سرگذشت کندوها
در حال خواندن
4
خواندهام
77
خواهم خواند
14
توضیحات
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود. یک کمند علی بکی بود یک باغ داشت. تو باغش هم دوازده تا کندوی عسل داشت. کندوها را سینه کش آفتاب، وسط سبزه ها و گل ها، زیر درخت های سیب و زردآلو، روی سکو کار گذاشته بود و زمستان که می شد جلوی انباری اطاق بالاش را خالی می کرد و کندوها را تو درگاهیش می چید و سالی پنجاه من عسل می فروخت... .