بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

محمدرضا مهدیزاده

@mohammadreza82

4 دنبال شده

2 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

باشگاه‌ها

مدرسه هنر آوینیون

159 عضو

نوشتن با تنفس آغاز می شود: پیکربخشی صدای معتبرتان

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            یکی از وجوه پر رنگ آنچه حالا هستم، مدیون جناب دیکنز است. تاثیر گذارترین کتابها در دوران نوجوانی بر روی من،  از جناب دیکنز بود. در خیال پردازی های آن دوران ،یکی از شخصیتهای داستانهایش می شدم .یک کتاب خلاصه شده از اولیور توییست داشتم. نه تنها بارها و بارها با تامل داستان را خوانده بودم و آدم‌هایش را در ذهنم حلاجی کرده بودم،بلکه تصاویر کتاب را هم  بسیار با دقت بررسی کردم.

آنچه برایم جذابیت داشت، شخصیت های داستانها بود. وقتی جناب دیکنز نیت می کرد شخصیتی را محبوب بسازد تیرش به خطا نمی رفت،تمام مخاطب‌ها  چشم هاشان قلب قلبی می شد و بی تردید ،آن شخصیت محبوب آنها هم می شد.
اگر کسی منفور بود یا مردد یا مرموز یا زندگی پردرد داشت ویا هرچیز دیگر ،به محض اراده کردن  جناب دیکنز،خواننده همان را دریافت می کرد و این یعنی قدرت پردازش.دیکنز هرچه در ذهن داشت می توانست  با قلم پیاده کند.
این نوشته‌ها مقدمه نیستند.داستان دو شهر هم مستثنا نیست.این قواعد در این کتاب هم جاری است مثل کتابهای آرزوهای بزرگ یا الیور تویست.
عامل جذاب دیگر شناخت دقیق او از لندن مه‌آلود و پر دود اوایل قرن ۱۹ است. به تمام زوایای شهر احاطه دارد.اجتماع آن روز را کاملا می شناسد.نقاط قوت و ضعف فرهنگ و جامعه مثل موم در مشتش نرم است.
حالا به خصوصیات بالا دو نکته دیگر را اضافه کنید اول اینکه دیکنز قصه‌گوی کاربلدی است و دوم اینکه  در عمل قاعده‌ی تفنگ چخوف را به بهترین نحو پیاده می کند.هرچند شاید این قاعده اصلش به گوشش نخورده باشد. آدم‌ها بیخود وارد قصه نمی شوند و ورود آنها و نقشی که دارند مخاطب را حیرت زده می کند با اینکه انتهای داستان‌های جناب دیکنز معمولا شیرین است ولی حدس زدن چگونگی طی کردن مسیر شخصیت‌های اصلی و فرعی کار ساده‌ای نیست. او بدون اینکه از خط باور پذیری بیرون بزند،روایت های جالبی برای آدمها می‌سازد و آدم‌ها را به هم وصل می کند به نحوی که خواننده شگفت زده  شود.
داستان  دو شهر هم از قواعد بالا  پیروی می کند.
لندن و پاریس  مکان‌هایی هستند که داستان آنجا جریان دارد. بینوایان هوگو رمانی است که انقلاب فرانسه را از منظر رمانتیسم  ، آرمانگرایانه و طبقه‌ی بالای جامعه روایت می کند. همین انقلاب در داستان دو شهر  از  منظر رئالیسم ،پاد آرمانگرا و طبقه‌ی فرو دست جامعه دیده می شود.
 اختلاف دیدگاه این  دو نویسنده بزرگ تناقض نیست. فقط انگار یکی از آنها از بالا به پایین و دیگری برعکس به یک واقعه نگاه می کنند.
پس به جهت شناخت و تسلط به واقعه‌ی انقلاب فرانسه خواندن  اثر هردو  نویسنده لازم می نماید.
 سعی کردم بهترین ترجمه‌ی کتاب که وفادارترین به زبان دیکنز  است انتخاب کنم،متاسفانه اصلا از متن سخت خوان و سنگین کتاب لذت نبردم.
مترجم همان وقار و سبک دیکنز را در نوشتن حفظ کرده بود .در صورتی که بهتر بود برای بهره مندی هرچه بیشتر از کتاب و محتوا،زبان داستان امروزی تر شود.
نکته منفی دیگر حرکت و ریتم کند داستان تا حدودا یک سوم ابتدایی بود.معلوم نبود قصه چه کسی گفته می شود و مشکل از کجاست.کمی خسته کننده شد ولی در نهایت دوباره دیکنز همانی شد که حدس می زدم
کتاب مناسب ۱۲ سال به بالا برای بچه های کتاب‌خوان است.
ولی اگر نوجوان زیاد اهل رمان‌های کلاسیک نیست به ۱۵ سال به بالا  توصیه کنید و صد البته بزرگسالان علاقه مند به این ژانر.
          
«از یک آدم معمولی دروغ زندگیش رو بگیر، اونوقت خوشبختی یکدفعه تو وجودش می‌شکنه»

📌پیشتر با خواندن «عروسک خانه» قانع شدم که یک نمایشنامه می‌تواند چفت و بست یک رمان را داشته باشد. این‌بار با «مرغابی وحشی» متوجه شدم که چه بسا نمایشنامه می‌تواند این کار را راحت‌تر و با لکنت و اضافه‌گویی کمتر، به نحو احسن انجام دهد.
 🔹️شخصیت پردازی عالی و نشان دادن ریشه های هر شخصیت از هنر های کم بدیل ایبسن است. ایبسن اعتقادی به تیپ ندارد؛از کوچکترین تا بزرگترین فرد داستانش را عمق می‌دهد.

▫️تم اصلی و مشترک این دو اثر به نظرم مفهوم دروغ و راز است. دروغی که می‌شود زیربنای یک خوشبختی دروغین. افشای آن مثل هم زدن حوض است. حوضی که هر ناظر خارجی به زلال بودنش غبطه می‌خورد اما با رو آمدن درونیات کثیفش حیرت می‌کند. تمام این بنای خوشبختی به تلنگری بند است.

🔸️تاختن پر حرارت ایبسن به اخلاق‌گرایی و ایده‌آل های اخلاقی این را نشان می‌دهد که رئیسِ عزیز ضمن آگاهی از لجن‌آلود بودن زندگی عامه و پوچ بودن خوشبختی آنها، معتقد است درمان میسّر نیست.
در واقع کار  را گذشته از حد می‌داند. هر تلاشی برای درمان مرض، به پاره شدن همین یک تار مو می‌انجامد.
نگاهی تلخ اما تأمل برانگیز...

▪️نکته اینجاست که رئیس همه اینها را می‌گوید و نمی‌گوید. بر عکس بعضی هنرمندان به اصطلاح متعهّد! ایبسن داستانش را می‌گوید بی هیچ شعار زمختی.داستان گفتن را بلد است و آن را ابزارِ صرف نمی‌داند. همین هم باعث می‌شود شما از داستان لذت ببرید و مفهمومش به عمق جانتان بنشیند.

 پ.ن :اجرای صوتی کتاب عالی و بی‌نقص بود. واقعاً لذّت بردم.
            «از یک آدم معمولی دروغ زندگیش رو بگیر، اونوقت خوشبختی یکدفعه تو وجودش می‌شکنه»

📌پیشتر با خواندن «عروسک خانه» قانع شدم که یک نمایشنامه می‌تواند چفت و بست یک رمان را داشته باشد. این‌بار با «مرغابی وحشی» متوجه شدم که چه بسا نمایشنامه می‌تواند این کار را راحت‌تر و با لکنت و اضافه‌گویی کمتر، به نحو احسن انجام دهد.
 🔹️شخصیت پردازی عالی و نشان دادن ریشه های هر شخصیت از هنر های کم بدیل ایبسن است. ایبسن اعتقادی به تیپ ندارد؛از کوچکترین تا بزرگترین فرد داستانش را عمق می‌دهد.

▫️تم اصلی و مشترک این دو اثر به نظرم مفهوم دروغ و راز است. دروغی که می‌شود زیربنای یک خوشبختی دروغین. افشای آن مثل هم زدن حوض است. حوضی که هر ناظر خارجی به زلال بودنش غبطه می‌خورد اما با رو آمدن درونیات کثیفش حیرت می‌کند. تمام این بنای خوشبختی به تلنگری بند است.

🔸️تاختن پر حرارت ایبسن به اخلاق‌گرایی و ایده‌آل های اخلاقی این را نشان می‌دهد که رئیسِ عزیز ضمن آگاهی از لجن‌آلود بودن زندگی عامه و پوچ بودن خوشبختی آنها، معتقد است درمان میسّر نیست.
در واقع کار  را گذشته از حد می‌داند. هر تلاشی برای درمان مرض، به پاره شدن همین یک تار مو می‌انجامد.
نگاهی تلخ اما تأمل برانگیز...

▪️نکته اینجاست که رئیس همه اینها را می‌گوید و نمی‌گوید. بر عکس بعضی هنرمندان به اصطلاح متعهّد! ایبسن داستانش را می‌گوید بی هیچ شعار زمختی.داستان گفتن را بلد است و آن را ابزارِ صرف نمی‌داند. همین هم باعث می‌شود شما از داستان لذت ببرید و مفهمومش به عمق جانتان بنشیند.

 پ.ن :اجرای صوتی کتاب عالی و بی‌نقص بود. واقعاً لذّت بردم.
          
به نام خدایی که کارلوس به آن اعتقاد نداشت
کارلوس جان حال که این نامه را می خوانی من در دنیای فانی وتو در دنیای باقی هستی،همان دنیایی که من به وجودش ایمان داشتم و تو به نبودش.
و اما بعد....
از اینکه۷۴۰صفحه مرا به دنبال خود کشاندی چه حسی داری؟درست آن لحظه ای که در حوالی صفحات۶۷۰تا۶۸۰که دقیق در خاطرم نیست. با آنچه که تو قرار بود با گفتنش غافلگیرم کنی و من چند صفحه قبل تر حدس زده بودم مواجه شدم،تیری در قلبم فرو رفت و از این که یک داستان ازنویسنده ی اسپانیایی با آن همه دبدبه و کبکبه،این طور ترکیه ای وار جمع شد از شدت انزجار، تهوع و سوزشی در مغزم حس کردم.گویی خاور فرمو، گلوله را این بار در مغز من چکانده است.اما فرزندم! بهتر بود نفرتی را که از کشیش ها و مسحیت داشتی با کمی اغماض در کلمات کتاب می گنجاندی.اما چه میشود کرد؛ این گوی و میدان توست و قلم ویکتور هوگو در دستان تو عرض اندام می کند و من تماشاگری ناچیزم،که فقط باید راهی را که در خیابان های کاتالونیا میروی دنبال کنم.سافون عزیزم از این که این چند روز را با تو در کوچه پس کوچه های شهری در دیار رئال و بارسا قدم زدم و به جایی مرموز چون کتابخانه ایزاک قدم گذاشتم بسی خرسندم.
برای دنیل بزدل که هیچ رشد وتغییر در شخصیتش،از ابتدای ورودش به کتابخانه ی ایزاک تا انتهای ورودش به کلیسا برای برگزاری مراسم عقد و بعله برون با بئاتریس ندیدم ،کمی جسارت آرزو می کنم.
برای فرمن،تفکری به دور از  تعصب آرزو می کنم و برای خولین کاراکاس،کمی مهر و  محبت،تا ذره ای از احساسش به پنه لوپه را به پدرش،فونته ی تنها داشته باشد.
برای فرمو مادری مهربان و دنیایی عادلانه آرزو میکنم تااز او هیولا نسازد.
برای نویا کمی حس وفاداری و قدرشناسی آرزو می کنم ،امیدوارم از من نرنجیده باشی اما نویا تو در بهترین حالت، یک هرزه ی کتاب خوانی همین...
برای فونته خانواده ای مملو از عشق آرزو میکنم.
و اما برای میگل،برای میگلِ عزیزم،این عاشق ِوفادار ِمهجور مانده ،تجربه عشقی دو طرفه در دنیایی دیگر را آرزومندم
میگل عزیزم،حیف تو که جان عزیزت،آن ذهن مالامال از فلسفه و تفکر بِکرت،در راه نویا و کاراکاس حرام شد، حیف تو...
و در آخر، برای ثافون آرزو میکنم دنیای دیگری که اکنون در آن به سر می بری به دور از فرمو و آلدایا و هر گونه موجود عوضی دیگر باشد
آرام بخواب ثافون،من به یادت می مانم
دوست دار تو سودآد
                به نام خدایی که کارلوس به آن اعتقاد نداشت
کارلوس جان حال که این نامه را می خوانی من در دنیای فانی وتو در دنیای باقی هستی،همان دنیایی که من به وجودش ایمان داشتم و تو به نبودش.
و اما بعد....
از اینکه۷۴۰صفحه مرا به دنبال خود کشاندی چه حسی داری؟درست آن لحظه ای که در حوالی صفحات۶۷۰تا۶۸۰که دقیق در خاطرم نیست. با آنچه که تو قرار بود با گفتنش غافلگیرم کنی و من چند صفحه قبل تر حدس زده بودم مواجه شدم،تیری در قلبم فرو رفت و از این که یک داستان ازنویسنده ی اسپانیایی با آن همه دبدبه و کبکبه،این طور ترکیه ای وار جمع شد از شدت انزجار، تهوع و سوزشی در مغزم حس کردم.گویی خاور فرمو، گلوله را این بار در مغز من چکانده است.اما فرزندم! بهتر بود نفرتی را که از کشیش ها و مسحیت داشتی با کمی اغماض در کلمات کتاب می گنجاندی.اما چه میشود کرد؛ این گوی و میدان توست و قلم ویکتور هوگو در دستان تو عرض اندام می کند و من تماشاگری ناچیزم،که فقط باید راهی را که در خیابان های کاتالونیا میروی دنبال کنم.سافون عزیزم از این که این چند روز را با تو در کوچه پس کوچه های شهری در دیار رئال و بارسا قدم زدم و به جایی مرموز چون کتابخانه ایزاک قدم گذاشتم بسی خرسندم.
برای دنیل بزدل که هیچ رشد وتغییر در شخصیتش،از ابتدای ورودش به کتابخانه ی ایزاک تا انتهای ورودش به کلیسا برای برگزاری مراسم عقد و بعله برون با بئاتریس ندیدم ،کمی جسارت آرزو می کنم.
برای فرمن،تفکری به دور از  تعصب آرزو می کنم و برای خولین کاراکاس،کمی مهر و  محبت،تا ذره ای از احساسش به پنه لوپه را به پدرش،فونته ی تنها داشته باشد.
برای فرمو مادری مهربان و دنیایی عادلانه آرزو میکنم تااز او هیولا نسازد.
برای نویا کمی حس وفاداری و قدرشناسی آرزو می کنم ،امیدوارم از من نرنجیده باشی اما نویا تو در بهترین حالت، یک هرزه ی کتاب خوانی همین...
برای فونته خانواده ای مملو از عشق آرزو میکنم.
و اما برای میگل،برای میگلِ عزیزم،این عاشق ِوفادار ِمهجور مانده ،تجربه عشقی دو طرفه در دنیایی دیگر را آرزومندم
میگل عزیزم،حیف تو که جان عزیزت،آن ذهن مالامال از فلسفه و تفکر بِکرت،در راه نویا و کاراکاس حرام شد، حیف تو...
و در آخر، برای ثافون آرزو میکنم دنیای دیگری که اکنون در آن به سر می بری به دور از فرمو و آلدایا و هر گونه موجود عوضی دیگر باشد
آرام بخواب ثافون،من به یادت می مانم
دوست دار تو سودآد

        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

تاریخ گذشته بشر، سرشار از حوادث گوناگون، تغییرات بنیادین و دگرگونی‌های فراوان است و به سادگی نمی‌توان تمام آن را در یک روایت منسجم قرائت کرد. نویسندگانی درصدد برآمده‌اند که برای فهم بهتر این تغییرات تاریخی و درک بهتر سیر گذشته بشر، روایتی از تاریخ به‌دست دهند که شامل الگوها و قواعد کلی باشد تا به‌وسیله آن الگوها و قواعد بتوان دوره‌بندی‌هایی از تاریخ بشر طرح کرد که بیشترین هماهنگی را با حوادث تاریخی داشته باشد و در درون این دوره‌ها حوادث و تغییرات تاریخی ذیل آن الگوها و قواعد معنا پیدا کنند.
نویسنده کتاب حاضر، تحت‌تأثیر تاریخ‌نگاری مارکسیستی، تولید و مصرف را در اولویت قرار داده و تغییرات سیاسی، فرهنگی و اجتماعی را حاصل تغییرات اقتصادی قلمداد می‌کند و عامل تحول در جوامع انسانی را، تغییرِ ابزار، قوا و نیروهای تولید می‌داند که مجموعاً تغییرات اقتصادی را رقم می‌زنند. بر همین اساس، نویسنده سه دوره کلان از تاریخِ انسانِ خردمندِ ابزارساز، طرح می‌کند که هر دوره بر اساس نیروهای تولیدی و شیوه‌های مصرف شکل می‌گیرد؛ البته این دیدگاه نویسنده مخالفانی نیز دارد که اصالت را در علیت رویدادهای تاریخی تنها به اقتصاد و تغییرات اقتصادی منسوب نمی‌کنند و عواملی چون دین، نژاد، فرهنگ و تغییرات اجتماعی را نیز در حوادث تاریخی، دخیل می‌دانند.
نکته‌ای که در انتها قابل ذکر است، آن است که نویسنده در بخش سوم، ضمن بحث از دوره مدرن، به عقیده من، از آن رویکرد کلان و جهان‌محور خود خارج شده است و نوعی روایت غرب‌محور به‌دست می‌دهد.
در طراحی الگوهای حاکم بر پدیده‌های تاریخی، نمی‌توان با قطعیت حکم کرد و هر نوع رویکرد و تحلیلی که اتخاذ کنیم، درون روایت خود با تناقض‌هایی مواجه خواهیم شد؛ نویسنده کتاب نیز از این قاعده مستثنی نبوده و علی‌رغم اینکه داعیهِ طرحِ روایتِ منسجم از تاریخ بشر در جهان را دارد، در توضیح دوره سوم، دچار تناقض‌ شده و بحث او تقریباً حول محور غرب شکل گرفته است و بحث‌هایی که پیش کشیده است، تا حدودی بر جغرافیای جهان غرب منطبق است؛ لازم به ذکر است که در بخش سوم، نویسنده بیشتر به جزئیات توجه کرده و با تمرکز بر رویِ توصیفِ ساختارِ کشورهای عمدتاً غربی، بحث را به اطاله برده است.
            تاریخ گذشته بشر، سرشار از حوادث گوناگون، تغییرات بنیادین و دگرگونی‌های فراوان است و به سادگی نمی‌توان تمام آن را در یک روایت منسجم قرائت کرد. نویسندگانی درصدد برآمده‌اند که برای فهم بهتر این تغییرات تاریخی و درک بهتر سیر گذشته بشر، روایتی از تاریخ به‌دست دهند که شامل الگوها و قواعد کلی باشد تا به‌وسیله آن الگوها و قواعد بتوان دوره‌بندی‌هایی از تاریخ بشر طرح کرد که بیشترین هماهنگی را با حوادث تاریخی داشته باشد و در درون این دوره‌ها حوادث و تغییرات تاریخی ذیل آن الگوها و قواعد معنا پیدا کنند.
نویسنده کتاب حاضر، تحت‌تأثیر تاریخ‌نگاری مارکسیستی، تولید و مصرف را در اولویت قرار داده و تغییرات سیاسی، فرهنگی و اجتماعی را حاصل تغییرات اقتصادی قلمداد می‌کند و عامل تحول در جوامع انسانی را، تغییرِ ابزار، قوا و نیروهای تولید می‌داند که مجموعاً تغییرات اقتصادی را رقم می‌زنند. بر همین اساس، نویسنده سه دوره کلان از تاریخِ انسانِ خردمندِ ابزارساز، طرح می‌کند که هر دوره بر اساس نیروهای تولیدی و شیوه‌های مصرف شکل می‌گیرد؛ البته این دیدگاه نویسنده مخالفانی نیز دارد که اصالت را در علیت رویدادهای تاریخی تنها به اقتصاد و تغییرات اقتصادی منسوب نمی‌کنند و عواملی چون دین، نژاد، فرهنگ و تغییرات اجتماعی را نیز در حوادث تاریخی، دخیل می‌دانند.
نکته‌ای که در انتها قابل ذکر است، آن است که نویسنده در بخش سوم، ضمن بحث از دوره مدرن، به عقیده من، از آن رویکرد کلان و جهان‌محور خود خارج شده است و نوعی روایت غرب‌محور به‌دست می‌دهد.
در طراحی الگوهای حاکم بر پدیده‌های تاریخی، نمی‌توان با قطعیت حکم کرد و هر نوع رویکرد و تحلیلی که اتخاذ کنیم، درون روایت خود با تناقض‌هایی مواجه خواهیم شد؛ نویسنده کتاب نیز از این قاعده مستثنی نبوده و علی‌رغم اینکه داعیهِ طرحِ روایتِ منسجم از تاریخ بشر در جهان را دارد، در توضیح دوره سوم، دچار تناقض‌ شده و بحث او تقریباً حول محور غرب شکل گرفته است و بحث‌هایی که پیش کشیده است، تا حدودی بر جغرافیای جهان غرب منطبق است؛ لازم به ذکر است که در بخش سوم، نویسنده بیشتر به جزئیات توجه کرده و با تمرکز بر رویِ توصیفِ ساختارِ کشورهای عمدتاً غربی، بحث را به اطاله برده است.