دونده هزارتو 1: لانه ی گریورها
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
وقتی در بالابر باز می شود، تنها چیزی که توماس به یاد می آورد اسم کوچکش است. ولی او تنها نیست. گروهی از پسرهای هم سن وسالش ورود او را به هزارتو خوشامد می گویند. هیچ کس نمی داند چرا به هزارتو آمده یا چه اتفاقی برای جهان بیرون افتاده است. اما ناگهان دختری وارد هزارتو می شود که پیامی به همراه دارد: یا راهی به بیرون پیدا کنید یا همگی هلاک خواهید شد. مجموعه ی دونده ی هزارتو داستانی نفس گیر و هوشمندانه است که طرفداران بسیاری در سراسر جهان دارد وبیش از 3 میلیون نسخه از آن تنها در آمریکا به فروش رفته است. دونده ی هزارتو از سوی مجله ی کرکس ریویو به عنوان بهترین رمان نوجوان سال انتخاب شده و براساس آن سریال داستانی به همین نام به نمایش درآمده است.
بریدۀ کتابهای مرتبط به دونده هزارتو 1: لانه ی گریورها
نمایش همهلیستهای مرتبط به دونده هزارتو 1: لانه ی گریورها
نمایش همهیادداشتهای مرتبط به دونده هزارتو 1: لانه ی گریورها
دونده ی هزار تو ، فقط دونده ای نبود که بخواهد از هزارتویی که برای ان درست کردنند فرارا کند او باید از هزارتوی ذهن خود هم فرارا می کرد تا بتواند پاسخ تمام سوالاتی که نمی دانست را پیدا کند ... توماس و چندین نفر در هزارتویی گیر افتادند که سال ها ست کسی راهی برای فرار از انجا پیدا نکرده است . بیرون از بیشه چیز هایی وجود دارد که ان ها نمی دانند چیست فقط می دانند ان طرف دیوار ها اغاز زندگی جدید در ان دنیا است یعنی مرگ . قوانینی برای خود گذاشتند و ان ها ایمان داشتند همین قوانین ان ها را تا الان زنده نگه داشته است ! ولی با امدن توماس تمام قوانین نقض شد . انها بزرگ ترین قانون را شکستند رفتن به ان طرف دیوار ها و همین کار در اخر ان ها را کتاب دونده ی هزار تو کتابی بسیار هیجان انگیز بود . تصور ان اتفاقات برایم خیلی ترسناک و غیر قابل تصور بود. ولی قلم نویسنده انقدر خوب بود که خیلی راحت می توانستی با ان شرایط کنار بیای و ان ها را درک کنی . برای مثال ساده ترین چیز به یاد نداشتن زندگی قبلی خودشان بود . که این موضوع خیلی در اوایل کتاب من را اذییت می کرد . زمانی که خودم را به جای شخصیت ها قرار میدادم و تصور اینکه حافظه ام را از دست بدهم چه حسی دارد خیلی ترسناک بود. شخصیت پردازی بسیار خوبی داشت و خواننده خیلی راحت می توانست با شخصیت ها ارتباط بگیرد ، مثلا وقتی توماس فهمید که همه ی اینها فقط یک ازمایش بود من هم به اندازه ی توماس توی شوک بودم و باورش برایم سخت بود که چندین نفر فقط برای یک ازمایش جان خود را از دست دادند. کتاب دوندهی هزار تو روند جالبی داشت زیرا ما با اغاز داستان با انبوهی از مشکلات مواجه شدیم ، نویسنده تمام گره های داستان را در اول کتاب قرار داده بود واین باعث می شد روند داستان با کتاب های دیگر فرق کند و این بسیار جالب بود . در ادامه شخصیت اصلی یعنی توماس گره ها را با کمک دوستانش حل کرد ، ولی در کتاب های دیگه نویسنده ارام ارام گره ها را وارد داستان می کند و شخصیت در طی داستان تلاش می کند ان گره ها را ارام باز کند . و پایان داستان که خیلی جذاب بود نویسنده پایان داستان را برای خواننده گنگ گذاشته بود تا خواننده برای خواندن جلد دوم کتاب ترغیب شود .. ! . من به همه پیشنهاد می کنم حتما جلد دوم را هم بخوانند زیرا با نخواندن ان در هزار توی ذهنتان دنبال جواب برای گره های حل نشده هستید
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
9
.چهار ستاره درج شده برای جلد اول مجموعه است و این ریویو توضیحی برای پنج جلد مجموعه که یک ستاره دارد و به سختی خواندمش از نظر من دونده هزارتو تجلی نابود شدن یک ایده ی خوب است. جلد اول را خیلی دوست داشتم. هیجان کتاب باعث می شد نفسم بگیرد و از طرفی ابهام همه چیز داستان را هیجان انگیز تر می کرد. «توماس» در هزارتو بیدار شده بود هیچ چیز خاطرش نبود. اتفاقات بعدی، وارد شدن یک دختر به هزارتو، باز ماندن درهای هزارتو در شب، حمله گریورها و ... همه هیجان داستان را لحظه به لحظه بیشتر می کرد و من بیشتر لذت می بردم. جذاب ترین نکته برایم این بود که نویسنده هر فصل را در نقطه نفس گیری تمام می کرد. این قدر که نمی توانستی به راحتی کتاب را زمین بگذاری. اما چرا گفتم تجلی نابود شدن یک ایده ی خوب؟ چون هر چه جلوتر رفتم بدتر از قبل شد. الان که دو سال از خواندن اولین جلد می گذرد و جلد پنجم را هم خواندم احساس می کنم که نویسنده خودش هم نمی دانست دقیقا کجاست و می خواهد به کجا برسد. دونده هزارتو یک داستان آخرالزمانی است. زبانه های خورشید به زمین برخورد کرده و همه چیز نابود شده است، از طرفی گروه به نام «ائتلاف پسا برخورد» برای کنترل جمعیت و حفظ منابع باقی مانده زمین تصمیم می گیرند که با پخش کردن ویروسی به نام «فلر» تعداد زیادی از جمعیت زمین را کم کنند. اما «فلر» از کنترل خارج می شود و همه کره زمین را درگیر می کند. رو مغز اثر می گذارد و باعث می شود انسان ها تبدیل به زامبی شوند (که در کتاب به آنها کرانک می گویند) بعد از این اتفاق ائتلاف پسابرخورد سازمانی به نام «شرارت» را تاسیس می کند که درمان بیماری را کشف کنند. آنها هم برای کشف درمان بیماری تعدادی نوجوان را به مکانی ساختگی به نام «هرازتو» می فرستند تا آنها را آزمایش کنند و به درمان برسند. ما در جلد اول از اینجا وارد قصه می شویم. بعد از تمام بدبختی های جلد اول. بعد از چند مرگ، مقدار زیادی خونریزی و درگیری. به جلد دوم می رسیم. و شرارت نوجوان ها را وارد آزمایش دیگری می کند! آنها باید از مکانی به نام «جهنم» عبور کنند و تا سازمان بازهم آزمایش هایش را انجام بدهد. اینجاست که من با «چرا؟» بزرگ ذهنی ام مواجه می شوم. «چرا نوجوان ها مدام خودشان را تحت سلطه این سازمان دیوانه قرار می دهند؟» و «چرا شرارت بیشتر از اینکه فکر یافتن درمان باشد آن چند تا بچه باقی مانده و سالم را هم به کشتن می دهد؟» و اصلا «چرا برای دست یافتن به درمان یک بیماری باید این مراحل عجیب و غریب را طی کرد؟» نویسنده تا پایان به هیچ کدام از این سوال ها جواب نمی دهد. ایده ی کتاب دوم برخلاف کتاب اول بی نهایت تکراری است. رد شدن از یک بیابان که پر از هیولاهای وحشتناک است. خشونت و درگیری داستان باقی می ماند اما ایده ی خوبش از دست می رود. اما همچنان هیجان کافی را دارد. در پایان قسمت دوم هم درمان بیماری کشف نمی شود و ما سراغ جلد سوم می رویم. اعتراف می کنم از جلد سوم تقریباً هیچ چیز خاطرم نیست. معمولاً کتاب هایی را که دوست ندارم خیلی زود فراموش می کنم. فقط یادم هست کتاب حتی آن هیجان را هم از دست می دهد، «شرارت» در نهایت درمان بیماری را کشف نمی کند و تقریبا همه ی شخصیت های اصلی کشته می شوند. بعد از تمام کردن جلد سوم متوجه شدم جلد چهارم و پنجمی هم در کار هست و خوشحال شدم که شاید بالاخره داستان ختم به خیر شود. اما فهمیدم که جلد چهارم و پنجم گذشته را روایت می کند. یعنی زمانی که زبانه های خورشید به زمین برخورد می کند و هنوز هزارتو ساخته نشده است. چرا جلد چهارم و پنجم را خواندم؟ واقعا نمی دانم. شاید تمایل وافر برای اثبات دقیق اینکه این مجموعه، مجموعه ی خوبی نیست. جلد چهارم و پنجم ناامیدکننده تر از سه جلد اول بودند. یعنی ما حتی دیگر آن انتظار «آخرش چی میشه؟» را هم نداشتیم که خواندن را ادامه بدهیم. داستان در جلد سوم تمام شده بود. حتی شخصیت پردازی داستان هم آن قدر ها خوب و هیجان انگیز نبود که دلمان برایشان تنگ شود و به هر قیمتی داستان کودکی شان را بخوانیم. هر طور فکر میکنم آن دو جلد اضافی بود و شاهدی دیگر بر اینکه «جیمز دشنر» خودش هم نمی دانست کجاست و میخواهد به کجا برسد. اصلی ترین مشکل من با منطق قصه است. دنیا نابود شده، ویروسی در تمام جهان پخش شده و همه را می کشد، این وسط یک سازمان به اسم «کشف درمان» مشغول کارهای خشونت آمیز است. هدفش هم مشخص نیست. تا انتها هم مشخص نمی شود. انگار فقط پول و وقت و انرژی صرف می کند تا زجر کشیدن نوجوان ها را تماشا کند. آن هزارتو با آن دم و دستگاه و عظمت را ساخته برای هیچ و پوچ. نویسنده هم شخصیت ها را ریخته وسط این قصه تا هی صحنه ها وحشتناک بسازد و یکی یکی بکشدشان. آخرش قرار است چه چیزی به خواننده برسد؟ هر قدر این داستان را به داستان های تخیلی دیگری که خوانده بودم مقایسه می کردم ناامیدتر می شدم. یکی از اصلی ترین ویژگی های قصه ها علمی تخیلی پیروزی قهرمان هاست. قهرمان ها حتی اگر کشته هم بشوند ذره ای در بهبود جهان اثر می گذارند. اما توماس تنها و تنها زندگی اش را هدر می دهد. مدام فریب می خورد و بازیچه دست شرارت می شود. اصلا چرا ما باید چنین داستانی برایمان جذاب باشد؟ شاید جلد اول، به لحاظ ایده ی خوب، نمونه ی خوبی از یک داستان علمی تخیلی باشد و ارزش ادبی داشته باشد. اما باقی جلدها همین ارزش ادبی را هم از دست می دهند. منطق داستان هم طور که گفتم مخدوش است، شخصیت ها عمیق و دوست داشتنی نیستند. حتی شخصیت اصلی هم قابل درک نیست. و در نهایت مشخص نیست این کتاب عجیب چرا تا این اندازه معروف شده است! و توصیه نهایی من این است که آن قدر کتاب فانتزی خوب در جهان هست که نوبت به دونده هزارتو نمی رسد.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
5