مردی که می خندد

مردی که می خندد

مردی که می خندد

ویکتور هوگو و 1 نفر دیگر
4.2
75 نفر |
35 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

8

خوانده‌ام

141

خواهم خواند

85

ناشر
سعیدی
شابک
0000000087094
تعداد صفحات
280
تاریخ انتشار
1363/1/1

توضیحات

این توضیحات مربوط به نسخۀ دیگری از این کتاب است.

        هنگام طوفان مخصوصا طوفان برف. شب و دریا در هم آمیخته و به شکل مه غلیظی در می آیند. کشتی در دنیایی مه آلود دستخوش گردباد، به هر طرف رانده می شد. بدون آنکه نقطه اتکا،  وسیله برگشتن از راه منحرف یا توقف داشته باشد،  در میان افق نامرئی و عقب سر تیره و تار پیش می رفت.
      

دوره‌های مطالعاتی مرتبط

مردی که می‌خندد

تعداد صفحه

40 صفحه در روز

پست‌های مرتبط به مردی که می خندد

یادداشت‌ها

yasi

yasi

دیروز

          نمیدونم چی بگم هنوز در خلسه‌ای به سر میبرم که ناشی از همذات‌پنداری با شخصیت اول داستان هست و صرفا چیزهایی که الان توی ذهنمه رو بیان میکنم این یادداشت رو برای کسانی می‌نویسم که دنبال زاویه نگاه دیگری به این اثر هوگو هستند
از بحث تعاریف فرم آن که شخصیت پردازی فوق العاده و همراهی داستان با اطلاعات تاریخی و علمی پدیده ها و توصیف مکان ها و شرایط و شروع ساده و رمز آلودی آن که در دل آن تراژدیِ اجتماعی و واقعی وجود داشت و... که بگذریم
و به محتوا برسیم
اوایل کتاب از پسربچه‌ای صحبت شد که در جهان ناشناخته رها شده و در مواجهه با هرچیز مبهوت و ترسیده است و تفاسیر عجیبی از اتفاقات اطراف خود دارد با خود میگفتم چه جالب! چقدر این داستان شبیه داستان ابتدای تولد فلسفه است!
اما ابدا هوگو همچین تصمیمی نداشت از قضا او برخاسته که هرآنچه که هست را به چالش بکشد 
فلسفه را به سخره بگیرد، کلیسا را زیر سوال ببرد، قانون را مواخذه کند، ساکنین طبقات اجتماعی را شماتت کند، آداب و سنن را رد کند و برای نقد وضع موجود خود تاریخ را به سخن با آیندگان وادار کند.
داستان "مردی که می خندد" داستان تناقض هاست.
خیابانگردی که زبان تیز و دل مهربانی دارد.
متقابلا بارکیفلدو مشاور ملکه که زبان نرم و دل پر کین دارد.
لردی که مانند لردها نیست و علایق طبقات پایین جامعه را دنبال می‌کند.
دوشیزه اشرافی که همه چیز به آن داده شده و ظاهر آن چون الهه و باطن آن شیطان است.
و دختر عامی که زندگی از اون دارایی‌هایش را می‌ستاند و اما او درخشنده و زلال است.
ملکه‌ای به فکر نفع خود است و به زیر دستان خود حسد می‌وزرد.
انقلابیونی که تنها در زبان با انقلاب همراه هستند و وقتی زمانش برسد خود، جمهوری را سر می‌برند.
مردی که روزگار رنج خود را بر صورتش چونان لبخند حک کرده و هرگاه گریه میکند انگار میخندد.
دین و آیینی که رستگاری ندارد.
قوانینی که عدالت ندارند.
عدالتی که قدرت ندارد.
آداب و سننی که اشراف آن را تعیین می‌کنند و بر  قدرت خود می افزایند و چونان زنجیری بر پای مردم است و آنها را به بند می‌کشد.
زندگی که برای برخی زندگی نیست و چهره‌ی دیگری از مرگ است.
و مرگی که در آن رهایی و آزادی و زندگی است.
پسر بچه‌ای که همه چیز داشت و او را در قعر فقر و نداری و تنهایی رها کردند.
و مردی که هیچ چیز نداشت و در یک شب همه چیز به او بخشیدند.
مردی که می‌خندد داستان ظلم زندگی است
قدرتمندانی که اگر دلشان بخواهد میبخشند و باز هم اگر دلشان بخواهد به ناگاه بازمی‌ستانند.
و فلسفه و قانون و عدالت و وجدان و شرافت تنها خطوط سیاه بر کاغذاند.
هوگو این زهر تلخ حقیقت را با واقعیتی تاریخی ذره ذره بر جانت میریزد که مسمومیت آن ناگاه در پایان داستان خود را بر تو نشان می‌دهد و تو خود را در واقعیت‌های زمان خود غوطه‌ور میبینی.
هوگو در این داستان گاهی ایلیاد وجود خود را در اشخاص متبلور می‌کند تا از طریق سخنان آنان اعتراض خود را بیان کند.
اگر تراژدی پسند نیستید، نخونید....
        

9

          کتاب مردی که می‌خندد یکی از رمان‌های ویکتور هوگو است که در سال ۱۸۶۹ اولین بار در فرانسه منتشر شد. هوگو این کتاب را در ۱۵ ماه و زمانی که در جزیره‌های مانش زندگی می‌کرد نوشت. و در ابتدا قصد داشت تا نام کتاب جدیدش را فرمان پادشاه بگذارد اما به پیشنهاد یکی از دوستانش نام کتاب را به «مردی که می‌خندد» تغییر داد.  داستان این رمان دستمایه‌ای است که در آن ویکتور هوگو مسائل فلسفی و اطلاعات تاریخی بسیاری را طرح می‌کند.

گوینپلین کودکی بیش نبود که کومپراچیکوها (خریداران کودکان) صورتش چنان تغییر می‌دهند که یک لبخند دائمی بر صورتش نقش بسته و چهره‌ای نابهنجار پیدا می‌کند. در همین زمان پارلمان انگلیس بمنظور حمایت از کودکان قانونی تصویب می‌کند مبنی بر اینکه که چنانچه هرکس کودکی را به بیگاری وادارد مجازاتش مرگ بر چوبه دار خواهد بود . این مصوبه و مجازات آن؛ ترس را بر جان خریداران کودک می‌اندازد و آنان کودکان را در جزیره‌هایی متروک رها می‌کنند. گوینپلین نیز چنین سرنوشتی پیدا می‌کند او که برای زنده ماندن سخت در حال تلاش و تقلاست با دخترک نابینایی که چهره‌ای فوق العاده معصوم دارد و او نیز از همین کودکان رها شده است همراه می‌شود.

دوره گرد مردم گریز و خوش قلبی به نام اورسوس که خانه بدوش است و همه جا همراه با خرس و گاری خود پرسه می‌زند با دو کودک رها شده و سرگردان برخورد می‌کند و مدتی آن دو را همراه خود نگه می‌دارد. بعد از مدتی گوینپلین؛ همراه با دخترک نابینا؛ یک گروه نمایش ایجاد می‌کنند و در شهر شروع به اجرای نمایش می‌کنند. او به واسطه چهره عجیبش و نقشی که بر صورت دارد خیلی زود به شهرت می‌رسد.

پسر و دخترک نابینا به یکدیگر انس گرفته و بسیار با هم مهربان هستند و همدیگر را دوست می‌دارند. آنان اجرای نمایش‌ها و زیستن با هم را ادامه می‌دهند تا اینکه بعد از مدتی معلوم می‌شود که پسرک همان بارون کلانچارلی یکی از افراد خانواده سلطنتی است که در کودکی ربوده شده . تمامی القاب او برگردانده می‌شود و او م‌یشود همان بارون کلانچارلی سابق و وارد مجلس لردها می‌شود . نقش صورت و کوته بینی این لرد جدید چنان است که اگر فریاد بزند و یا اگر گریه هم ‌کند به ظاهر خندان به نظر می‌‌رسد.

هوگو در قسمت بعدی داستان با بیان خطابه‌ای از قهرمان داستان به دنبال رساندن پیام اصلی رمانش می‌باشد، گوینپلین در خطابه‌ای می‌گوید که بلایی که سرش آمده در حقیقت سر بشریت آمده است. مردمی که در ظاهر می‌خندند و باطنا رنج می‌برند. در حالیکه بغض گلویش را گرفته و فریاد می‌زند و می‌گرید نمایندگان مجلس فقط نگاه کرده و پوزخند می‌زنند و او سرگشته و تنها و آکنده از نفرت از لردها می‌گریزد و سوی دخترک همبازیش می‌آید ولی …

رمان مردی که می‌خندد در سال ۱۸۶۹ و به زبان فرانسوی توسط ویکتور هوگو نوشته شده است . ماجرا در انگلستان قدیم و در اوایل قرن هیجدهم در رخ می‌دهد. در آن دوره ملکه انگلیس ؛ ملکه آنا بوده. و هوگو در این رمان وصیف بسیار خوبی از آن دوران نموده است و تصویر کاملی از جامعه خشن آن دوران ارائه کرده است.

برگرفته از سایت کتابیسم
        

1

          مردی که می‌خندد داستان پسری‌ست که دزدیده شده، روی صورتش عمل جراحی انجام شده تا جوری به نظر بیاد که گویا همیشه در حال خندیدنه و این باعث شده چهره‌ای زشت داشته باشه و با این چهره‌ی عجیب نمایش اجرا می‌کنه و پول برای صاحبانش درمیاره. با اعمال قوانین جدید صاحبان کودک به نوعی مجرم شناخته شده و کودک رو رها می‌کنند و با کشتی فرار میکنند. پسرک توی سرما در حال یخ زدن یک مادر و دختر نوزاد رو میبینه، میخواد ازشون کمک بخواد ولی متوجه میشه که مادر مرده و دخترک رو بر میداره و برای درخواست کمک راهی میشه. خلاصه یکی کمکش می‌کنه و اون دو نفر رو پیش خودش نگه میداره اما با بزرگ شدن بچه‌ها اتفاقات دیگری می‌افته... داستان جالب و قشنگی بود و ایرادی که میتونم بهش بگیرم طولانی بودن بیش از اندازه‌ی کتابه. کل کتاب با تمام بالا پایین داستان حداکثر توی ۳۰۰ صفحه جمع میشد و این که کتاب به جاش در بیش از ۶۰۰ صفحه نوشته شده خسته کننده میشه اما در مجموع کتاب خوبی بود.ه
        

3