یادداشت yasi
15 ساعت پیش
4.2
35
نمیدونم چی بگم هنوز در خلسهای به سر میبرم که ناشی از همذاتپنداری با شخصیت اول داستان هست و صرفا چیزهایی که الان توی ذهنمه رو بیان میکنم این یادداشت رو برای کسانی مینویسم که دنبال زاویه نگاه دیگری به این اثر هوگو هستند از بحث تعاریف فرم آن که شخصیت پردازی فوق العاده و همراهی داستان با اطلاعات تاریخی و علمی پدیده ها و توصیف مکان ها و شرایط و شروع ساده و رمز آلودی آن که در دل آن تراژدیِ اجتماعی و واقعی وجود داشت و... که بگذریم و به محتوا برسیم اوایل کتاب از پسربچهای صحبت شد که در جهان ناشناخته رها شده و در مواجهه با هرچیز مبهوت و ترسیده است و تفاسیر عجیبی از اتفاقات اطراف خود دارد با خود میگفتم چه جالب! چقدر این داستان شبیه داستان ابتدای تولد فلسفه است! اما ابدا هوگو همچین تصمیمی نداشت از قضا او برخاسته که هرآنچه که هست را به چالش بکشد فلسفه را به سخره بگیرد، کلیسا را زیر سوال ببرد، قانون را مواخذه کند، ساکنین طبقات اجتماعی را شماتت کند، آداب و سنن را رد کند و برای نقد وضع موجود خود تاریخ را به سخن با آیندگان وادار کند. داستان "مردی که می خندد" داستان تناقض هاست. خیابانگردی که زبان تیز و دل مهربانی دارد. متقابلا بارکیفلدو مشاور ملکه که زبان نرم و دل پر کین دارد. لردی که مانند لردها نیست و علایق طبقات پایین جامعه را دنبال میکند. دوشیزه اشرافی که همه چیز به آن داده شده و ظاهر آن چون الهه و باطن آن شیطان است. و دختر عامی که زندگی از اون داراییهایش را میستاند و اما او درخشنده و زلال است. ملکهای به فکر نفع خود است و به زیر دستان خود حسد میوزرد. انقلابیونی که تنها در زبان با انقلاب همراه هستند و وقتی زمانش برسد خود، جمهوری را سر میبرند. مردی که روزگار رنج خود را بر صورتش چونان لبخند حک کرده و هرگاه گریه میکند انگار میخندد. دین و آیینی که رستگاری ندارد. قوانینی که عدالت ندارند. عدالتی که قدرت ندارد. آداب و سننی که اشراف آن را تعیین میکنند و بر قدرت خود می افزایند و چونان زنجیری بر پای مردم است و آنها را به بند میکشد. زندگی که برای برخی زندگی نیست و چهرهی دیگری از مرگ است. و مرگی که در آن رهایی و آزادی و زندگی است. پسر بچهای که همه چیز داشت و او را در قعر فقر و نداری و تنهایی رها کردند. و مردی که هیچ چیز نداشت و در یک شب همه چیز به او بخشیدند. مردی که میخندد داستان ظلم زندگی است قدرتمندانی که اگر دلشان بخواهد میبخشند و باز هم اگر دلشان بخواهد به ناگاه بازمیستانند. و فلسفه و قانون و عدالت و وجدان و شرافت تنها خطوط سیاه بر کاغذاند. هوگو این زهر تلخ حقیقت را با واقعیتی تاریخی ذره ذره بر جانت میریزد که مسمومیت آن ناگاه در پایان داستان خود را بر تو نشان میدهد و تو خود را در واقعیتهای زمان خود غوطهور میبینی. هوگو در این داستان گاهی ایلیاد وجود خود را در اشخاص متبلور میکند تا از طریق سخنان آنان اعتراض خود را بیان کند. اگر تراژدی پسند نیستید، نخونید....
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.