یادداشت پردیس
1400/6/3
اما «دو گفتار» از زیست و بودِ محسن صبا جدا نیست. فقط یک گزارش نیست، که عصارهای است شیرین از بریدههایی از زندگیش با محوریت بیژن الهی؛ که با «دو جلال» آغاز میشود و با «چل سال رفت و بیش...» شکل میگیرد و به انجام میرسد. «دو جلال» را کوتاه نوشته دربارهی جلال مقدم _معلمش در دبیرستان_ با نگاهی به کلاسی در آن سوی حیاط، به سوی جلال آلاحمد. از کلاس انشای جلال مقدم با یکی از دانشآموزها که میرود تا غائلهی سیاهکل و تا غربت و خاموشی جلال مقدم در 1375 که این متن هم متعلق به همان تاریخ است. روان، ساده و دریغانگیز، برای جلال، برای مهدی، برای جلال. صبا که خود کمتر از این آمدگان و رفتگان شناخته شده بود، در بخش دوم کتاب خود نشسته به نوشتن از روزهای دبیرستان با بیژن الهی در دبیرستان شاهپور تجریش و قصهی دوستیاش که سر دراز دارد تا آنجا که قلب بیژن الهی یک روز در پاییز، در خیابانی در مرکز تهران دیگر سرِ بازایستادن دارد. «این نوجوان شاعر و نقاش ما، این بیژن ما، که برای رهایی از خواندن پزشکی مدرسهی البرز را در سال پنجم رها کرده بود و در روزهایی که از یک سو نقاشیهای او در پاریس به ثبت میرسید و از سویی دیگر شکل دیگری از شعر را در زبان فارسی به قلم میداد به مدرسهای پا گذاشت که من هم شاگرد آن بودم.» در این اثنا، خاطرات چند دهه دوستی و زندگی را بهانه قرار میدهد و از این رهگذر دست ما را میگیرد تا برویم سرک بکشیم در زندگی یکی از ساکتترین و به تعبیر خودِ صبا «معصوم»ترینها که شعر نوشت، درخشان بود، نقاشی کشید، برگردانهایی یکه از خود به جای گذاشت، و همیشه در سایه میزیست. مثل بید مجنونی بود که تنها رایحهاش در خیابان پیچیده باشد و از دور نتوانی تشخیصش بدهی، و همه هم از روی تعمّدِ خودخواستهاش در خلوتگُزینی. کار بیژن که در برگردانها شگفتانگیز بود، گوشهایاش در این سطور بر ما آشکار میشود، آن جانِ شیفتهای که گدازان بود از درون و همواره به جنبوخیز، اما از بیرون آرام و کوهِ سکون. که خودخوانده و خودآموخته به جایی رسید که اگر نیما بود و اورا میدید، چه بسا به افتخار او را مینگریست و میگفت: «اینک! حاصلی دگر!»، و این قضاوتی است نه فقط دربارهی شعر الهی. صبا با قلم روان و خوشخوانش خواننده را با خود میبرد تا آنجا که او مبهوت از این پایانِ زودهنگام شود و انگار ناگهان بپرد از خواب؛ که چه زود این چند دیدار با پسری که نمیخواست پزشک شود و با شعری تایپشده در کاغذ به دیدار دوستش میآمد منتهی شد به تعقیب سایهی عاقلهمردی بشکوه و کمی درخودفرورفته که به یکباره _آوخ که چه زود_ سایهاش را کوتاه کرد و خواست دفن سراشیبها شود: “مرا دفنِ سراشیبها کنید که تنها نَمی از باران به من رسد اما سیلابهاش از سر گذر کند مثل عمری که داشتم”. ― بیژن الهی
6
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.