یادداشت عینکی خوش‌قلب

                .چهار ستاره درج شده برای جلد اول مجموعه است و این ریویو توضیحی برای پنج جلد مجموعه که یک ستاره دارد و به سختی خواندمش

از نظر من دونده هزارتو تجلی نابود شدن یک ایده ی خوب است. جلد اول را خیلی دوست داشتم. هیجان کتاب باعث می شد نفسم بگیرد و از طرفی ابهام همه چیز داستان را هیجان انگیز تر می کرد. «توماس» در هزارتو بیدار شده بود هیچ چیز خاطرش نبود. اتفاقات بعدی، وارد شدن یک دختر به هزارتو، باز ماندن درهای هزارتو در شب، حمله گریورها و ... همه هیجان داستان را لحظه به لحظه بیشتر می کرد و من بیشتر لذت می بردم. جذاب ترین نکته برایم این بود که نویسنده هر فصل را در نقطه نفس گیری تمام می کرد. این قدر که نمی توانستی به راحتی کتاب را زمین بگذاری.

اما چرا گفتم تجلی نابود شدن یک ایده ی خوب؟ چون هر چه جلوتر رفتم بدتر از قبل شد. الان که دو سال از خواندن اولین جلد می گذرد و جلد پنجم را هم خواندم احساس می کنم که نویسنده خودش هم نمی دانست دقیقا کجاست و می خواهد به کجا برسد. دونده هزارتو یک داستان آخرالزمانی است. زبانه های خورشید به زمین برخورد کرده و همه چیز نابود شده است، از طرفی گروه به نام «ائتلاف پسا برخورد» برای کنترل جمعیت و حفظ منابع باقی مانده زمین تصمیم می گیرند که با پخش کردن ویروسی به نام «فلر» تعداد زیادی از جمعیت زمین را کم کنند. اما «فلر» از کنترل خارج می شود و همه کره زمین را درگیر می کند. رو مغز اثر می گذارد و باعث می شود انسان ها تبدیل به زامبی شوند (که در کتاب به آنها کرانک می گویند) بعد از این اتفاق ائتلاف پسابرخورد سازمانی به نام «شرارت» را تاسیس می کند که درمان بیماری را کشف کنند. آنها هم برای کشف درمان بیماری تعدادی نوجوان را به مکانی ساختگی به نام «هرازتو» می فرستند تا آنها را آزمایش کنند و به درمان برسند. ما در جلد اول از اینجا وارد قصه می شویم. بعد از تمام بدبختی های جلد اول. بعد از چند مرگ، مقدار زیادی خونریزی و درگیری. به جلد دوم می رسیم. و شرارت نوجوان ها را وارد آزمایش دیگری می کند! آنها باید از مکانی به نام «جهنم» عبور کنند و تا سازمان بازهم آزمایش هایش را انجام بدهد. اینجاست که من با «چرا؟» بزرگ ذهنی ام مواجه می شوم. «چرا نوجوان ها مدام خودشان را تحت سلطه این سازمان دیوانه قرار می دهند؟» و «چرا شرارت بیشتر از اینکه فکر یافتن درمان باشد آن چند تا بچه باقی مانده و سالم را هم به کشتن می دهد؟» و  اصلا «چرا برای دست یافتن به درمان یک بیماری باید این مراحل عجیب و غریب را طی کرد؟» نویسنده تا پایان به هیچ کدام از این سوال ها جواب نمی دهد. ایده ی کتاب دوم برخلاف کتاب اول بی نهایت تکراری است. رد شدن از یک بیابان که پر از هیولاهای وحشتناک است. خشونت و درگیری داستان باقی می ماند اما ایده ی خوبش از دست می رود. اما همچنان هیجان کافی را دارد.

در پایان قسمت دوم هم درمان بیماری کشف نمی شود و ما سراغ جلد سوم می رویم. اعتراف می کنم از جلد سوم تقریباً هیچ چیز خاطرم نیست. معمولاً کتاب هایی را که دوست ندارم خیلی زود فراموش می کنم. فقط یادم هست کتاب حتی آن هیجان را هم از دست می دهد، «شرارت» در نهایت درمان بیماری را کشف نمی کند و تقریبا همه ی شخصیت های اصلی کشته می شوند. بعد از تمام کردن جلد سوم متوجه شدم جلد چهارم و پنجمی هم در کار هست و خوشحال شدم که شاید بالاخره داستان ختم به خیر شود. اما فهمیدم که جلد چهارم و پنجم گذشته را روایت می کند. یعنی زمانی که زبانه های خورشید به زمین برخورد می کند و هنوز هزارتو ساخته نشده است.
چرا جلد چهارم و پنجم را خواندم؟ واقعا نمی دانم. شاید تمایل وافر برای اثبات دقیق اینکه این مجموعه، مجموعه ی خوبی نیست.

جلد چهارم و پنجم ناامیدکننده تر از سه جلد اول بودند. یعنی ما حتی دیگر آن انتظار «آخرش چی میشه؟» را هم نداشتیم که خواندن را ادامه بدهیم. داستان در جلد سوم تمام شده بود. حتی شخصیت پردازی داستان هم آن قدر ها خوب و هیجان انگیز نبود که دلمان برایشان تنگ شود و به هر قیمتی داستان کودکی شان را بخوانیم. هر طور فکر میکنم آن دو جلد اضافی بود و شاهدی دیگر بر اینکه «جیمز دشنر» خودش هم نمی دانست کجاست و میخواهد به کجا برسد.
اصلی ترین مشکل من با منطق قصه است. دنیا نابود شده، ویروسی در تمام جهان پخش شده و همه را می کشد، این وسط یک سازمان به اسم «کشف درمان» مشغول کارهای خشونت آمیز است. هدفش هم مشخص نیست. تا انتها هم مشخص نمی شود. انگار فقط پول و وقت و انرژی صرف می کند تا زجر کشیدن نوجوان ها را تماشا کند. آن هزارتو با آن دم و دستگاه و عظمت را ساخته برای هیچ و پوچ. نویسنده هم شخصیت ها را ریخته وسط این قصه تا هی صحنه ها وحشتناک بسازد و یکی یکی بکشدشان. آخرش قرار است چه چیزی به خواننده برسد؟ هر قدر این داستان را به داستان های تخیلی دیگری که خوانده بودم مقایسه می کردم ناامیدتر می شدم. یکی از اصلی ترین ویژگی های قصه ها علمی تخیلی پیروزی قهرمان هاست. قهرمان ها حتی اگر کشته هم بشوند ذره ای در بهبود جهان اثر می گذارند. اما توماس تنها و تنها زندگی اش را هدر می دهد. مدام فریب می خورد و بازیچه دست شرارت می شود. اصلا چرا ما باید چنین داستانی برایمان جذاب باشد؟ 

شاید جلد اول، به لحاظ ایده ی خوب، نمونه ی خوبی از یک داستان علمی تخیلی باشد و ارزش ادبی داشته باشد. اما باقی جلدها همین ارزش ادبی را هم از دست می دهند. منطق داستان هم طور که گفتم مخدوش است، شخصیت ها عمیق و دوست داشتنی نیستند. حتی شخصیت اصلی هم قابل درک نیست. و در نهایت مشخص نیست این کتاب عجیب چرا تا این اندازه معروف شده است! و توصیه نهایی من این است که آن قدر کتاب فانتزی خوب در جهان هست که نوبت به دونده هزارتو نمی رسد.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.