باغ آلبالو
نمایش نامه ی باغ آلبالو آخرین اثر چخوف است که در سال 1903 نوشته شده و در ژانویه ی 1904 برای اولین بار در تئاتر هنر مسکو روی صحنه آمده است. اشخاص نمایش همان آدم هایی هستند که در زندگی روزمره با آن ها برمی خوریم. هیچ کدام نقش برجسته ای ندارند، نه مبارزه می کنند نه شکست می خورند و نه حتی از خود دفاع می کنند و نه به حل مشکلاتی که در برابرشان قرار دارد می پردازند. منتظر حادثه می نشینند و تقدیر می راندشان و تقدیرشان را با شکیبایی تحمل می کنند. گفتی نیروی اراده شان فلج شده است. امپرسیونیسم چخوف در آخرین تحلیل نفی کننده ی زندگی نیست، بلکه از امید به آینده سرشار است. در باغ آلبالو فروش باغ حکایت از وداع با گذشته دارد، گذشته ای که رو به افول است. و تبری که به کنده ی درخت ها می خورد، تبری است که زندگی قدیم و اشرافیت روبه زوال را واژگون و دگرگون می کند.
بریدۀ کتابهای مرتبط به باغ آلبالو
نمایش همهلیستهای مرتبط به باغ آلبالو
نمایش همهیادداشتهای مرتبط به باغ آلبالو
0
3
از متن کتاب: "مثل یک گدای سر کوچهام و هرجا تقدیر براندم میروم و جایی نیست که پا نگذاشته باشم. اما روح من همیشه، در هر لحظهای از شب و روز، از امید آینده سرشار است." کتاب خیلی ماجرای خاصی را روایت نمیکند. آدم هایش هم آدم های خاصی نیستند. حتی احساس خاصی را هم منتقل نمیکنند. حادثهای با سرعت هرچه تمامتر درحال وقوع است: باغ آلبالو و ویلای پدریِ چندین و چند ساله و خاطره انگیز مادام رانوسکی به علت قرض های خانواده به زودی به مزایده گذاشته میشود. همه اعضای خانواده و حتی اطرافیان و همه شخصیت های دیگر کتاب هم (به جز لوپاخینِ تازه به دوران رسیده) فقیر اند و آه در بساط ندارند و از نجات ویلا و باغِ آلبالوی خاطره انگیزشان عاجز و درماندهاند. اما حتی فقر و عجزشان هم به منِ مخاطب نمیرسد. یادم میآید وقتی برادران کارامازوف میخواندم، من هم پا به پای میتیا از جور کردن سه هزار روبل لعنتیاش احساس عجز و درماندگی میکردم و فکرم به سمت هزار راه چاره میرفت. اما این خانواده نه فقرشان دردناک بود و نه عجزشان تا من میرسید. کل کتاب را میتوان توی همین دو جمله مادام رانوسکی خلاصه کرد: "من تمام وقت منتظر چیزی هستم، مثل اینکه منتظرم خانه روی سرمان خراب شود." تمام آدم های توی کتاب همیناند. آدم هایی هستند که نشستهاند روی مبل و درحالی که سرگرم رقص و آواز و ورق بازی و بیلیارد هستند و سر مسخره ترین مسائل کل کل میکنند، انتظار میکشند تا بلایی با سرعت هرچه تمام تر بیاید و دامانشان را بگیرد. که اگرچه گه گاهی نالهای هم میکنند، اما انگار هیچکس قصد ندارد از جایش تکان بخورد و کاری بکند. هیچکس هیچ تلاشی نمیکند. همه نشستهاند تا به قول خودشان تقدیر سر برسد: "راستی که تقدیر با من سر ناسازگاری دارد و عین طوفان که کشتی کوچکی را به کام میکشد بیرحمانه مرا از پای در میآورد." لوپاخین دائماً عاجزانه به مادام رانوسکی هشدار میدهد که هرچه سریعتر یک تصمیمی بگیرد: "باید یک دفعه تصمیم بگیرید و خودتان را راحت کنید. زمان به خاطر کسی نمیایستد." اما مادام رانوسکی عین خیالش هم نیست و او را نادیده میگیرد و منتظر است که باغ را به مزایده بگذارند و بدبخت بشود. تروفیموف جوان بیکاری است که سال هاست دانشجو است و هنوز نتوانسته لیسانسش را بگیرد و به وضع زندگی خود بیاعتناست و در اوج بیتصمیمی، خودش میگوید: "یک گدای سر کوچهام و هرجا تقدیر براندم میروم." سیمونف مدام از مادام رانوسکی و این و آن پول قرض میگیرد. دونیاشا دست کم پنج سال است که هرلحظه دلش را به خواستگاری و ابراز علاقه این و آن خوش میکند، اما وضع زندگیاش جز همین امید واهی هیچ تغییری نمیکند. فیرز منتظر است تا مرگش فرا رسد. واریا لوپاخین را دوست دارد، اما هیچ قدمی برنمیدارد. نه قادر است به شهر دیگری برود و نه قادر است قائله بین خودش و لوپاخین را خاتمه دهد. خودِ لوپاخین هم با وجود اینکه نسبت به تصمیم گرفتن مادام رانوسکی اینقدر حساسیت نشان میدهد، نوبت به زندگی شخصیِ خودش که میرسد هیچ قدمی برنمیدارد و حتی وقتی موقعیتی هم در اختیارش میگذارند تا از واریا خواستگاری کند، جا میزند. انگار هیچکس از خودش هیچ ارادهای ندارد. آخر داستان تقدیر با صدای خوردن تبر به درختان آلبالو فرا میرسد و سرنوشت هرکس را رقم میزند. و آدم های داستان، این تغییر را با آغوش باز میپذیرند. و در اوج ناکامی و ناامیدی از آینده بوی امید به مشام میرسد: "مادر، زندگی تازهای دارد شروع میشود. قضیه آخرش ناچار انجام گرفت، همهمان آرام شدیم." ظاهراً هدف نویسنده هم همین بوده و تمام این آدم ها نمادی از وضعیت اجتماعیِ خاصِ آن دوران بودهاند. اما من زیاد نتوانستم با کتاب ارتباط بگیرم. استادی میگفت برای فهم درست ادبیات کلاسیک جهان باید نگاهی به تاریخ داشته باشیم. شاید ضعف از خود من باشد که تاریخ نخواندهام. حال و احوال آدم های کتاب در یک بیت: "گویند سرانجام ندارید شما ماییم که بیهیچ سرانجام خوشیم."
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
0