بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

مریم محسنی‌زاده

@Maryanimator

15 دنبال شده

14 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

نمایش همه
                کتاب "جام جهانی در جوادیه" رمانی با چاشنی طنز و نثر روان برای نوجوانان است. 
همان‌طورکه از نام کتاب پیدا است، داستان درباره‌ی برگزاری مسابقات فوتبال در محله‌ای کوچک می‌باشد. این رمان برای نوجوانانی که دوست‌دارِ فوتبال هستند می‌تواند جالب باشد. اگرچه اغراق‌های رمان ممکن است به مذاق مخاطب بزرگسال خوش نیاید؛ مثل حضور علی دایی و فردوسی‌پور.
مسائلی چون مشکلات افغان‌ها و حضور زنان در ورزشگاه در داستان طرح شده اما خیلی خوب جا نیفتاده‌اند. این موضوعات دغدغه‌ی نویسنده را نشان می‌دهند و  طیف گسترده‌تری از مخاطب را دربرمی‌گیرند. 
یکی از قسمت‌های شیرین کتاب، دیالوگ‌هایی بود که بین بی‌بی و سیاوش رد و بدل می‌شد. این دیالوگ‌ها تنش، هیجان و جذابیت خوبی در داستان ایجاد کرده بودند.
یک نقطه قوت دیگر داستان، رقم‌ زدن اتفاقاتِ خلاف انتظار خواننده بود. مثلاً  برنده شدن تیم افغانستان در بازی‌ها و مریض شدن سیاوش، تا حدودی داستان را از روند قابل پیش‌بینی‌ای که داشت خارج کرده بود.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                به طور کلی به لحاظ زبان، دایره‌ی واژگان و لحنِ شخصیت‌ها، کتاب از سطح خوبی برخوردار بود اما از منظر داستانی، به نظرم همه‌ی کتاب یک طرف و داستان آخر یک طرف. 
در ادامه بخش‌هایی از مصاحبه‌ی نسیبه فضل‌اللهی را آورده‌ام که شیوه‌ی ایده‌پردازی و رسیدن به داستان را توضیح  داده و اهمیت تحقیق و مطالعه را نشان می‌دهد.

ایده‌ی رسیدن به داستان دوست‌داشتنیِ «یونس جنگل حرا»  جالب است 👇🏻
نویسنده در اینترنت به عکسی دسته‌جمعی از غواصان ایرانی برمی‌خورد که در توضیح آن نوشته شده بود کمی پیش از عملیات کربلای چهار این عکس گرفته شده. اغلب غواص‌ها، جوانسال یا نوجوان بودند، چند نفری که در مرکز عکس بودند دست دور شانه‌های هم انداخته بودند و به کسی که بیرون عکس بود می‌خندیدند. همین باعث می‌شود تا نویسنده با خودش فکر کند قصه این نوجوان‌ها چیست، به چه چیز می‌خندند، با اجازه پدر و مادرشان آمده‌اند یا به‌قول معروف جیم شده‌اند و اینطوری داستان «یونس جنگل حرا» نوشته می‌شود.

نسیبه فضل‌اللهی در مصاحبه‌ای راجع به کتاب می‌گوید:
"در «اتللوی تابستانی»، آدم‌های داستان، تنها هستند، البته آن‌ها از این تنهایی ناراضی نیستند، انگار تنهایی، تقدیر آن‌هاست، پس هر تلاشی برای شکستن تنهایی محتوم به شکست است، انگار این آدم‌ها گرفتار یک نفرین ابدی شدند: «شما همیشه تنها خواهید بود!»
او می‌گوید برای داستان «سیبل چرخان» از تصویر به قصه نرسیدم، بلکه از فیلم به قصه رسیدم. برای نوشتن نقد باید فیلم «جاده» فلینی را می‌دیدم، وقتی زامپانو و جلسومینا را دیدم با خودم فکر کردم دوست دارم داستانی بنویسم درباره مردی که توی سیرک کار می‌کند. 
برای داستان «اتللوی تابستانی»، اول شروع کردم به خواندن نامه‌های صادق هدایت. یکی از شخصیت‌های فرعی داستانم، هادی صداقت است، یعنی اسم مستعار نویسنده «توپ مرواری». چون در طول داستان به او اشاره می‌کردم یا حتی ازش نقل‌قول می‌کردم پس باید به ویژگی‌های زبان و کلامش آشنا می‌شدم؛ بنابراین اول نامه‌های هدایت را خواندم، بعد شروع کردم به خواندن متن‌های گزارشی دهه بیست، تا بتوانم لحن راوی داستان را که یک‌جور منشی در اداره نظمیه است و گزارش و خفیه می‌نویسد دربیاورم. آرشیو روزنامه اطلاعات دهه بیست هم به کمکم آمد تا با لحن گزارش‌های آن موقع آشناتر شوم. خلاصه به پشتوانه آنها سعی کردم تا لحن داستان «اتللوی تابستانی» در بیاید. 
برای «عروسی شاهانه»، با خواندن خاطرات تاج‌الملک‌ یعنی همسر رضاشاه سعی کردم با زاویه دید زنی آشنا بشوم که در دوره پهلوی اول و دوم از زنان دربار و مهم به‌شمار می‌رفت و از مشخصات و ویژگی‌های نثرش برای زبان هَووهای منوچ در داستان عروسی شاهانه استفاده کردم."
        
                کتاب "کهکشان نیستی" داستان‌هایی است از زندگی و احوالات آیت‌الله سید علی قاضی که با استفاده از مستندات و خاطره‌نگاری‌ها نوشته شده است. 
با مقدمه‌ای که در ابتدای کتاب آمده‌ نباید انتظار زبان داستانی و تکنیک‌های نویسندگی از کتاب داشت. اگرچه این مسئله، چیزی از ارزش کتاب کم نمی‌کند و "کهکشان نیستی" همچنان شیرینی و جذابیت خاص خود را دارد. زبان داستانی نیست اما لذت‌بخش و جذاب است. 
حال‌وهوای عرفانی‌ای که کتاب دارد، کشش آن را دو چندان کرده. توفیقی بود کتاب را در ماه رمضان خواندم و لذت مضاعفی بُردم. باید بگویم بعید است با خواندن "کهکشان نیستی" دلتان به حرم امیرالمؤمنین علیه‌السلام پر نکشد.
از شیرینی‌های فوق‌العاده‌ی کتاب، آوردن آیات متناسب با محتوای هر داستان در ابتدای هر بخش است. 
داستان‌ها از زبان شخصیت‌های مختلف نقل شده‌اند و همین مسئله کتاب را خواندنی‌تر و روان‌تر کرده است. 
در خلل داستان‌ها، توصیه‌های عرفانی نیز آمده که برخی از آن‌ها ممکن است برای همه کارایی نداشته باشد و گروه خاصی را شامل شود. اما به هر صورت کتاب نکات و برکات بسیاری دارد و خواندن آن خالی از لطف نخواهد بود.
        
                
بندها، داستانی از خیانتِ یک مرد به همسرش و پیامدهای این رابطه بر خود و خانواده‌اش در گذرِ زمان است. روایتی از تقابل سنت و مدرنیته در بابِ مفهوم "آزادی" که به گسستِ عاطفی در بستر خانواده منجر می‌شود. بندها، داستانی از گِره خوردن بندِ روابط، گسست آن‌ها و زخم ناشی از آن است. زخمی که با وجود مرهم نهادن بر آن، اثری ماندگار، عمیق و غیرقابل‌انکار بر روح و زندگی خودِ فرد و علی‌الخصوص اطرافیانش می‌گذارد.
کتاب شروع هیجان‌انگیزی دارد و از همان ابتدا مخاطب را پرت می‌کند وسط ماجرا. در بخش اول کتاب، نامه‌های تند و تیز زن به مرد آمده. بخش دوم کتاب از زبان مرد می‌باشد. بخش آخر کتاب مربوط به فرزندان است؛ فرزندانی که به‌نوعی نمود و بازآفرینیِ دوباره‌ی والدینشان هستند. درنهایت کتاب با پایانی غیرمنتظره تمام می‌شود و نتیجه‌گیری و قضاوتِ این روابط را به مخاطب وامی‌گذارد. این رمان با شخصیت‌پردازی دقیق و پرداخت ماهرانه، تأثیر چنین روابطی را بر زندگی زن، مرد و فرزندان خیلی خوب به تصویر کشیده است. 
این ایده که داستان در چند بخش، از زبان و زاویه‌دید پدر، مادر و فرزند بیان شده بود، کاملاً هوشمندانه بود و فرم داستانی را جذاب‌تر کرده بود. چون در هر اتفاقی، هرکس از منظری به قضیه می‌نگرد؛ بینش، نگرش‌ها، قضاوت‌ها و عملکردها متفاوت است. لذا تأثیرات و پیامدهای متنوعی را بر هر شخص خواهد گذاشت که نویسنده در این رمان خیلی‌خوب از پس آن‌ها برآمده بود.
کتاب با ترجمه‌ی روانِ امیرمهدی حقیقت و نقد عمیق و دقیق جومپا لاهیری درجهت موشکافیِ جنبه‌های نمادینِ اثر، خواندنی‌تر شده بود. بندها، از آن کتاب‌های به‌یادماندنی و تأمل‌برانگیز بود که حسابی مخاطب را در خود غرق می‌کرد. طرحِ جلد جدید خوب بود ولی جایِ طرح جلد و نامِ اصلی کتاب (بند کفش) را نمی‌گرفت!
        
                تقریباً از اولین رمان‌های جنایی_معمایی بود که می‌خواندم و بیشتر فیلم‌هایی در این ژانر دیده بودم. به‌طورکلی داستانی، پرکشش، هیجان‌انگیز و خوش‌ریتم داشت. کیگو هیگاشینو صحنه‌ها را با جزئیاتِ کافی تصویر کرده بود، به‌طوری‌که داستان را مثل یک فیلم در ذهنم می‌دیدم. در ذکاوت و هوشِ شخصیت‌پردازی‌‌ها اغراق‌هایی دیده می‌شد که کمی زننده بود. 
❌ در ادامه، نظرات حاوی اطلاعاتی است که محتوای کتاب را لو می‌هد:
راویِ دانایِ کل، از همان اولِ ماجرا قاتل را معرفی می‌کرد و بیشترِ اطلاعات را می‌داد. هیجانِ روایت هم در فاش شدن اطلاعات برای شخصیت‌ها و رو شدنِ دستشان بود. اما اینکه شخصیت مرتکب قتلِ یک فرد بی‌گناه بشود و از این جهت بخواهد فداکاری کند، به‌شخصه برای من پذیرفتنی نبود؛ گرچه در منطقِ ذهنی ایشیگامی این کار قابل توجیه بود. 
تقریباً تا جایی‌که هنوز ماجرایِ قتل دوم مشخص نشده بود، شخصیت ایشیگامی کاملاً خاکستری بود اما با رو شدنِ واقعیت، سقوطش را می‌دیدیم. گرچه به نظر خودش زندگی‌اش تا قبل از این کار و آشنایی با یاسکو، مفهوم خود را از دست داده بود؛ به‌طوری‌که یکبار دست‌به خودکشی زده بود. آوردن این اطلاعات و میزان عشق و علاقه‌ی ایشیگامی به یاسکو، داده‌هایی است که نویسنده در جهت توجیه‌پذیرشدنِ قتل دوم ارائه می‌دهد. 
داستان می‌توانست پایانِ قدرتمندتری داشته باشد. 

        
                ترجمه‌ی آقای گلکار خیلی خوب و روان بود. آن‌قدر این پروسه‌ی رسیدن به معنایِ زندگی و چالش‌های ذهنیِ تولستوی، جذاب بود که کتاب را در دو نشست به‌طور پیوسته خواندم. اگرچه این به معنای تأیید افکار و سخنان تولستوی نمی‌باشد. جذابیت کتاب، در به چالش کشیدن این سوالات و در جست‌وجو کردن و تفکر است! نه در بی‌خیال گذشتن و نادیده گرفتن!
سفری که تولستوی برای پاسخ به این سوالات در درون و بیرون پیش می‌گیرد، لزوماً مسیر مشابهی برای دیگران ارائه نمی‌دهد و نسخه‌ی واحدی روی میز نمی‌گذارد. پس از خواندن کتاب، دوباره این سوالِ همیشگی که "معنای زندگی چیست؟" از درونمان سربرمی‌آورد. و در پیِ رسیدن به جوابی قانع‌کننده، دوباره ما را به کنکاشِ در باورها، اعتقادات و مطالعه و بازنگری عمیق‌ترِ "مذهب" سوق می‌دهد. همانطورکه تولستوی هم خودش اعتراف می‌کند:"با تجربه‌ای غیرقابل انکار اطمینان پیدا کرده بودم که فقط این گزاره‌های دین به زندگی معنا می‌دهند". 
تغییر و تحولی که در تولستوی رخ می‌دهد، در انجام مناسکِ کلیسا به‌وضوح نمود پیدا می‌کند. تغییری که فقط و فقط از ریشه دواندنِ اعتقادات به‌طور آگاهانه در وجودش نشأت می‌گیرد. مسیری که با مطالعه و کنکاش، آن هم بدون دُگم‌اندیشی، حصول می‌شود. چه قشنگ خودِ تولستوی همین را اعتراف می‌کند که  "به ایمان به خدا بازگشتم، ایمان به کمال اخلاقی و به سنت‌هایی که به زندگی معنا می‌بخشد؛ فقط با این تفاوت که در آن زمان همه‌ی این‌ها را ناآگاهانه پذیرفته بودم، ولی حالا می‌دانستم که نمی‌توانم بدون این‌ها زندگی کنم".
و درنهایت، چه خوب که کتاب با خوابِ تولستوی تمام شده بود. این خواب برایم یادآورِ آن بخش از کتاب است که می‌گفت ✨و بانگی در درونم برخاست: پس دیگر به دنبال چه هستم؟ این خود اوست. او همان چیزی است که بدون او نمی‌توان زندگی کرد. شناخت خدا و زندگی کردن یک چیز است. خدا زندگی است. "زندگی را در جست‌وجوی خدا سپری کن و آنگاه زندگیِ بدون خدا در کار نخواهد بود." همه چیز در درونم و در پیرامونم از هر زمان دیگر روشن‌تر شد و این نور دیگر ترکم نکرد.✨
        

باشگاه‌ها

دورۀ چهارم حرفه‌ای

31 عضو

پرنده به پرنده: درس هایی چند درباره نوشتن و زندگی

دورۀ فعال

فعالیت‌ها