملقمه‌ای از نمادهای مختلفه به اضافه یه سری پیام اخلاقی گل‌درشت! همچنین مثل بقیهٔ کتاب‌های ایرانی که تو سبک فانتزی یا علمی-تخیلی خوندم اینجا هم باز با عدم پیچیدگی وقایع و شخصیت‌ها و ساده‌انگاری بیش از حد مواجه شدم! 

چون اینطوری با کلی‌گویی معلوم نمیشه دارم چی میگم در ادامه جزئی‌تر کتاب رو بررسی می‌کنم که خب داستان رو لو میده! قبلش البته بگم که اینقدر کتاب سوال بی‌جواب باقی گذاشت و آخرش انگار داستان رو نصفه نیمه رها کرد که هی با خودم میگم نکنه یه جلد دوم هم داره و ما خبر نداریم 😅


  ❌❌❌
خب گفتم نویسنده همینطوری هی از توی آستینش طلسم و موجود جدید درمیاره،
مثلا یه تیکه کاویار تو زندانه و می‌خواد فرار کنه، از پنجره می‌پره بیرون و یهو یه اژدهای سفید پیدا میشه و سوارش می‌کنه 😏 صحنه‌ش البته خیلی شبیه صحنهٔ فرار گندالف از دست سارومانه، ولی خب باز اونجا گندالف یه پروانه رو می‌فرسته دنبال عقاب غول‌پیکرش، الان میشه بگید این اژدهای سفید از کجا اومد؟!

بعد کلا همهٔ پیرمرد پیرزن‌های کتاب هم جادوگر از آب درمیان 😅 خب چرا؟ الان اینا نیروشون رو از کجا میارن؟ 

در مورد اون بحث ساده‌انگاری... 
یه دهکده‌ست که یه رئیس خیلی خوب و دوست‌داشتنی داره، بعد یه پیرمردی، که از قضا در واقع اهریمنه و فقط دو روزه اومده تو این دهکده، میاد و این آقای مهربون رو به قتل پیرزنی که خودش قبلا جونش رو نجات داده متهم می‌کنه، بعد چی میشه؟ بدون هیچ‌گونه شکی تمااااام افراد دهکده میشن بر ضد این رئیس و می‌زنن می‌کشنش! اینطوری هم نیست که این پیرمرد ورد خاصی خونده باشه و اینا رو طلسم کرده باشه، که حتی اگه این بود می‌گفتم ساده‌انگاریه! در واقع اینجا انسان‌ها و جامعهٔ انسانی بدون هیچ پیچیدگی و کاملا سطحی تصویر شدن.

بعد از این صحنه هم هومان باز بدون هیچ شکی هر چی اون پیرزن مهربون بهش گفته یادش می‌ره و راه می‌افته دنبال این پیرمرد دانای کتابخوان! (شخصیت‌های مثبت هی اینجا اصرار دارن که دانایی فقط در کتاب خوندن نیست و این پیرمرد میگه هست! الان من دلیل این همه منفی جلوه دادن کتاب رو متوجه نشدم! و به نظرم نویسنده اصلا نتونست این تقابل دانایی باکتاب و بی‌کتاب رو دربیاره!).

اون قسمت گل‌درشت تو ذوق‌زن هم اینجاست که پیرمرد میاد ضایع‌ترین چیزها رو به هومان یاد میده و اونم بدون هیچ‌گونه سوالی قبول می‌کنه، روش یاد دادنش هم البته جالبه میگه برو هی فلان جمله رو با خودت تکرار کن! جمله‌هایی مثل، «هیچ‌کسی مهم‌تر از خودت نیست. در این دنیا هیچ حقیقتی وجود ندارد مگر خودت»! یا «همه به فکر خودشان هستند.»! یا «چیزی جز قدرت حقیقت ندارد.»! پسرمون هی تو روز اینا رو بلند با خودش تکرار می‌کنه 😏

بعد از اینم هی یه سره آگاهی، آگاهی می‌کنه 😅 که بله، مردم اسیر شداد شدن چون آگاه نبودن (و البته باز تقابل دانایی و آگاهی که نویسنده اصلا بازش نمی‌کنه).


بعد سوالهای بی‌پاسخ و نصفه رها کردن...
اول از همه اینکه اصلا وضع این دنیا کلا مشخص نیست 😅 الان ما فقط یه شهر سیاه داریم به اسم نیهیپ؟ بقیهٔ دنیا آزاده؟ این آقای شداد با این همه «نسناس» (انسان‌هایی که بعد از خوردن یه معجون تبدیل به مخلوطی از انسان و حیوان شدن!) چطور نرفته بقیهٔ دنیا رو هم فتح کنه؟ اون برج کذایی که سالهاست داره می‌سازه اصلا چیه؟ به چه دردی می‌خوره؟ 😅

بعد کلا شداد این همه آدم رو با «غذا»ی خیلی خوشمزه خر کرده! الان این مثلا به عنوان نماد بردهٔ نیاز شدن انسان گرفته شده؟ این غذاها کلا از کجا آورده میشن وقتی تنها کار مردم شهر کار تو معدنه؟
(کلا حس می‌کنم چون خیلی چیزا نمادین فرض شده نویسنده نیازی ندیده یه توضیح منطقی قابل‌قبول در چهارچوب خود داستان براشون ارائه بده که به نظرم در این سبک و برای این مخاطب این رویکرد درستی نیست)

بعد از اول گفته شد پدر و مادر هومان داشتن از دست شداد فرار می‌کردن که مادرش گیر می‌افته و پدرش‌ میره، یهو تو نیمهٔ آخر داستان می‌فهمیم پدر هومان همون رئیس مهربون دهکده بوده که مردم کشتنش! هومان تو شهر ارواح باهاش دیدار می‌کنه و ... همین! خب الان چرا این آقای پدر دیگه برنگشت دنبال اینا؟ بابا یه توضیحی یه چیزی!

حالا این هیچی!

سفر این آقای هومان از نجات مادرش شروع میشه. ولی بعد اینو میگه که هومان! تو برای کار بزرگی انتخاب شدی، بعد اون شداد هم یه سره ناراحته و خودش رو می‌کشه جلوی هومان رو بگیره، بعد یه شهر گمشده داریم که هی میگن فقط هومان می‌تونه بهش برسه و ... 
خب من با توجه به این همه دنگ و فنگ انتظار داشتم تهش یه انقلابی بر ضد شداد بشه و حکومتش ساقط شه! ولی چی میشه؟ صرفا هومان بعد از رسیدن به شهر گمشده به یه زنبور طلایی تبدیل میشه 😳، طلسم مادرش رو باطل می‌کنه و تمام! همین؟ این همه انتخاب شدی انتخاب شدی واسه این؟! 

کتاب کوتاهه و ۱۷۰ صفحه بیشتر نیست ولی تعداد ابهاماتش بیشتر از ایناست 😅
        

26

Haniyeh

Haniyeh

1402/11/17

          داستان درباره شهریه به اسم نِیهیب که مردی ظالم به نام شدّاد بر اون حکمرانی میکنه. توی این شهر همه باید برای شدّاد کار کرده و به ازای کاری که انجام میدن، غذا دریافت میکنن. کسی از این شهر بیرون نمیره و کسی هم به داخل نمیاد. مردم فقط کار میکنن و به آزادی هم فکر نمیکنن چون از نَسناس ها که نیروهای پلید شدّاد هستن میترسن.
هومان اسم شخصیت اصلی کتابه. اون یه پسر نوجوانه که با مادرش در یک خونه کوچک در همین شهر زندگی و کار میکنه. هومان توی یه معدن(اگر درست یادم باشه) مشغول به کاره و یه روز مریض میشه. نسناس ها آمار همه کسانی که کار میکنن رو دارن و اگر حتی یک روز کسی سر کارش نباشه، متوجه میشن و میرن سراغش و مجازاتش میکنن. 
مادر هومان که میفهمه مریضی پسرش سخته و فردا به احتمال زیاد نمیتونه بره کار کنه، به دنبال دارو در بازار میفته. یه ساحره بهش دارو رو بهش میده و میگه در ازاش چیزی از تو که برات ارزشمنده رو میگیرم. مادر هومان صداش رو که باهاش در چاه آواز میخونه و اینجوری برای شدّاد کار میکنه رو از دست میده. فردای اون روز به جای هومان، مادرش نمیتونه سر کار بره. نسناس ها متوجه میشن، مادرش رو پیش شدّاد میبرن و شدّاد اونو طلسم میکنه. 
داستان از اینجا شروع میشه که هومان میخواد مادرش رو نجات بده و به همین دلیل برای اولین بار از شهر بیرون میره و یه ماجراجویی رو آغاز میکنه.

داستان ایده خوبی داشت، ماجراجویی جالبی هم از سر گذروند اما خوب نوشته نشده بود. نقاط ضعف داستان از نظر من این موارده:
- این کتاب کلا ۱۷۰ صفحه هست که از نظر من برای این حجم از اتفاقات کم بود. نتیجه هم این شد که همه چیز سریع اتفاق افتاد و ارتباط گرفتن با شخصیت‌ها، موقعیت‌ها و کلا همه‌ چیز سخت بود. هومان با مادرش توی این داستان روی هم، یه نصف صفحه حرف نزده بود که اون بلا سر مادرش اومد و بعد هومان کل کتاب برای نجاتش سختی کشید. یه کم این رابطه رو باید بیشتر عمیق میکردن. همینطور آرمان و رابطه‌اش با هومان که خیلی سرسری جمع شد درحالیکه آدم مهمی بود. بقیه قسمتها هم به همین منوال، چه حضورش در دهکده، چه در قلعه پیرمرد و الی آخر.
- توی داستان چند بار به هومان گفته میشه که تو انتخاب شدی تا کار مهمی انجام بدی. خب اینو توی داستان‌های زیادی دیدیم و چیز عجیبی نیست. ولی مشکل اینجاست که هومان مثل شخصیت‌های اون داستانا برای این انتخاب قابل باور نیست. مثلا هری پاتر در مجموعه هری پاتر یا حتی ارن یگر در مجموعه حمله به تایتان، انتخاب میشن اما اونا شخصیت‌های قابل توجهی دارن. تلاش میکنن، شجاع هستن و با ترسشون مقابله میکنن، منفعل نیستن و منتظر کمک بقیه نمیشینن و خودشون دست به کار میشن. اینجا ما هومان رو داریم که از اول تا آخر یه دست و پا چلفتیه که دائم میترسه، با دوستانش بدرفتاری میکنه، به آدمای اشتباه اعتماد میکنه و دائم منتظر امدادای غیبیه و اتفاقا هر کاری هم که انجام میده به کمک همین امدادای غیبیه، از خودش هیچی نداره. من که بعنوان مخاطب قانع نشدم چرا باید هومان انتخاب میشد.
- یه مدل شخصیت ۴ بار در کتاب تکرار میشه که باعث عدم تاثیرگذاریشه. پیرمردی به نام کامیار، پیرمرد کتابخوان، پیرمردی به نام نیکان، پیرمردی که قبل از رسیدن به نور سرخ کوه ظاهر میشه. این همه پیرمرد تو داستان چیکار میکنن آخه؟ یه کم خلاقیت بهترش میکرد.
- یه سری دیالوگا زیادی شعاری و نصیحت گونه بودن. اگه یه نوجوان بودم که قطعا کتاب رو تموم نمیکردم. من همین الانم از کتابا و فیلمایی که یه نصیحتو با یه دیالوگ یه دفعه میندازن تو بغلت بدم میاد، توی نوجوانی که این مسئله حتی چند برابر بدتره. اصولا هم اینجور داستانا تاثیر منفی میذارن و اتفاقا آدم رو زده میکنن. مثلا فیلم باربی که تاثیر منفیش بیشتر بود تا مثبت. بنابراین حتی جنبه آموزشی کتاب هم برای من قابل قبول نبود.

"ایده خوبی که از دست رفت." بنظرم این تعریف خوبیه برای هومان. پیشنهادی نیست.
        

5

1