بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

البته که عصبانی هستم: پنج جستار درباره ی وطن و انزوای خودخواسته

البته که عصبانی هستم: پنج جستار درباره ی وطن و انزوای خودخواسته

البته که عصبانی هستم: پنج جستار درباره ی وطن و انزوای خودخواسته

2.8
20 نفر |
8 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

4

خوانده‌ام

35

خواهم خواند

21

زندگی دوبراوکا اوگرشیچ را جنگ های استقلال یوگسلاوی دو نیم کرد؛ تا تا پیش از آن نویسنده ای بود که در زاگراب ادبیات روس خوانده بود و در دانشگاه نظریه ی ادبی درس می داد. پس از آن نویسنده ای شد که قلمش را چون اسلحه ای بالا گرفت و علیه کسانی که برای ربودنِ هویت یوگسلاوش دست به یکی کرده بودند و او را دشمن مردم، خائن و جادوگر نامیدند، اعلان جنگ کرد. جستارهای نوآورانه ی او تلاشی هستند برای حفظ هویت فردی که از هیجانِ بیمارگونه ی ملی گرایی جمعی، وجوه تاریک جوامع مدرن و یک دست سازی مردم تحت تأثیر رسانه، سیاست، مذهب و باورهای مشترک حرف می زنند. او سال هاست در فضای امن رسانه ایِ هلند می نویسد و سیطره ی فناوری، حلاجیِ فرهنگ عامه و زندگی روزمره دغدغه های تازه اش شده اند اما هنوز رَد درد و خشم رانده شدن از وطن و انزوایی که هم وطنانش به او تحمیل کردند، بر تن جستارهایش مانده. اوگرشیچ نویسنده ای یوگسلاو است که به زبان مادری اش یعنی زبان کروات می نویسد و بیش از هرجا شهروندِ ادبیات است.

لیست‌های مرتبط به البته که عصبانی هستم: پنج جستار درباره ی وطن و انزوای خودخواسته

یادداشت‌های مرتبط به البته که عصبانی هستم: پنج جستار درباره ی وطن و انزوای خودخواسته

سارا عرب

1402/10/21

            کتاب را یک روز که عصبانی بودم خریدم. خرید خوبی بود چون فهمیدم در مقایسه با عصبانیت نویسنده، احساس من ناراحتی جزئی بوده. 
نویسنده که به زور از وطن خودش رانده شده هنوز بعد از سالها با این مهاجرت اجباری کنار نیامده و روز به روز هم دردش عمیق‌تر شده. چند جستار اول خیال می‌کردم نویسنده روبه‌رویم ایستاده و فریاد می‌کشد. روایتی، برای من، گنگ و نامفهوم از آنچه به سرش آمده و به آن محکوم شده. آشنا نبودن با تاریخ یوگوسلاوی و آنچه بر آن گذشته هم این گنگی را بیشتر می‌کرد. 
همین باعث شد برای اولین با ر صفحات کتابی را نخوانده رها کنم.
فقط خواندن جستار آخر لذت‌بخش بود که درباره بایگانی کردن بود. اینکه ذات بایگانی کردن چیست و ما همگی در دورانی زندگی می‌کنیم که بایگانی کردن زندگی فردی خودمان کار روزمره همه ما شده و به گونه‌ای به آن معتادیم. مثلا همین ثبت کتاب در بهخوان و  نوشتن یادداشت مگر غیر از بایگانی آنچه می‌خوانیم است. بایگانی می‌کنیم به امید جاودانگی و دیده شدن.
          
            کتاب را خیلی با دست‌انداز خواندم. جاهایی واقعا از دست نویسنده شاکی می‌شدم و گاهی هم، خیلی اندک گاهی هم، البته نوشته‌اش جذاب می‌شد و شگفت‌زده‌ام می‌کرد. من رمان‌ها و داستان‌های کوتاه دوبراوکا اوگرشیچ را نخوانده‌ام اما با جوایزی که برده حتما بهتر از این مجموعه است. حتما که بخشی از این نچسبیدن کار به من دلیلش مانیفست‌گونه بودن متن است. انگار که یک نفر ایستده و بسیار پرخاشگرانه و عصبانی فقط و فقط اعلام موضع می‌کند. چیزی که صدالبته شاید ضدحال اصلی برای من در هر متن روایی باشد.
جالب آن که نویسنده نثر روایی و تصویفی خوبی دارد اما تنها هر ازگاه و در واقع به ندرت از این نثر بهره گرفته است و باقی متن دقیقا مثل کسانی صحبت می‌کند که خودش می‌گوید هم‌میهنانش او را آن گونه توصیف می‌کنند! 
انگار یک نفر عصبانی (و فقط و فقط عصبانی) ایستاده و یک بند فحش می‌دهد و تحقیر می‌کند و ناسزا می‌گوید
از حق نگذریم یکی دو جستار آخر جذاب‌تر بودند. اگرچه باز با مواضع نوسنده در آن جستارها هم مشکل بنیادی داشتم و نوعی چپ‌گرایی و جهان‌وطنی ارتجاعی در همه کار موج می‌زد اما شاید اگر این جستارهای آخری  را اول کار آورده بود و آن فهرست بلند ناسزاها را آخر کار، سریع‌تر راحت‌تر و با علاقه‌تر کتاب را خوانده بودم. واقعا تردید جدی دارم که ساعاتی از عمرم را به خواندن کارهای دیگر این نویسنده  اختصاص دهم و این یکی را هم تا آخر خواندم چون گمان می‌کردم انتخاب‌های نشر اطراف آن قدر خوب و قابل اطمینان هست که حتما بالاخره جایی شگفت‌زده‌ام می‌کند.