Tahmine

@Tahminext

12 دنبال شده

25 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

Tahmine پسندید.
Tahmine پسندید.
 انتخاب آنی ارنو به‌عنوان برنده‌ی نوبل ادبیات 2022؛ غافلگیری جدید کمیته‌ی نوبل

درحالی‌که چند سال است اهالی ادبیات منتظرند تا آکادمی نوبل نام کسانی چون مارگارت اتوود، هاروکی موراکامی یا آدونیس را برنده‌ی نوبل ادبیات اعلام کند، امسال هم آکادمی برگی رو کرد که کم‌تر کسی انتظارش را داشت؛ آنی ارنو، نویسنده‌ی فرانسوی که بیش‌تر به رمان‌های خودزندگی‌نامه‌ای‌اش مشهور است، برنده‌ی نوبل ادبیات 2022 شد.

Tahmine پسندید.
Tahmine پسندید.
Tahmine پسندید.

قصه به چه درد می‌خورد؟ هیچ. مغز برای قصه طراحی نشده است. در طراحی مغز اشکالاتی وجود دارد که آن را در مقابل قصه آسیب‌پذیر می‌کند. قصه‌ها با تنوع و شکوهشان صرفاً خوش‌بیاری‌هایی در ساختمان بی در و پیکر ذهن انسان‌اند. قصه می‌تواند به ما آموزش دهد، درکمان را عمیق‌تر کند و به ما لذت بدهد. قصه شاید یکی از چیزهایی باشد که انسان بودن را ارزشمند می‌کند. اما همه‌ی اینها به معنای آن نیست که قصه هدفی زیست‌شناختی دارد.

Tahmine پسندید.
            گوران، نمادی از جامعه سنتی ایران
روایتی ساده، مبتنی بر روابط بین کاراکترها
رمان ((من از گورانی ها می ترسم))، نوشته بلقیس سیلمانی را نشر چشمه در زمستان 1393 منتشر کرده است.
فرنگیس، زنی است میان سال و از خانواده ای متمول و سرشناس از اهالی گوران که در تهران زندگی میکند. بر اساس قراری که میان خواهر و برادرها مقرر شده، برای دوره‌ی دو ماهه ی نگهداری از مادر آلزایمری ، پدر فلج وبرادر ناتوان ذهنی به گوران آمده است. همان طور که از نام کتاب برمی آید، همه چیز در این داستان به گوران برمیگردد. گوران شهر کوچکی است اطراف کرمان که در این داستان به نوعی نماد جامعه سنتی ایران است و می توان آن را به تمام کشور تعمیم داد. جایی که زندگی اشخاص در عین استقلال ظاهری، مستقل نیست و بسیاری از تصمیمات شخصی افراد در اثر ترس از بازخورد مردم وجامعه، به عرف و موئلفه های آن بستگی دارد. در این رمان شخصیتها به مرور وارد داستان میشوند و هویتشان بعد از برخورد با شخصیت اصلی و راوی قصه، به تدریج برملا میشود. کاراکترهایی که هر کدام به نوعی تیپ محسوب میشوند و معرف بخشی از گوران یا حتی جامعه سنتی ایران به خصوص در شهرهای کوچک هستند. استفاده از تیپ در این رمان هرچند که به شناخت آدمهای داستان و روابطشان از دیدگاه روان شناسی اجتماعی کمک میکند اما در مجموع داستان را در سطحی متوسط از روابط معمول جامعه محدود میکند. داستان با روایت روزمرگی های زندگی در شهری کوچک میگذرد تا اینکه یک اتفاق، چالشی بزرگ در قصه ایجاد میکند. چالشی که نیاز به تصمیم گیری دارد و اینجا نقش اهالی گوران در گرفتن تصمیم مشخص میشود. انسانهای ساده و به ظاهر شرافتمندی که لایه های پشت جامعه گوران را می‌سازند. عرفی که از قانون بُرنده تر است و متمردان را بسی سخت تر از قانون مجازات میکند. حتی موجب تمرد اشخاص از قانون میشود. اینجاست که دلیل ترسهای بلقیس از  گوران و گورانی ها برملا میشود. شهر کوچک و آرام و نجیبی که در پشت ظاهر فریبنده خود، به هیولا میماند. اژدهایی با مردمانی سخت قضاوت گر که جرات شنای خلاف جهت رودخانه را از هر غزل آلایی میگیرد. پرداختن به بلایی که با ظهور شبکه‌های اجتماعی از لایه های سنتی به بخشهای معمول و به ظاهر مدرن جامعه امروز هم نفوذ کرده از نکات مثبت این داستان است. 
در بخشهایی از داستان آمده: ( همانطور که زار میزنم، به رفتار رنگین فکر میکنم و به اینکه رنگین دارد نقش بازی میکند و اگر پدر، مادر یا ابول هم بمیرند، همینطور مجلس را گرم میکند.
چه قدر خوب است که رنگین بلد است مجلس را گرم کند تا من وناهید گریه کنیم و بغض ها و اشک هایی را که سینه مان را پر کرده بریزیم بیرون. حتم ناهید هم سینه اش پر از بغض و دلتنگی است که اینطور زار میزند.)
چاپ شده در روزنامه همشهری
          
Tahmine پسندید.
            این رمان از چند جهت شایسته‌ی تحسین می‌نماید؛ از جمله‌ی آن احاطه‌ی نویسنده بر چگونگی به‌کارگیریِ زبان و بهره‌گیری از بازی‌های زبانی، شخصیت‌پردازی مناسب برای «طاهر» و فضاسازی جالب توجه هست که البته گاه افسار آن از دست نویسنده در می‌رود. گاه نویسنده بر اغتشاش‌های ذهنی خود غلبه نمی‌کند و گاه توصیف خود را تمام‌وکمال به‌زیبایی به انجام می‌رساند؛ نمونه‌ی آن فصلی است که گویا تداعیِ حضورِ قهرمان داستان، شمیم شمسه، است در عملیات مرصاد در جنگ ایران و عراق، با آن صحنه‌ی شوک‌آوری که درباره‌ی به‌خون‌غلتیدن هم‌قطارش می‌خوانیم، یا در جای دیگری از داستان مدام در شک و تردید قرار می‌گیرد، هم‌او که تا دیروز انسانی مطمئن از کار و وضعیت خود بود. 
داستان شروع خوبی دارد، اما هرچه به میانه نزدیک می‌شویم از جذّابیت آن کاسته می‌شود، مگر در لحظاتی چند، یا به قدر یک-دو فصل، تا آن‌جا برسد که اثر به سراشیبی پایان درمی‌افتد، جذاب‌تر و خواندنی‌تر می‌شود. روایت داستان در چند مقطع تاریخی رقم می‌خورد، از 1321 و ورود لهستانی‌ها به ایران در جنگ جهانی دوم، تا برسیم به تنه‌ی اصلی داستان که در فضای خاص سال 1388 تصویر شده است. نویسنده در این مسیر از وقایع، گروه‌ها و شخصیت‌ها با حفظ مقتضیاتِ داستانیِ رمان بهره گرفته و البته مراقب بوده که نوشته‌اش به گزارشِ تاریخیِ صِرف بدل نشود و همین بر جذابیت رمان نزد خواننده می‌افزاید. «شمیم» در کودکی دل به دختری باخته بود به نام «آدری» که با مادر لهستانی‌اش در آن محله زندگی می‌کرده است. اما دنیای پاک آن دو به زودی از هم می‌پاشد؛ چرا که آدری روزی در نوزده‌سالگی برای همیشه می‌گذارد و می‌رود. حالا سال‌ها گذشته، شمیم در آستانه‌ی چهل‌سالگی است و در دانشگاه درس می‌دهد. داستان او با آدری باز از آنجا از سر گرفته می‌شود که دختر جوانی به نام «الیزا» ظاهراً برای پایان‌نامه‌اش نزد او می‌آید. گرچه برای شمیم جان‌فرساست و بُرّا که بخواهد یاد آدری را در جان و روانش زنده کند، اما به این فریضه‌ی محتوم تن در می‌دهد و شروع به گشتن و کاویدن برای یافتن آدری و چرایی کارش می‌کند؛ حالا آدری دیگر نیست و شمیم باید از خاطرات و جای‌ها و نقل‌ها و گفته‌های الیزا راهی به دانستن بجوید. در آخر، پایان‌بندی هوشمندانه رمان را نجات داده است و به عنوان نخستین اثر داستانی نویسنده، نمره‌ی قابل قبولی به‌ دست می‌آورد.

          
Tahmine پسندید.
            

انگار کنید سر کلاس دکتر شفیعی کدکنی حاضر باشید‌ ــــ گوش بر دیوار تاریخ نهادن و صداها را احضار کردن: از گوشه و کنار زمانه‌ی ملتهب انقلاب مشروطه با نیم‌نگاهی به پیش‌تر‌ها تا رسیدن به زمانه‌ی درخشان دهه‌ی سی و چهل و در آخر نیز دهه‌ی انقلاب و انفصال، دهه‌ی پنجاه. 

دکتر شفیعی که از سنتِ کلاسه‌شده‌ی تَـتَـبّـُـع در متون برآمده در این کتاب به‌اجمال و با حضورِ ذهنی جالبِ‌توجه صداهای غالب‌شده‌ی هر عصر را فرامی‌خواند و با بررسیِ نقاطِ عطفِ کلامِ آن دوره _بر مبنای سنت فکری‌اش_ راه را ادامه می‌دهد. این کتاب، به یک معنی، متنِ تئوریِ گفتمانِ غالب درباره‌ی شعر معاصر ایران در «نهادِ دانشکده‌یِ ادبیات» است. همان‌گونه که در مقدمه ذکر شده است درسگفتاری است از کلاسی در دانشگاه تهران که به این شکل پیاده شده و به چاپ رسیده و ناگفته نباید بماند از خوش‌خوان‌ترین و موجزترین‌ آثار تحلیلی ایشان است. حسنش آن‌جاست که در سفری با قطار سریع‌السیر انبوهی از نام‌ها و محفل‌ها و مجله‌ها و اندیشه‌ها و قطعات شعری خود را به شما می‌نمایانند و چون راوی از آن سنتی برآمده که اصل مهم در آن، تتبّع در متونِ متعدّد و به‌خاطرداشتنِ آن‌هاست، و در اصل به طورِ ویژه ادبیات کلاسیک را در طی سالیان کاویده است و از طرفی خود در بخش مهمی از این بازه‌ی تاریخی زیسته و خوانده و سروده و گشته است «ارزیابی شتابزده*»ی مفیدی به دست داده است. آن روشی را که دکتر شفیعی در سایر کتاب‌های خود، هم‌چون صُوَرِ خیال، در پی گرفته است _یعنی شکلی از بررسی زبان و عاطفه و موسیقی و موضوع_ حفظ کرده و برای هر دوره کوشیده تا اجرا کند. به نظر می‌رسد گرچه در بخش اول کتاب، دکتر شفیعی کوشیده است یک شمای کلّی از شعر دوره‌ی انقلاب مشروطه تا پایان سلطنت به ‌دست بدهد اما ایرادهایی چند به این شیوه‌ی بررسی ایشان وارد است؛ از جمله آن‌ که ایشان در برخورد با زمانه‌ی ملتهبی چون مشروطه _که مقتضیات خاص و زبان منحصربه‌فردِ خود را طلبیده بود_ با همان عینک استادان خود و در صدر ایشان استاد ملک‌الشعرای بهار به داوری رفته است؛ در یک کلامِ کوتاه مثلاً عارف و عشقی را عوام خواندن و عیب ایشان را صرفاً در به‌کارگرفتنِ زبان به شکلی متفاوت از دستوربارگی و ادب‌دانیِ اساتیِد مکتب‌دیده دیدن، گزاره‌ای کلیشه‌شده در این صد و اندی سال، و البته نه‌چندان درست است که مدام به پیروی از صاحب‌نظران غالب و قاهر تکرار شده است؛ گرچه قرار بر این است که متن کتاب به بررسی دوره‌ی مشروطه نیز بپردازد اما بررسی این دوره‌ی حیاتی و بسیار مهم _چه در ادبیات و چه در عرصه‌ی اجتماع_ با چند اشاره‌ی کلیشه و قضاوت کلّی می‌گذرد و اگر به‌گزاف نباشد گویی راوی در ناخودآگاه گفتارش بر کاریکاتوری بودنِ آن تلاش‌های جسورانه صحه بگذارد. در بخش دوم کتاب نیز، به همین شکل راوی درباره‌ی دوره‌ی سروش و صبا و قاآنی هم به قضاوت می‌نشیند و دوره‌ی آن‌ها را یکی از بدترین ادوار شعر فارسی قلمداد می‌کند. اگر بخواهم اشاره‌ی موردی داشته باشم مثلاً در بخش اول، دکتر شفیعی مسئله‌ی «زن» در دوره‌ی مشروطه را در امتداد مسئله‌ی سواد داشتن زنان در تاریخ ایران نشانده و به نقد فکر برخی از اهل شریعت می‌پردازد؛ حال آن‌که این قصه‌ای به‌کلی جداست چرا که خودِ مسئله‌ی «زن» در این دوره‌ی تاریخی از مسائل اجتماعی خاص و جدید است که از «به تماشا رفتنِ غرب» برآمده است و جداست از آن تاریخی که ایشان از آن شاهد مثالِ زنانِ مجتهد آورده‌‌اند. هم‌چنان‌که قضاوت ایشان درباره‌ی قالب‌هایی موسوم به شعر سپید و شعر منثور نیز جدا از شیوه‌ی داوری‌شان درباره‌ی شاعران جوان و پیشروی مشروطه نیست؛ آکنده از کنایه‌ها و نادیده‌گرفتن‌های عمدی و ساده‌انگاری و تقلیل‌دادن. و یا باید گفت ما چرخش‌ها و گره‌خوردن‌های این ادوار را در این کتاب نمی‌توانیم ببینیم، تنها توالی صحنه‌ها و شخصیت‌هاست که از پیش نظر می‌گذرد. او نشان نمی‌دهد «افسانه‌»ی نیما در چه بزنگاه تاریخی چه نقشی ایفا کرد، «ققنوس» کجا جای داشت، عشقی به‌جز اینکه عوام است چه‌گونه با «سه تابلو مریم» نقشی کلیدی ایفا کرد، و فروغ فرخزاد به جز آنکه صدای زنانه را در شعر ایران طنین‌انداز کرد در ساحت فرم زایای چه تحولاتی است. 
ضمیمه‌ی کتاب، گفت‌وگویی است بازمانده از سال 1349، که در آن دکتر شفیعی بر اساس تابعی به قضاوت شعر فارسی در قرن اخیر نشسته‌اند که محورهای آن شامل پشتوانه‌ی فرهنگی، زیبایی‌های فنی و هنری، گستردگی در جامعه و زمینه‌ی انسانی و بشری عواطف می‌شود. این گفت‌وگوی خواندنی، جدای از ارزش علمی از ارزش تاریخی نیز برخوردار است؛ در کنار اینکه دکتر شفیعی کوشیده از نُرم‌های نهاد دانشکده‌ی ادبیاتِ آن دوره فراتر رود و تنها به بررسیِ (تسامحاً) فرمالیستیِ اشعارِ روز ننشیند. اما باز هم تکرار کلیشه‌های استادان متقدم _که امروزه کلیشه‌های ادبیات فارسی دانشگاهی شده‌اند_ در این گفت‌وگو نیز دیده می‌شود. در آخر می‌بایستی به نمایه‌ی سودمند و کاربردی کتاب اشاره کرد که ذیل هر نام، اشاره‌های پراکنده‌ی مربوط به او در کتاب نیز فهرست شده و مرتب نوشته شده است.
  باید گفت تمام این خرده‌ها نه‌تنها هیچ از ارزش کتاب نمی‌کاهد که با وجود مطالعات گوناگون دکتر شفیعی، استفاده از فکت‌های اجتماعی و تاریخی و به‌کارگیری زبانی مأنوس و روان، روندِ روایت روشن‌تر و گویاتر پیش می‌رود. هم‌چنین باید به تاریخ شکل‌گیری این گفتارها گوشه‌چشمی نیز داشت که متعلق است به دهه‌ی پنجاه. من فکر می‌کنم اگر خواننده از خاستگاه شاعری/استادیِ راوی آگاه باشد هوشیارتر به متن کتاب قدم خواهد گذاشت و چه بسا بتواند ردی از صداهایی که در کتاب قرار بوده شنیده نشوند بیابد.  

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ارزیابی شتابزده: نام اثری به قلم جلال آل‌احمد

          
Tahmine پسندید.
            

«می‌دانیم که صاحب این قلم عادت دارد که در سفرهای ناهموار ناهنجار گاهی شلاق به تن خود بزند. و این بار در سفری بسیار کوتاه و سخت به‌هنجار و بر صفحه‌ی نرم این کاغذ. و شلاق؟ همین قلم».
این‌ سطرها از بند آغازین «یک چاه و دو چاله» انتخاب شده‌اند. واگویه و خودخوریِ جلال آل‌احمد در فضای روشنفکری دهه‌ی سی و چهل؛ که اگر کسی با زندگی او و حال و هوای فضای روشنفکری آن زمان ایران آشنا نباشد و دل در گرو آن اتمسفر فکری نداشته باشد، خواندن «یک چاه و دو چاله» برای او لطفی نخواهد داشت. 
خودش را در مقاله دو خود کرده، یکی خودش و یکی صاحب این قلم. خودش تصمیمی می‌گیرد و می‌نویسد و گول می‌شود و لعنت می‌فرستد، وَ صاحب این قلم مثل صدای وجدان اوست که تأسف می‌خورد و انذار می‌دهد. با همایون صنعتی‌زاده و موسسه‌ی فرانکلین می‌آغازد، و آن‌چنان می‌تازد که اگر نداند کسی گو که درباره‌ی ناانسان‌ترینِ افراد نوشته است. (اگر درباره‌ی کار مهم همایون صنعتی‌‌زاده و تأثیر شگرف موسسه‌ی فرانکلین نمی‌دانید یا فقط جسته و گریخته چیزکی شنیده‌اید، حتماً پیش از شروع یادداشت جلال این اپیزود از پادکست «رادیو نیست» را گوش کنید: https://tinyurl.com/j5c2wzc ) 
و بعد از فرانکلین پل می‌زند به حزب توده و نیروی‌سومی‌شدنش. شاید فرانکلین بهانه‌ای بود برای زنده‌ کردنِ یاد این مصیبت. که خلیل ملکی است و وثوقی و _به ادعای جلال_ ابراهیم گلستان، که با آنان بود و نماند. ‌بعد پی داستان را با ابراهیم گلستان می‌گیرد و صحبت از فیلم‌‌اش از صنایع نفت می‌کند؛ «موج و مرجان و خارا» و از اینجا باز سر قصه‌ی خودش می‌شود، آن تک‌نگاریش برای خارک که آخر هم معامله‌اش نشد. در این مقال، گِردِ خاطره‌ی بعضی کتابهاش هم می‌گردد، مثل «عزاداری‌های نامشروع» که همه را بازاری‌ها خریدند و خمیر کردند. و میانِ این همه خودخوری و دیگران را تخطئه کردن، نام چند «جوان جویای نام» هم قطار می‌کند و اندکی می‌نویسد درباره‌شان؛ محمود کیانوش، یک-دو تن دیگر و اگر به خطا نگویم شمیم بهار. جلال مدعی است و این مدعی حالا نشسته که بنویسد و هیچ‌چی هم نیست که درز بگیرد و از خیرش بگذرد. ضمیمه‌ی «یک چاه و دو چاله» هم چیزکی نوشته «مثلاً شرح احوالات». از ریشه‌ی خانواده‌ی روحانی‌اش گفته و دربه‌دری‌هاش برای متجدد شدن و سیمین دانشور و زندگی حالاش، که دی ماه 1346 است و جلال یک جرعه مانده تا برسد به آن روز که پا می‌کوفت بر زمین و کسی نمی‌شنید که دارد بسمل می‌شود. 
جلال همه‌ی این‌ها را نوشته که شاید به زعم خود دستی رو کند و پیش‌تر از تاریخ بخواهد بگوید، اما این تاریخ است که از او هوشمندتر است، زبانِ آدمی پیش از او حرکت می‌کند و آنچه از تو رو می‌کند که خلافش را می‌خواستی، که امروز نه صدای پر فریاد جلال، که صدای خاموشانِ نوشته‌ی جلال رساتر از صدای دیگری‌ست. حال این ما هستیم، پنجاه و دو سال بعد از جلال، نشسته به تماشا. 

          
Tahmine پسندید.
            
اما «دو گفتار» از زیست و بودِ محسن صبا جدا نیست. فقط یک گزارش نیست، که عصاره‌ای است شیرین از بریده‌هایی از زندگیش با محوریت بیژن الهی؛ که با «دو جلال» آغاز می‌شود و با «چل سال رفت و بیش...» شکل می‌گیرد و به انجام می‌رسد. «دو جلال» را کوتاه نوشته درباره‌ی جلال مقدم _معلمش در دبیرستان_ با نگاهی به کلاسی در آن سوی حیاط، به سوی جلال آل‌احمد. از کلاس انشای جلال مقدم با یکی از دانش‌آموزها که می‌رود تا غائله‌ی سیاهکل و تا غربت و خاموشی جلال مقدم در 1375 که این متن هم متعلق به همان تاریخ است. روان، ساده و دریغ‌انگیز، برای جلال، برای مهدی، برای جلال. 
 صبا که خود کمتر از این آمدگان و رفتگان شناخته شده بود، در بخش دوم کتاب خود نشسته به نوشتن از روزهای دبیرستان با بیژن الهی در دبیرستان شاهپور تجریش و قصه‌ی دوستی‌اش که سر دراز دارد تا آنجا که قلب بیژن الهی یک روز در پاییز، در خیابانی در مرکز تهران دیگر سرِ بازایستادن دارد. 
«این نوجوان شاعر و نقاش ما، این بیژن ما، که برای رهایی از خواندن پزشکی مدرسه‌ی البرز را در سال پنجم رها کرده بود و در روزهایی که از یک سو نقاشی‌های او در پاریس به ثبت می‌رسید و از سویی دیگر شکل دیگری از شعر را در زبان فارسی به قلم می‌داد به مدرسه‌ای پا گذاشت که من هم شاگرد آن بودم.» در این اثنا، خاطرات چند دهه دوستی و زندگی را بهانه قرار می‌دهد و از این رهگذر دست ما را می‌گیرد تا برویم سرک بکشیم در زندگی یکی از ساکت‌ترین و به تعبیر خودِ صبا «معصوم‌»ترین‌ها که شعر نوشت، درخشان بود، نقاشی کشید، برگردان‌هایی یکه از خود به جای گذاشت، و همیشه در سایه می‌زیست. مثل بید مجنونی بود که تنها رایحه‌اش در خیابان پیچیده باشد و از دور نتوانی تشخیصش بدهی، و همه هم از روی تعمّدِ خودخواسته‌اش در خلوت‌گُزینی. 
کار بیژن که در برگردان‌ها شگفت‌انگیز بود، گوشه‌ای‌اش در این سطور بر ما آشکار می‌شود، آن جانِ شیفته‌ای که گدازان بود از درون و همواره به جنب‌وخیز، اما از بیرون آرام و کوهِ سکون. که خودخوانده و خودآموخته به جایی رسید که اگر نیما بود و اورا می‌دید، چه بسا به افتخار او را می‌نگریست و می‌گفت: «اینک! حاصلی دگر!»، و این قضاوتی است نه فقط درباره‌ی شعر الهی. صبا با قلم روان و خوش‌خوانش خواننده را با خود می‌برد تا آن‌جا که او مبهوت از این پایانِ زودهنگام شود و انگار ناگهان بپرد از خواب؛ که چه زود این چند دیدار با پسری که نمی‌خواست پزشک شود و با شعری تایپ‌شده در کاغذ به دیدار دوستش می‌آمد منتهی شد به تعقیب سایه‌ی عاقله‌مردی بشکوه و کمی درخودفرورفته که به یکباره _آوخ که چه زود_ سایه‌اش را کوتاه کرد و خواست دفن سراشیب‌ها شود:
“مرا دفنِ سراشیب‌ها کنید
 که تنها نَمی از باران به من رسد
 اما سیلابه‌اش از سر گذر کند
 مثل عمری که داشتم”. ― بیژن الهی   

          
Tahmine پسندید.
            شب شده است. ما همه به طرف شب می‌رویم. ما دیگر همانی نخواهیم بود که آمده‌ایم. 
شب است. نیمه‌شب است. فیودور داستایفسکی ما را به لمس لمحه‌ای از جوانی خود فرامی‌خواند: «شب‌های روشن». چهره‌ای دیگر از این مردِ مجنون‌وشِ باشکوه روس خود را می‌نمایاند: اینجا دو رویابین، دو خیال‌پرداز چهار شب را به درازای یک زندگی با هم می‌گذرانند. غیاب آن‌ها را به این حضور کشانده است، غیاب معشوقی که عشق او چونان دولتِ مستعجلی برای دختر بود. حالا دختر پس از سالی آمده تا بلکه آن که از نظر غایب شده و بیدلش رها کرده را بازبیند؛ مرد نیامد اما. یک تصادم، در یک صحنه‌ی بی‌نقص، یک صحنه چونان نقاشی، رویابینِ بزرگِ داستان را به دختر می‌رساند:
«... زنی کنار راهم ایستاده، به جان‌پناه آبراه تکیه داده بود. بر طارمیِ جان‌پناه آرنج نهاده بود و پیدا بود به آب تیره خیره شده است. کلاه زردرنگ بسیار قشنگی بر سر داشت با روسری توری سیاه دلفریبی روی آن. در دل گفتم «باید دوشیزه‌ی جوان سیاه‌چشمی باشد.» پیدا بود که صدای پای مرا نشنیده بود و حتا وقتی نفس حبس کرده با دلی به شدت تپان از کنارش گذشتم از جا نجنبید. فکر کردم: «خیلی عجیب است! حتماً غرق فکر و خیال است!» و ناگهان انگاری در جا میخکوب شدم. صدای گریه‌ی خفه‌ای به گوشم رسید. بله، اشتباه نکرده بودم. دختر جوان گریه می‌کرد و ظرف یک دقیقه چند بار صدای هق‌هقش را شنیدم. وای خدایا! هاج و واج ماندم. ولی اینجور چیزها کم اتفاق می‌افتاد... برگشتم و چند قدمی به طرف او برداشتم و می‌خواستم به او بگویم: «خانم محترم!» ولی یادم آمد این دو کلمه به قدری در داستان‌های روسی که همه می‌خوانند تکرار شده که دیگر مبتذل شده است. و همین زبانم را بست. اما ضمن اینکه دنبال کلمه‌ای می‌گشتم دختر به خود آمد و نگاهی به جانب من انداخت و با قدم‌های نرمی از کنار من گذشت و در کنار آبراه دور شد. من بی‌اختیار به دنبالش رفتم. اما او حدس زد که در پی‌اش افتاده‌ام و آبراه را گذاشت و به آن طرف خیابان رفت و روی پیاده‌رو به راه افتاد. من جرئت نکردم به دنبالش به آن طرف بروم. دلم مثل مرغک گرفتاری می‌تپید...»  
این سرآغاز یک سلوک استثنایی برای مردی است که پرسه می‌زند و رویا می‌بافد و پرسه می‌زند و چشم را می‌چراند بر مناظر و آدم‌ها. عشق را که چون فرشته‌ی کوچکی در سر داشته و مجسم کرده است، چون مجسمه‌ای مومین می‌پروراند و شب چهارم که زمان جدایی او از آن عاشق _دختر_ است زمان آن رسیده که در خود شعله‌ی حالابرخاسته را روشن نگه دارد. به مدد این شعله است که گرم خواهد ماند، همین شعله برای باقی راه او را بس است. دیگر پرسه‌هاش به هم‌کلامی با ساختمان‌ها و تعقیب سرنوشت و سرگذشت آدم‌ها در ذهن سپری نخواهد شد، او «به تماشا رفت، اما خود تماشا شد»؛ به یاری یک عاشق رفت، دلِ خود را هم به او داد. 
اما آن عاشق، ناستنکا، یک بار خود را نزد دیگری می‌شکافد، از شدت عشق می‌شکوفد و می‌شکوفاند، در شبی دیگر دلهره می‌گیرد، شبی مأیوس می‌شود و در پرتگاه سرخوردگی بی‌پناه خود را می‌یابد، تا به گرمیِ دمِ یارِ رویابینِ خود به چهارم‌شب برسد و سرانجام مراد دل بیابد و ببوید. او هم یک سلوک را از سر می‌گذراند. 
نباید گذشت از ترجمه‌ی بی‌‌نظیر استاد سروش حبیبی در این نسخه از کتاب که با تصویرسازی‌های چشم‌نواز مستیسلاف دابوژینسکی همراه است. سروش حبیبی _که این اثر را مستقیم از روسی به فارسی برگردانده است_ نثری خوشخوان دارد و زبانی روان به کار می‌گیرد که در عین حال با فخامت خاصی همراه است و تداعی‌گر آن زبان شیوا و شیرین رمان‌های ترجمه‌ی چند ده سال پیش در زبان فارسی است؛ به‌قاعده، درست، دقیق، ادبی و در نهایت صمیمیت. زبانی که معمولِ کار او نیست بلکه در این اثر منحصربه‌فردِ داستایفسکی آن را ابداع کرده است.
از میان اقتباس‌های سینمایی این کتاب دو مورد برای من از همه چشم‌گیرتر است؛ «چهار شب یک رویابین / Quatre nuits d'un rêveur» (1971) نوشته و ساخته‌ی روبر برسون و «شب‌های روشن» (1381) فرزاد موتمن به نویسندگی سعید عقیقی. در اقتباس ایرانی آن _که پر از جزئیات قابل تأمل است_ مرد در انتها کتاب داستایفسکی را در کافه‌ای که همیشه شلوغ بوده است اما این بار خلوت است در دست می‌گیرد و دختر را بدرقه می‌کند به نگاهی اشکی؛ «شب کم‌نظیری بود، خواننده‌ی عزیز! از آن شب‌ها که فقط در شورِ شَباب ممکن است.» 

          
Tahmine پسندید.
            «نقدی درست و دور از افراط و تفریط درباره‌ی آثار ادبیات فارسی، از نیازهای ماست  به‌خصوص اگر بخواهیم با فرزندان ایران از ادب و معارف قومی‌شان با صمیمیت و حقیقت‌پژوهی سخن بگوییم تا ملت و فرهنگ خود را بهتر بشناسند و ارج نهند و ادب و معرفت قدیم و جدید را با هم پیوند دهند و وطن‌شان را دوست بدارند و در برابر امواج قرن بیستم، با منشی اصیل، محکم و باشخصیت، پایدار بمانند.» 
این بندی است از مقدمه‌ی جلد یکم کتاب دیداری با اهل قلم که از خامه‌ی یکی از ماندگارترین استادان نسل دوم ادبیات کلاسیک ایران تراویده است. غلامحسین یوسفی، استاد دانشگاه فردوسی مشهد،که بیشتر به تصحیح‌ کردن و نوشتنِ تعلیقاتش بر قابوس‌نامه‌ی عنصرالمعالی کی‌کاووس و گلستان و بوستان سعدی شهره است، چهره‌ای دانشگاهی است در ادبیات فارسی که آثار تحقیقی او نزد دانشگاهیان در زمره‌ی منابعی است که به شکل معمول به دانشجویان ادبیات معرفی می‌شود. مردی که در برابر تفرعن و فخراندوزی حاکم بر فضای تحقیقاتی ادبیات فارسی دانشگاهی کوشید با تحقیقاتش و شیوه‌ی خاص کاربرد زبان برای خلق آن‌ها راهی تازه بیابد به آنچه که خود را مسئول پاسداری از آن می‌دید و احساس می‌کرد جوانان باید به آن پناه برند تا «در برابر امواج قرن بیستم، با منشی اصیل، محکم و با شخصیت، پایدار بمانند». این پاسدارمنشیِ استادان کلاسیک ادبیات البته که جای نقد جدی دارد، اما از سویی بخشی از انگیزه‌ی آنان درباره‌ی تصحیح آثار و تأکید بر تسریع این روند در طی قرن گذشته را بر ما روشن می‌سازد: گنجینه‌ای هست که هر چه زودتر باید آن را ترتیب و نظمی داده و چاپ کرده؛ که اینگونه کمر همت به حفظ و نشر آن بسته‌ام. کارهای پژوهشی یوسفی نیز تلاشی در همین راستااند، که در زمانه‌ی پیش از عصر دیجیتال و دسترسی فراگیر اطلاعات، کوشید آثاری تحقیقی تولید کند که بی آن‌که از نظر علمی و استنادی لغزشی داشته باشند یا به سمت ساده‌انگاریِ تحمیلی بر متن و محتوا بروند زبانی شیوا و روندی جذاب برای خواندن داشته باشند و البته آکنده از اصطلاحات و عبارات ثقیل رایج میان استادان کلاسیک نباشند. 
از آن‌جا که در طول تاریخ ادبیات در ایران، همیشه نظم بر نثر ترجیح داده شده و بعدها در رویکردی که در کارنامه‌ی دانشکده‌ی ادبیات از تأسیس تا به امروز می‌بینیم، کفه‌ی ترازوی نظم سنگینی می‌کند، نفسِ توجه نشان دادن به آثار نثر فارسی خود ارزشمند است. در جلد اول این کتاب، یوسفی به بیست اثر کلاسیک نثر فارسی پرداخته است بدین شرح: تاریخ بیهقی، سفرنامه‌ی ناصرخسرو، قابوس‌نامه، سیاست‌نامه، کلیله و دمنه، اسرارالتوحید، سمک عیار، گلستان، مجموعه آثار منثور عبید زاکانی و لطائف‌‌الطوائف. قلم او شیوا، شیرین وخواندنی است؛ به مختصات زبان فارسی به خوبی آگاه است، به دام دشوارگویی نمی‌افتد اما نثرش ویژگی‌هایی دارد که در حین خواندن او را از این حیث نیز محظوظ می‌دارد. در یک مقاله‌ی چند ده صفحه‌ای ـ که به خلاقیت خود قالب آن را برگزیده است نه از روی دستورالعمل‌های کور و سِتَروَن ـ انواع اطلاعات مفید از زمینه و زمانه‌ی خلق اثر تا کار و بار و باور نویسنده در اختیار مخاطب قرار می‌دهد و هر چند بند شاهد مثالی از خود آن اثر نقل می‌کند که همین مقاله‌ها را خواندنی‌تر کرده است. بررسی از نظر کلیات چگونگی به‌کارگیری زبان در هر اثر نیز از موارد در حوزه‌ی تخصص یوسفی است که با ذکر شاهد مثال نیز آن را به انجام می‌‌رساند. او در میانه‌ی سطرها به قضاوت و تحسین و انتقاد برمی‌خیزد و نظر خود را با توجه به متن، و احیاناً متون پیرامونی آن، بیان می‌کند. دست خواننده را می‌گیرد و به مأمنی می‌برد که او خود در جهان آن اثر بنا کرده است و از پنجره‌های آن خانه که ساخته است جهان متن را به او می‌نمایاند و می‌کوشد او را ترغیب کند که با خواندنِ بی‌واسطه‌ی اثر، خود را شریک این حلاوت دیرپا و دل‌انگیز کند. 
شخصیت علمی مرحوم غلامحسین یوسفی ـ که شناخت آن از دل آثار مکتوب به جا مانده از او حاصل می‌شود ـ  سرمشقی نیکو، فروتن و عتاب‌آمیز است برای استادان امروز ادبیات فارسی ایران. آن‌ها که جز مواردی نادر، باقی نه خامه‌ی توانایی در نوشتن دارند نه احاطه‌ای چندوجهی به آثار، مقاله‌های بی‌اثر و بی‌جان می‌نویسند [اگر خوشبین باشیم که خود می‌نویسند، که اغلب نمی‌نویسند] تا کارنامک خود را فربه‌تر کنند و اگر مطالعه‌ای می‌کنند برای منفعتی شغلی به آن تن می‌دهند، نه در تصحیح توانایی‌شان دیده می‌شود، نه در نوشتن خلاقه، نه در کار پژوهشی. میراث‌خواری می‌کنند و هیچ زایایی ندارند.
در یادداشتی دیگر، به جلد دوم این کتاب خواهم پرداخت.