بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

مریم برزویی

@ketabbaz

98 دنبال شده

114 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                
آخرش یه کار بانکی مجبورم کرد مسیری که هر روز سواره یا از یه خیابون دیگه می رفتم، این بار پیاده برم و درست از جلو مکتب نرجس رد بشم. چند دقیقه بی اعتنا به بارون واستم نگاهش کنم و بعد از کوچه رو به روییش که به اسم موسس مکتب یعنی بانو طاهاییه، تندی بدونم که زودتر برسم.
راستش همه تصاویرم از بانو فاطمه(اشرف) سید خاموشی معروف به بانو طاهایی درست مثل عبورم از کوچه همنامش همین قدر تند و سرسرکی بود. تهش تصویر یه بانوی سن و سال دار حوزوی که رویش را قرص چسبیده!

تا این که ظهر همان روز ابر و باد و بارون اینا دست به دست هم دادن و من مجبور شدم برا کاری این کتاب رو بخونم.
 شروع می کنم به خواندن. حالا یکی یکی داره ساختمونی که ساخته بودم تو ذهنم ازین تیپ آدم ها فرو می ریزه.
سکانس اول کتاب در حوالی سال چهل و تقلای زنی که تلاش می کنه وارد حوزه علمیه مردونه بشه 
الله اکبر! اون زمان یک زن اون فضا!
وادارم می کنه برم جلوتر
سکانس بعدی زنی که کنار پنجره نشسته و درختای بی بار و برگ زمستون مثل الان که درون خودشون کلی ظرفیت دارن یه تکون اساسی به روحش میده.جوری که جسمش رو برا بزرگ ترین کارا بسیج می کنه

یهو لیلا زن همسایه، قرتی روزگار که مدام دغدغه اش رنگ مو و فرم فلان لباس بوده، میشه پامنبری زنی که تو اوج اختناق پهلوی مدرسه زنونه میسازه!

ینی اینجا چه قدر زدم تو سر خودم که یکی تو اون تاریکی و سیاهی مشعل هدایت روشن می کنه این همه آدم رو هم زیر نور میاره. ما زیر سایه حکومت اسلامی انقد تنبل و غر غرو و کم کار و بهانه گیر ...چررررررا و گریبان چاک دادن 

مدرسه که پر از اتفاقات ریز و درشته. از درگیری با ساواک پیرو فعاالیت های انقلابی مکتب تا برخورد با کمونیست ها تا ورود بهایی ها و خارجی ها و...همه اینا که به سرانگشتان یه زن خوش پوش خوش بوی خوش صحبت می چرخه و تک تک مواقع مرتفع میشه.
استاد صبوحی تو تدبر سوره کوثر از امام خمینی به عنوان مصداق کوثر نام برد.
می گفت کوثر بودن به داشتن ملک و املاک و فرزند دختر یا پسر یا چند تاش یا فلان عنوان خانوادگی و... نیست.کوثر بودن به میزان راهی که تو باز می کنی و از طریقش باعث  گسترش نور میشی. حتی وقتی نباشی. درست مثل گریه های زنی از مالزی که با دیدن عکس امام و راه امام اسلام میاره. کسی که خودش تو دنیا نیست ولی داره هنوز انسان زنده می کنه.
بانو طاهایی هم من رو یاد مصداق کوثر انداخت.

روح امام انقلاب و بانو طاهایی شاد و قرین رحمت تو این ایام الله


پ_ن: کتاب کمتر از بانو بود. خیلی کمتر. خیلی دوست داشتم بیشتر و جزیی تر بدونم. 
ولی خب شاید دست نویسنده از تحقیق خالی بوده و اگر تخیل رو راه مینداخته بیش ازین از چارچوب در می رفته.
همین هم غنیمتی بود. قلم هم روان و خوب بود و همراهت می کرد.
        
                من اسمشو میذارم کتاب وحدت!
سفرنامه ای که جنسش با همه ی سفرنامه های معمول فرق داره چون حرف های جدی و عمیقی برای گفتن داره حرف های جهان وطنی.

آقای رضوی واقعا سرباز حضرت روح الله است. آدمی که زن و بچه رو میزنه زیر بغل کاملا مردمی و بدون یه قروون کمک از نهادهای رسمی کشور با پرچم کشور ایران، سری به همه ی مسلمانان دنیا می زنه از کشمیر تا کاراکاس از مصر تا روستاهای دورافتاده ی هند از نوار غزه تا قلب روهینگیا و عربستان ...
با همه سر صحبت را باز می کنه به تفاوت هر رنگ و زبان با کلیدواژه ی وحدت!

حرفش توی یکی از دیدارهایش با دانشجویانی در یکی از روستاهای کشمیر خیلی به دلم نشست. به یه عالم اهل سنتی گفت:« امام خمینی دو گانه ی شیعه و سنی رو به هم زد و استضعاف و استکبار رو جایگزینش کرد.» دوگانه ای که حتی لاییک ها رو هم پای مبارزه با اسراییل و آمریکا جمع می کنه تو اولین ماجرای این کتاب ینی کشتی کمک صلح به غزه!

اگه همه ی مسلمین جهان دور همین کلید واژه ی درخشان امام جمع می شدن تا کوبیدن بر طبل اختلاف شیعه و سنی، اون وقت دیگه کسی حق نداشت این چنین به مسلمین در گوشه گوشه ی جهان از میانمار تا هند و غزه و...بتازه و تا حالا شاید تمدن نوین اسلامی هم شکل گرفته بود....

خوندن این کتاب رو به همه ی کسانی که دیپلماسی تو ذهنشون در وزارت خارجه خلاصه شده و انقلاب را در چارچوپ مرزهای ایران خلاصه می بینن، توصیه می کنم. ایضا کسانی که وحدت را امر تاکتیکی می پندارن
نمونه ی تمیز دیپلماسی فردی خارج از شیوه های رسمی. 
پر از نشانه های حضور انقلاب خمینی در سرتاسر جهان حتی جاهایی که نان هم به زور برای خوردن پیدا میشه، چه رسد به نام یک انقلاب و آرمان هاش اما در کمال ناباوری می بینید خط انقلاب تا کجاها آنتن داده
        
                این روزها دارم کتاب "آیینه‌تمام‌نما" از آیت‌الله حائری شیرازی رو می‌خونم. قطره‌قطره می‌خونم‌ که تموم نشه. 
توی این کتاب درباره فلسفه صد لعن و سلام مطالبی خوندم👇

#عاشورا، فرصت فکر کردن است.
چرا صدبار لعن را تکرار می‌کنید⁉️
برای اینکه دست‌کم به آن فکر کنیم و بیندیشیم.
چرا صدبار سلام می‌کنیم⁉️
برای اینکه شاید یکی‌اش از روی #فکر گفته شود.
چرا در مسجد جمکران صدبار "ایاک بعبد و ایاک نستعین" می‌گوییم⁉️
یعنی اینجا را بکاوید. مساله‌ی شما اینجاست.
چرا در زیارت عاشورا باید صدبار به اهل نماز و اهل قبله نفرین کنید⁉️
برای اینکه #نماز را بشناسید.
نماز بی‌فکر همین بدبختی‌ها را می‌آورد.
اشقیای کربلا همه چیز داشتند، ولی عقل نداشتند.
همه کار می‌کردند، ولی فکر نمی‌کردند.
آنها حتی گریه هم داشتند.
امامان از شما گریه می‌خواهند، اما از روی فکر.

در زیارت عاشورا سلام به حسین‌ابن‌علی (ع) بعد از صد لعن به دشمنان او وارد شده است.
تقدم #لعن بر #سلام، تقدمی اتفاقی و تفننی در عبارت نیست.
بلکه یک تقدم استراتژیک، اساسی و رکنی است.

امام خمینی نیز چون تکیه بر کفر به طاغوت داشت، ایمان بالله‌اش، ایمان بالله مستقیم است. همان وضعیتی که در ابراهیم ع و سیدالشهداء ع و آموزشهای آنها بود.

هر چه فرد در اخلاقیات و علم و کارهای دیگر فوق العادگی داشته باشد، باید اول دید که او در کفر به طاغوت در چه حدی است و به کجا رسیده.

#نه‌به‌غرب‌زدگی
#نه‌به‌اسلام‌آمریکایی
        

باشگاه‌ها

ادب الهی

280 عضو

ادب الهی: تادیب نفس به معنی الاعم

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

#کتابدیدم
#مادام_بواری


من چهارده ساله بودم و فاطمه شهروی ۲۸ ساله ، با هم توی کلاس قران رفیق بودیم. بعد از کلاس سوار ۲۰۶ خوشگلش می شدیم و می رفتیم فلافل و ترشی و دوغ ایشملی. فاطمه با من مثل یک نوجوان نیازمند هدایت برخورد نمی کرد، مثل یک دوست واقعی بودیم، البته دوتایی نه، یک اکیپ ۱۴ تا ۲۸ ساله





همان سال شروع کردیم به کتاب رد و بدل کردن. مادام بواری را هم خودش داد به من. شاید جزو اولین کلاسیک هایی که خواندم بود. آن زمان اصلا با شخصیت اصلی همدات پنداری نداشتم. به نظرم بی نهایت بولهوس و عوضی بود. خیلی ساده لوح و بیشعور. اصلا هم دلم برایش نمی سوخت. اشاره های عشقولانه ی کتاب انقدر زیاد بود که بکشانتم! که با وجود قدیمی بودن ، بخوانمش‌ ولی درس اخلاقی خاص مستقیمی از کتاب نگرفته بودم
روزی که پسش دادم، گفت دیدی چقدر آخرش تکان دهنده بود، اونجاش که سم خورده بود، اون همه هوس و شور و این در به اون در زدن ، همه ش تموم شد، وقتی گذاشتنش توی گور ...

حرف فاطمه که توجهم را به کتاب جلب کرد، این همه آسمان ریسمان بافتن نویسنده را تازه به چشمم آورد‌. از همان روز ، تصویر مرگ اما ، یکی از تکان دهنده ترین تفاسیر این بیت برایم شده

گفت چشم تنگ دنیا بین را، یا قناعت پر کند یا خاک گور




بالاخره بعد از این همه سال، فیلمش را این هفته دیدم. نسخه ی بسیار کثیف ۲۰۱۴
تقریبا بیشتر فیلم را در حال سانسور بودم، هی بزن جلو، بزن جلو. روانی شدم! 😒



ولی
این بار انگار اما را واقعی تر می دیدم. ملال شدید و بی مزه ی زندگی یک زن خانه دار. اشتیاقش به شور زندگی که کوفت می شد توسط شوهرش و مجبور می شد با ماجراهای دیگر پرش کند. خیلی خوشحالم که توی دوران اما زندگی نمی کنیم و کلی پاسخ حلال ارزان برای خروج از بن بست هایش هست. از فروش لباس در تلگرام تا هشتگ اعدام نکنید زدن و حس حرکتی ملی تا تا تا .... 
ولی خب، پاسخ حقیقی که خداست، برای اما هم بود. توی فیلم کلیسا کمکش نکرد ، چون برایش درد اما بی اهمیت بود. توی کتاب را یادم نیست.


داستان به وضوح نشان داد چقدر برای مردها رابطه شان با اما پوچ و سطحی بوده، قشنگ زد خرد و خاکشیر کرد تصویر جذاب ترکیه ای امروز خیانت را! ولی هیچ راه نجاتی نشان نداد...
            #کتابدیدم
#مادام_بواری


من چهارده ساله بودم و فاطمه شهروی ۲۸ ساله ، با هم توی کلاس قران رفیق بودیم. بعد از کلاس سوار ۲۰۶ خوشگلش می شدیم و می رفتیم فلافل و ترشی و دوغ ایشملی. فاطمه با من مثل یک نوجوان نیازمند هدایت برخورد نمی کرد، مثل یک دوست واقعی بودیم، البته دوتایی نه، یک اکیپ ۱۴ تا ۲۸ ساله





همان سال شروع کردیم به کتاب رد و بدل کردن. مادام بواری را هم خودش داد به من. شاید جزو اولین کلاسیک هایی که خواندم بود. آن زمان اصلا با شخصیت اصلی همدات پنداری نداشتم. به نظرم بی نهایت بولهوس و عوضی بود. خیلی ساده لوح و بیشعور. اصلا هم دلم برایش نمی سوخت. اشاره های عشقولانه ی کتاب انقدر زیاد بود که بکشانتم! که با وجود قدیمی بودن ، بخوانمش‌ ولی درس اخلاقی خاص مستقیمی از کتاب نگرفته بودم
روزی که پسش دادم، گفت دیدی چقدر آخرش تکان دهنده بود، اونجاش که سم خورده بود، اون همه هوس و شور و این در به اون در زدن ، همه ش تموم شد، وقتی گذاشتنش توی گور ...

حرف فاطمه که توجهم را به کتاب جلب کرد، این همه آسمان ریسمان بافتن نویسنده را تازه به چشمم آورد‌. از همان روز ، تصویر مرگ اما ، یکی از تکان دهنده ترین تفاسیر این بیت برایم شده

گفت چشم تنگ دنیا بین را، یا قناعت پر کند یا خاک گور




بالاخره بعد از این همه سال، فیلمش را این هفته دیدم. نسخه ی بسیار کثیف ۲۰۱۴
تقریبا بیشتر فیلم را در حال سانسور بودم، هی بزن جلو، بزن جلو. روانی شدم! 😒



ولی
این بار انگار اما را واقعی تر می دیدم. ملال شدید و بی مزه ی زندگی یک زن خانه دار. اشتیاقش به شور زندگی که کوفت می شد توسط شوهرش و مجبور می شد با ماجراهای دیگر پرش کند. خیلی خوشحالم که توی دوران اما زندگی نمی کنیم و کلی پاسخ حلال ارزان برای خروج از بن بست هایش هست. از فروش لباس در تلگرام تا هشتگ اعدام نکنید زدن و حس حرکتی ملی تا تا تا .... 
ولی خب، پاسخ حقیقی که خداست، برای اما هم بود. توی فیلم کلیسا کمکش نکرد ، چون برایش درد اما بی اهمیت بود. توی کتاب را یادم نیست.


داستان به وضوح نشان داد چقدر برای مردها رابطه شان با اما پوچ و سطحی بوده، قشنگ زد خرد و خاکشیر کرد تصویر جذاب ترکیه ای امروز خیانت را! ولی هیچ راه نجاتی نشان نداد...
          
#کتابدیدم
#ربکا


نوشتم کتاب دیدم، چون چند بار کتابش رو خونده بودم توی نوجونی، فیلم جدیدش رو هم دیده بودم. ولی به پیشنهاد یه دوست خوب، فیلم قدیمی شو تازه دیدم. انگار همه ی اتصالات مغزی خونده های قبلی حین دیدن این بار، به هم وصل شد و چیزی رو از ربکا فهمیدم که تا به حال نمی دیدیمش. 
از خودم پرسیدم چرا این داستان انقدر گیراست؟ چرا من قصه بنویسم این شکلی نمی شه؟ صرفا چون مد شده؟ یا خود منو هم داره یه جور خاصی می گیره که بارها سراغش رفتم. تو همین فکرها بودم که حس کردم چقدر حس همذات پنداری دارم با شخصیت اصلی. حس کم بودن، حس کم بودن، حس کم بودن... 
اصلا چقدر این این بیچاره توی قصه هست؟ در مقابل هزاران اسم ربکا که از در و دیوار فیلم و کتابش بالا می ره.
حس کردم چقدر همیشه حضور سنگین یه ربکای خیالی رو ، توی زندگیم حس کردم. حضور زن "مثالی!" که فوق العاده زیباست، زیرکه ، هنرمند و دلربا و باسلیقه است. همه در حد اعلای حاق حقیقت صفت جمال الهی ! یه وهم که گوشه ی ذهنم همیشه هست و در مقایسه باهاش ،همیشه ناپیروزم. 
حس کم بودن، حس کم بودن، به اندازه ی کافی هنرمند نبودن، کاربلد نبودن، زیبانبودن. انقدر توی کارم با زن ها حرف زدم که سایه ی سنگین ربکای خیالی رو ، توی سر خیلی ها ببینم. 

دیشب راه می رفتم توی خونه و حس می کردم سایه ی سنگین ربکاها رو ، زن های حقیر پر از عقده ، مثل همون خانم مدیرخونه داریه ی داستان، توی سر بقیه می زنن. اونا اند که وایسادن کناری و آواز تحسین برای ربکاها رو می کوبن توی سر بقیه.  وگرنه مرد ها انقدر هم روی ذره ذره ی ربکا بودن، حساس نیستند. به طور میانگین، آدم هایی سالم اند و دارای احساس و شعور و معیارهای فرا ربکایی و فرو ربکایی! اون ها می تونن با ما عادی های غیر افسانه ای خوشبخت بشند، اگه اون خانم ها بگذارند و اگه ترس از ربکا نبودن، ما رو حقیر و بی اعتماد به نفس و توخالی و مقلد نکرده باشه. 
اگه مادام بواری ، تابلوی نه گفتن به هوس باشه، ربکا تابلوی نه گفتن به خودتحقیری هاست. می گه بابا کسی ربکا رو دوست نداره، از سایه ی سنگینش نترس...
            #کتابدیدم
#ربکا


نوشتم کتاب دیدم، چون چند بار کتابش رو خونده بودم توی نوجونی، فیلم جدیدش رو هم دیده بودم. ولی به پیشنهاد یه دوست خوب، فیلم قدیمی شو تازه دیدم. انگار همه ی اتصالات مغزی خونده های قبلی حین دیدن این بار، به هم وصل شد و چیزی رو از ربکا فهمیدم که تا به حال نمی دیدیمش. 
از خودم پرسیدم چرا این داستان انقدر گیراست؟ چرا من قصه بنویسم این شکلی نمی شه؟ صرفا چون مد شده؟ یا خود منو هم داره یه جور خاصی می گیره که بارها سراغش رفتم. تو همین فکرها بودم که حس کردم چقدر حس همذات پنداری دارم با شخصیت اصلی. حس کم بودن، حس کم بودن، حس کم بودن... 
اصلا چقدر این این بیچاره توی قصه هست؟ در مقابل هزاران اسم ربکا که از در و دیوار فیلم و کتابش بالا می ره.
حس کردم چقدر همیشه حضور سنگین یه ربکای خیالی رو ، توی زندگیم حس کردم. حضور زن "مثالی!" که فوق العاده زیباست، زیرکه ، هنرمند و دلربا و باسلیقه است. همه در حد اعلای حاق حقیقت صفت جمال الهی ! یه وهم که گوشه ی ذهنم همیشه هست و در مقایسه باهاش ،همیشه ناپیروزم. 
حس کم بودن، حس کم بودن، به اندازه ی کافی هنرمند نبودن، کاربلد نبودن، زیبانبودن. انقدر توی کارم با زن ها حرف زدم که سایه ی سنگین ربکای خیالی رو ، توی سر خیلی ها ببینم. 

دیشب راه می رفتم توی خونه و حس می کردم سایه ی سنگین ربکاها رو ، زن های حقیر پر از عقده ، مثل همون خانم مدیرخونه داریه ی داستان، توی سر بقیه می زنن. اونا اند که وایسادن کناری و آواز تحسین برای ربکاها رو می کوبن توی سر بقیه.  وگرنه مرد ها انقدر هم روی ذره ذره ی ربکا بودن، حساس نیستند. به طور میانگین، آدم هایی سالم اند و دارای احساس و شعور و معیارهای فرا ربکایی و فرو ربکایی! اون ها می تونن با ما عادی های غیر افسانه ای خوشبخت بشند، اگه اون خانم ها بگذارند و اگه ترس از ربکا نبودن، ما رو حقیر و بی اعتماد به نفس و توخالی و مقلد نکرده باشه. 
اگه مادام بواری ، تابلوی نه گفتن به هوس باشه، ربکا تابلوی نه گفتن به خودتحقیری هاست. می گه بابا کسی ربکا رو دوست نداره، از سایه ی سنگینش نترس...