یادداشت سیده زینب موسوی

هومان
        این کتاب یه رمان «پادآرمان‌شهری» با مخاطب نوجوونه و برخلاف تصور اولیه‌م، نه در سبک علمی-تخیلی بلکه در سبک فانتزی نوشته شده :)

ماجرای پسری به نام هومان که یه سفر پر فراز و نشیب رو برای نجات مادرش حلما از چنگ حاکم ستمگر شهر طی می‌کنه...

ایده و موضوعی که نویسنده می‌خواد در موردش صحبت کنه خوبه، و حرف‌های مهمی می‌خواد بزنه، ولی اجرای کار به نظرم خوب از آب در نیومده.

برای مثال، دنیاسازی (world building) ضعیفه، ما تا آخر کتاب دلیل اتفاقات رو درست متوجه نمی‌شیم و نیروها و عناصر فانتزی موجود در کتاب صرفا انگار به فراخور نیاز نویسنده بدون قاعده و قانون مشخص به کار گرفته شدن. مسئله اینه که قرار نیست چون کتاب فانتزیه «هر» چیزی به ذهنمون رسید بدون هیچ‌گونه توجیهی بندازیم وسط داستان! این یه برداشت اشتباهه که خیلی‌ها از داستان فانتزی دارن، اینکه چون فانتزی و جادوییه هیچ قانونی نداره و می‌تونی هر‌ وقت کم آوردی یه موجود یا ورد جدید از خودت اختراع کنی 😒😅

من احساس می‌کردم کتاب یه ملقمه‌ای از نمادهای مختلفه به اضافه یه سری پیام اخلاقی گل‌درشت! همچنین مثل بقیهٔ کتاب‌های ایرانی که تو سبک فانتزی یا علمی-تخیلی خوندم اینجا هم باز با عدم پیچیدگی وقایع و شخصیت‌ها و ساده‌انگاری بیش از حد مواجه شدم! 

چون اینطوری با کلی‌گویی معلوم نمیشه دارم چی میگم در ادامه جزئی‌تر کتاب رو بررسی می‌کنم که خب داستان رو لو میده! قبلش البته بگم که اینقدر کتاب سوال بی‌جواب باقی گذاشت و آخرش انگار داستان رو نصفه نیمه رها کرد که هی با خودم میگم نکنه یه جلد دوم هم داره و ما خبر نداریم 😅


  ❌❌❌
خب گفتم نویسنده همینطوری هی از توی آستینش طلسم و موجود جدید درمیاره،
مثلا یه تیکه کاویار تو زندانه و می‌خواد فرار کنه، از پنجره می‌پره بیرون و یهو یه اژدهای سفید پیدا میشه و سوارش می‌کنه 😏 صحنه‌ش البته خیلی شبیه صحنهٔ فرار گندالف از دست سارومانه، ولی خب باز اونجا گندالف یه پروانه رو می‌فرسته دنبال عقاب غول‌پیکرش، الان میشه بگید این اژدهای سفید از کجا اومد؟!

بعد کلا همهٔ پیرمرد پیرزن‌های کتاب هم جادوگر از آب درمیان 😅 خب چرا؟ الان اینا نیروشون رو از کجا میارن؟ 

در مورد اون بحث ساده‌انگاری... 
یه دهکده‌ست که یه رئیس خیلی خوب و دوست‌داشتنی داره، بعد یه پیرمردی، که از قضا در واقع اهریمنه و فقط دو روزه اومده تو این دهکده، میاد و این آقای مهربون رو به قتل پیرزنی که خودش قبلا جونش رو نجات داده متهم می‌کنه، بعد چی میشه؟ بدون هیچ‌گونه شکی تمااااام افراد دهکده میشن بر ضد این رئیس و می‌زنن می‌کشنش! اینطوری هم نیست که این پیرمرد ورد خاصی خونده باشه و اینا رو طلسم کرده باشه، که حتی اگه این بود می‌گفتم ساده‌انگاریه! در واقع اینجا انسان‌ها و جامعهٔ انسانی بدون هیچ پیچیدگی و کاملا سطحی تصویر شدن.

بعد از این صحنه هم هومان باز بدون هیچ شکی هر چی اون پیرزن مهربون بهش گفته یادش می‌ره و راه می‌افته دنبال این پیرمرد دانای کتابخوان! (شخصیت‌های مثبت هی اینجا اصرار دارن که دانایی فقط در کتاب خوندن نیست و این پیرمرد میگه هست! الان من دلیل این همه منفی جلوه دادن کتاب رو متوجه نشدم! و به نظرم نویسنده اصلا نتونست این تقابل دانایی باکتاب و بی‌کتاب رو دربیاره!).

اون قسمت گل‌درشت تو ذوق‌زن هم اینجاست که پیرمرد میاد ضایع‌ترین چیزها رو به هومان یاد میده و اونم بدون هیچ‌گونه سوالی قبول می‌کنه، روش یاد دادنش هم البته جالبه میگه برو هی فلان جمله رو با خودت تکرار کن! جمله‌هایی مثل، «هیچ‌کسی مهم‌تر از خودت نیست. در این دنیا هیچ حقیقتی وجود ندارد مگر خودت»! یا «همه به فکر خودشان هستند.»! یا «چیزی جز قدرت حقیقت ندارد.»! پسرمون هی تو روز اینا رو بلند با خودش تکرار می‌کنه 😏

بعد از اینم هی یه سره آگاهی، آگاهی می‌کنه 😅 که بله، مردم اسیر شداد شدن چون آگاه نبودن (و البته باز تقابل دانایی و آگاهی که نویسنده اصلا بازش نمی‌کنه).


بعد سوالهای بی‌پاسخ و نصفه رها کردن...
اول از همه اینکه اصلا وضع این دنیا کلا مشخص نیست 😅 الان ما فقط یه شهر سیاه داریم به اسم نیهیپ؟ بقیهٔ دنیا آزاده؟ این آقای شداد با این همه «نسناس» (انسان‌هایی که بعد از خوردن یه معجون تبدیل به مخلوطی از انسان و حیوان شدن!) چطور نرفته بقیهٔ دنیا رو هم فتح کنه؟ اون برج کذایی که سالهاست داره می‌سازه اصلا چیه؟ به چه دردی می‌خوره؟ 😅

بعد کلا شداد این همه آدم رو با «غذا»ی خیلی خوشمزه خر کرده! الان این مثلا به عنوان نماد بردهٔ نیاز شدن انسان گرفته شده؟ این غذاها کلا از کجا آورده میشن وقتی تنها کار مردم شهر کار تو معدنه؟
(کلا حس می‌کنم چون خیلی چیزا نمادین فرض شده نویسنده نیازی ندیده یه توضیح منطقی قابل‌قبول در چهارچوب خود داستان براشون ارائه بده که به نظرم در این سبک و برای این مخاطب این رویکرد درستی نیست)

بعد از اول گفته شد پدر و مادر هومان داشتن از دست شداد فرار می‌کردن که مادرش گیر می‌افته و پدرش‌ میره، یهو تو نیمهٔ آخر داستان می‌فهمیم پدر هومان همون رئیس مهربون دهکده بوده که مردم کشتنش! هومان تو شهر ارواح باهاش دیدار می‌کنه و ... همین! خب الان چرا این آقای پدر دیگه برنگشت دنبال اینا؟ بابا یه توضیحی یه چیزی!

حالا این هیچی!

سفر این آقای هومان از نجات مادرش شروع میشه. ولی بعد اینو میگه که هومان! تو برای کار بزرگی انتخاب شدی، بعد اون شداد هم یه سره ناراحته و خودش رو می‌کشه جلوی هومان رو بگیره، بعد یه شهر گمشده داریم که هی میگن فقط هومان می‌تونه بهش برسه و ... 
خب من با توجه به این همه دنگ و فنگ انتظار داشتم تهش یه انقلابی بر ضد شداد بشه و حکومتش ساقط شه! ولی چی میشه؟ صرفا هومان بعد از رسیدن به شهر گمشده به یه زنبور طلایی تبدیل میشه 😳، طلسم مادرش رو باطل می‌کنه و تمام! همین؟ این همه انتخاب شدی انتخاب شدی واسه این؟! 

کتاب کوتاهه و ۱۷۰ صفحه بیشتر نیست ولی تعداد ابهاماتش بیشتر از ایناست 😅
      
11

26

(0/1000)

نظرات

خیلی خوب بود👏

1

مُحیصا

مُحیصا

1402/10/22

مرسی از ریویو خوبت قشنگ مو رو از ماست کشیدی بیرون .دقیق بود و نقطه زن:)))

1

علی

علی

1402/10/23

پاراگراف چهار که به مشکل بی قانونی اشاره کردید مشکل من هم هست با کتابها و فیلم‌های تخیلی و فانتزی این روزها مثلا فیلمهای مارول. اینکه نویسنده هر وقت کم آورد یه وسیله عجیب غریب بسازه یا یه ورد جادویی بخونه و مشکل رو حل کنه و خلاص! به جای اینکه باورپذیر باشه تو ذوق میزنه و نشونه نویسندگی ضعیفه.
1

0

آره دقیقا. البته اینم مثل جنبه‌های دیگه نویسندگی قوت و ضعف داره. یعنی مثلا ممکنه یه کتاب تو دنیاسازی و قاعده‌مند بودن از ۱۰ ۹ بگیره یکی ۲ 😅.  بعد یه سری وقتا به خاطر جنبه‌های دیگهٔ داستان، یه حدی از هر‌دم‌بیلی 😄 قابل قبوله (یعنی میتونی اون مقدار رو به نویسنده ببخشی 😏). مثلا انیمه‌های میازاکی خیلی هر کی هر کیه به نظر من 😅، ولی جنبه‌های دیگه‌ای داره که باعث میشه من در مجموع ازش لذت ببرم.  

2

جایزه‌ی باحوصله‌ترین یادداشت‌نویس بهخوان اگر وجود داشت به تو اختصاص پیدا می‌کرد😁🫠
1

1

واقعا 🤣 باید بهم لوح تقدیر بدن 😏 

0

علی

علی

1402/10/24

یه مشکل بزرگی هم داره خوندن کتابهای شاهکار و سرآمد یک ژانر. این مشکل که خوندن اونها باعث میشه آدم از بسیاری از کتابهای نویسندگان دیگر اون ژانر خوشش نیاد! چون اون شاهکارها میشن معیار و بقیه کتابها رو نسبت به اون ها مقایسه و قضاوت میکنیم. راه حل چیه؟ یا هیچ وقت سراغ شاهکارها نریم؟! یا انتظارمون رو بهتره خیلی بیاریم پایین از کتابهای نویسندگان کمتر شناخته شده تا ناامید نشیم!
1

0

اول اینکه، آره... من خودم مثلا چون خیلی فانتزی‌های خوب خوندم به شدت تو این سبک سخت‌پسند شدم 😅 ولی خب این به نظرم مشکلی نداره... الان مگه واجبه آدم از کتابای سطح پایین‌تر خوشش بیاد؟
دوم اینکه، الزاما نویسنده‌های کمتر شناخته‌شده بدتر نیستن‌ها. برای خودم پیش اومده که از کتاب اول یه نویسنده به شدت خوشم اومده، و یا کتابی که تو گودریدز نسبت به کتابای دیگه خیلی کمتر خونده شده بود رو به شدت دوست داشتم. 

1

خیلی خوب بود 😅 
عجب رمان عجیبی 
احتمالا نویسنده با فانتزی نویسی آشنایی چندانی نداشته و خیال کرده هر چیز تخیلی از افسانه‌ها بکشه بیرون میتونه باهاش فانتزی بنویسه. از نویسنده‌ها زیاد شنیدم که فانتزی نویسی کاری نداره اگر راست میگی رئال بنویس. در ذهن این دسته فانتزی نویسی یعنی همین که خب دستت بازه با جادو و مسائل خیالی می‌تونی همه چیزو حل کنی. 

1