نون و القلم
در حال خواندن
9
خواندهام
157
خواهم خواند
36
نسخههای دیگر
نمایش همهتوضیحات
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک چوپان بود که یک گله بزغاله داشت و یک کله کچل، و همیشه هم یک پوست خیک می کشید به کله اش تا مگسها اذیتش نکنند. از قضای کردگار یک روز آقا چوپان ما داشت گله اش را از دور و بر شهر گل و گشادی می گذراند که دید جنجالی است که نگو. مردم همه از شهر ریخته بودند بیرون و این طرف خندق علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته یک جور هوار می کردند و یا قدوس می کشیدند. همه شان هم سرشان به هوا بود و چشمهاشان رو به آسمان. آقا چوپان ما گله اش را...
بریدۀ کتابهای مرتبط به نون و القلم
نمایش همهیادداشت ها