سرگیجه

سرگیجه

سرگیجه

ژوئل اگلوف و 1 نفر دیگر
3.7
47 نفر |
18 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

75

خواهم خواند

31

ناشر
کلاغ
شابک
9786009298426
تعداد صفحات
104
تاریخ انتشار
1394/12/1

نسخه‌های دیگر

توضیحات

        می دانم روزی که از اینجا بروم، غمگین خواهم شد. حتما چشم هایم از اشک تر می شود. به هر حال، ریشه های من این جاست. تمام فلزات سنگین را مکیده ام، رگ هایم پر از جیوه است و مغزم مملو از سرب. در تاریکی می درخشم، پیشابم آبی رنگ است، ریه هایم مثل کیسه ی جاروبرقی پر است و با این حال، می دانم روزی که از اینجا بروم، حتما اشکم سرازیر می شود. طبیعی است، من این جا دنیا آمده ام و بزرگ شده ام. هنوز هم به یاد دارم چطور در بچگی جفت پا توی چاله های روغن می پریدم و وسط زباله های بیمارستانی غلت می زدم. هنوز صدای مادربزرگ را می شنوم که با فریاد به من می گفت مراقب لوازمم باشم. لقمه هایی که با گریس سیاه برای عصرانه ام آماده می کرد ... و مربای لاستیکی سیاهی که مزه ی پرتقال تلخ، اما کمی تلخ تر، میداد...
      

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به سرگیجه

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به سرگیجه

یادداشت‌ها

سامان

سامان

2 روز پیش

          3.5

باید هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنی.روزهای قشنگ ما شبیه همونه.

منگی داستان همه کسایی است که از زندگی ناراضین و محکوم به ادامه دادن. آدمایی که کاری هم نمی‌کنن و شایدم نمی‌تونن بکنن برای اینکه زندگیشون رو تغییر بدند. فضای مه آلود و پر از بوی گند داستان و تاکید بر کشتارگاه به عنوان یکی از مهمترین مکان‌های داستان و توصیفات مکرر راوی بی نام داستان همه حکایت از ناراضی بودن و مغروق بودن در دنیای سیاه و تباهی است که درگیرشه. جایی که بهش هیچ علاقه ای نداره و دوست داره بره و مدام به یک آینده نامعلوم حواله میده که از اینجا میکنه و میره اما در طول این داستان کوتاه نشانه ای از رفتن دیده نمیشه. موندن و سازگاری با این نکبت کده سرنوشت راوی قصه است که محکوم به اونه.همه اینها به کنار زندگی در کنار یه مادربزرگ غرغرو که زبونتم نمی‌فهمه و با درک کردنت مشکل داره، قضیه رو سخت تر و پیچیده تر می‌کنه. تو دنیای غبار گرفته داستان و شخصیت اصلی شاید دلخوشی های کوچکی وجود داره که بهشون متمسک بشه. یه سیگار کشیدن زیر بارون با رفیق و نه چیزی بیشتر از این. ولی اگر شخصیت داستان، بتونه تو همین دنیای تیره و تارش خوشی های کوچیک پیدا کنه و ازشون لذت ببره، ابرهای بی رحم سیطره زده بر زندگی‌اش کنار نمیرن و بالاخره اون خورشیدی که آخر داستان اعتراف می‌کنه که هست و پشت مه و دود و ابرهای غلیظ و ذرات معلق پنهان شده رو نمی‎‌بینه؟!

نمی‌دونم!!

خیلی داستان خوبی بود و از خوندنش بسیار راضیم.
        

0

ستاره

ستاره

1401/9/19

          آدم هایی رو می شناسم که می رن ماهیگیری، یکشنبه صبح زود، کنار رودخونه ای که دائم کف می کنه. بورچ یکی از اوناست. انگار از این کار خیلی خوشش میاد. مهم نیست چه ساعتی و چه روزی از ماه باشه، حتی طعمه هم نمی خواد، ماهی ها تعارف نمی کنن، سخت نیستن، حتی اگه دلت بخواد می تونی رو ساحل بچری و بالاو پایین بپری، با این کار فراریشون نمی دی که هیچ، خوششون هم میاد.اگه چیزی نداری سر قلابت بزنی، باز مهم نیست، نگران نباش. کافیه یک نخ ماهیگیری رو بندازی تو آب، بعد چند ثانیه، چوب پنبه قلاب حتما می ره پایین. این ماهی ها احمق تر از ماهی های جاهای دیگه نیستن، موضوع این نیست، تنها چیزی که اونا می خوان اینه که از آب بیاریشون بیرون، از اونجا خلاصشون کنی.
بیرون از آب، یک هو بهتر نفس می کشن، تازه از شر سوزش ها و خارش هاشون هم خلاص می شن، واسه همینه که راضین. بعدش می تونی هر کاری دلت خواست باهاشون بکنی، ولشون کنی رو علف ها بمیرن یا سرشون رو بکوبی به یه سنگ، فقط برشون نگردونی به رودخونه به این بهونه که خیلی کوچیکن یا خوشگل نیستن، تنها چیزی که می خوان همینه. توقع زیادی ندارن...
        

16

          کتاب هم مثل فیلم، تا یه جایی فرصت داره که یه چیزی به مخاطب ارائه کنه تا دیگه میخ‌کوبش کنه. لحن و قلم منگی، از همون صفحه اول این کار رو می‌کنه. 
اتمسفر داستان مه‌گرفته‌ست. ذهن و زندگی شخصیت‌ها هم همینطور. روایت این دیستوپیا با فرم غیرخطی، کاملا ایده‌ی درست و به‌جاییه به نظرم.
همیشه از پارادوکس‌هایی که ابزار دست نویسنده می‌شن خوشم میاد. فضای روشن دنیا و شخصیت اصلی اخمو و بداخلاق، یا در این مورد، دیستوپیای تاریک با طعنه‌ها و شوخی‌های جالب. اصلا همین دوگانه‌ها و تضادها نیست که درام رو ایجاد می‌کنه؟
کتاب چند تا سکانس درخشان داره. میگم سکانس چون نویسنده (که بعد از مطالعه کتاب متوجه شدم سینما و فیلمنامه‌نویسی خونده)، کاملا تونسته برای منِ مخاطب اون لحظات رو به تصویر بکشه. دیالوگ‌هایی رو خلق کنه که واقعی به نظر می‌رسن، وسط جهانی که گاهی جادویی بودنش از رئالیسمش فراتر می‌ره. 
در نهایت مهم ترین ویژگی این داستان برای منِ مخاطب اینه که روح داره؛ و چه دستاوردی می‌تونه برای یه نویسنده بزرگ‌تر از این باشه؟
        

0

          سرگیجه نام رمانی کوتاه به قلمِ ژوئل اگلوف نویسنده‌ی فرانسوی‌ست که توسط برخی ناشرین همانند انتشاراتِ افق با نامِ «منگی» نیز چاپ و منتشر گردیده است.

بنده این کتاب را با ترجمه‌ی خانم «موگه رازانی» از انتشاراتِ کلاغ خواندم و از متنِ روان و جمله‌بندی‌های کتاب راضی بودم.

سرگیجه حقیقتا از آن دسته از رمان‌هایی‌ست که حق‌شان توسط یک‌سری چرک‌نویس بلعیده شده٬ رمانی که برخلاف برخی مزخرفات که شهرتِ جهانی دارند همانند خزعبلاتِ «سقوط نوشته‌ی آلبرت کامو» که چیزی جز چرندیاتِ یک ذهن مریض به خواننده القا نمی‌کنند لذت خواندنِ یک کتاب خوب در عین سادگی را نسیبِ خواننده می‌کند.

این رمان تلفیقی از طنزِ تلخ در محیطی سیاه و جان‌فرساست٬ داستانِ سرگیجه از توصیفِ محل زندگیِ راوی آغاز می‌گردد٬ جایی که شاید برخی از مردم توصیف آن را فقط در کتاب‌ها بخوانند یا در فیلم‌ها تماشا کنند و حتی شاید تا آخر عمرشان به آن برخورد نکنند اما چنین فضاها و محل‌های سکونتی در همه‌ی کشورها وجود دارد و در کشورِ عزیز٬ بزرگ اما سرشکسته‌ی ما ایران نیز فراوان است. توصیف‌ها از محل و فضاسازی‌های نویسنده بسیار زیبا٬ دقیق و دوست داشتنی بود به شکلی که می‌توانید یک لحظه چشم‌های خود را ببندید و خود را در محیط احساس کنید. راویِ داستانِ ما به همراه مادربزرگِ خود در محله‌ای که توصیف آن را در کتاب می‌خوانیم در نزدیکیِ یک فرودگاه زندگی می‌کند و در یک کشتارگاه نیز مشغول به کار است. او در فضایی که می‌خوانیم و آن را حس می‌کنیم به سختی بزرگ شده و همینک نیز در دورانِ جوانی در آن کشتارگاه چیزی جز کثافت٬ خون و لجن نمی‌بیند و زندگی او خلاصه شد در همین سیاهی. راوی داستان را خیلی خودمانی برای ما تعریف می‌کند بدون هیچ پیچیدگیِ ادبی یا حرف‌های قلمبه سلمبه٬ انگار یک دوست دستش رو انداخته گردن ما و در ساحل در حالیکه آبجو به دست به دریا نگاه می‌کنیم داستانِ‌خود را به ساده‌ترین شکل ممکن تعریف می‌کند. از آنجایی که خواندنِ این کتابِ دوست داشتنی وقت زیادی از خواننده نمی‌گیرد به هیچوجه به اتفاقاتِ کتاب ورود نمی‌کنم و تنها به یک جمله از کتاب در مورد زندگیِ راوی بسنده می‌کنم: «باید هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنی. روزهای قشنگ ما شبیه همونه».

در آخر باید اعتراف کنم هرچقدر دیروز آقای آلبرت کامو حالم را با کتاب سقوط بهم زد این کتاب همه‌ی آن حال بد را با خود شست و برد پایین٬ دوستش داشتم خیلی زیاد ۵ستاره بهش میاد :) خواندنِ این کتابِ کمتر خوانده و کمتر به آن توجه شده را به تمام دوستانم پیشنهاد می‌کنم.
        

0

نرگس

نرگس

7 روز پیش

          🌱به‌هرحال، من زندگيم رو اينجا به آخر نمى‌رسونم، اين حتمی‌يه. يه روز، مى‌رم جاهاى ديگه‌اى رو هم ببينم، حتی اگه بگن همه‌جا عين همه، حتی اگه بگن جاهاى بدتر ازاينجا هم هست.

ژوئل اگلوف یکی از نویسندگان مطرح ادبیات امروز فرانسه‌ست که به دلیل پرداختن به موضوعات بکر و  و آفریدن موقعیت‌ها و شخصیت‌های منحصر‌به‌فرد شهرت داره.

کتاب «منگی» رو در سال ۲۰۰۵ منتشر کرده و جایزه دو لیور اینتر (جایزه بهترین رمان فرانسوی سال) رو برده. این رمان رو در قالب طنزسیاه با زبانی ساده و صریح نوشته. با اینکه هر لحظه یکی از جنبه‌های زندگی (عشق، آزادی، عدالت و .. )رو زیر سوال میبره از کلمات قلنبه سلنبه و جملات فلسفی دوری کرده. این معجزه‌ی سبک و شگرد اِگلوفه!

«منگی» داستان یک فرد بی‌نام و نشونه که با مادر‌بزرگش در پایین‌شهر زندگی میکنه و توی یک کشتارگاه صنعتی مشغول به کاره. زندگیش درگیر روزمرگی و یک‌نواختی شده. محیطی که توش زندگی میکنه هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روانی اونو تحت فشار قرار داده و داستان به سمت نوعی “منگی” کشیده میشه..
🌱ولی بهرحال، خاطره‌ان. آدم به بدترین جاها هم وابسته میشه، این‌جوریه‌. مثل روغن سوخته‌ی ته بخاری‌ها. 
🌱البته اینجا همه هم بدبخت نیستن، باید حقیقت رو گفت. همه اتفاقی اینجا به گل ننشسته‌ن.

اگلوف، زندگیه انسانی رو به چالش میکشه که قبل ازینکه خودش رو بشناسه، محیط اطرافش رو بشناسه، بهش عادت کرده! و در واقع روایتی نمادینِ “قسمتی” از جامعه‌ی مدرن ماست؛ اون قسمتی که با جبر روزگار درگیرند و ژن خوب ندارند..
نگاه نقاد و تند تیزش هیچ موضوعی رو از قلم ننداخته؛ عشق، آزادی، مرگ، عدالت و امید.. 
اما مهم‌ترین سوالی که هر لحظه از داستان تو ذهن‌مون تکرار میکنه اینه: آیا امید چراغیه که راه رو روشن می‌کنه، یا سرابیه که ما رو به بیراهه می‌کشونه؟
🌱واقعا خنده‌داره که آدم تو راهی که از بَره گم بشه.

اگر به تفکر و واکاوی زندگی روزمره علاقه دارید، کاملا برای شما مناسبه و شمارو وادار میکنه درباره زندگی ساده و گاه بی‌معنای انسانی تأمل کنید. امیدوارم از خوندنش مثل من لذت ببرید :).


«نمایشی بر اساس رمان منگی»
من به واسطه‌ی تئاتری که میخواستم ببینم، باهاش آشنا شدم و خوندم. چقدر خوشحالم بابتش😍 و چقدر خوب شد که اول کتاب رو خوندم بعد نمایش رو دیدم.

نمایش در تئاتر هامون برگزار شد. با نویسندگی و کارگردانی امین سعدی بر اساس همین کتاب. ولی متاسفانه آخرین اجرا بود و فعلا دیگه روی صحنه نمیره (‵︿′。)
آقای فردین رحمان‌پور نقش اصلی بود و نمایش به صورت مونولوگ اجرا شد. سه بازیگر فرم و سایه هم داشت که خیلی حواسمو پرت میکردن^( '-' )^
یک مقداری از چیزی که تصور کرده بودم، عقب‌تر بود و وضوح صدا هم، گاهی اوقات خیلی کم بود :). اما دیالوگ‌ها، نورپردازی و موسیقی‌هایی که انتخاب شده بود واقعا عالی بودن. اگر هنوز اجرا داشتن توصیه میکردم ببینید حتما..
امیدوارم که دوباره روی صحنه برگرده..
        

28

          «من کنار خط آهن بازی کرده‌ام، از دکل‌ها بالا رفته‌‌ام، تو حوض‌‌های تصفیه آب‌تنی کرده‌ام. و بعدها، عشق رو تو قبرستون ماشین‌‌ها تجربه کرده‌ام، رو صندلی‌‌های جرخوردهٔ اسقاطی‌‌ها. خاطره‌هایی که دارم شبیه پرنده‌هایی هستن که افتاده‌ان تو نفت سیاه، ولی به‌هرحال، خاطره‌ان. آدم به بدترین جاها هم وابسته می‌شه، این جوریه. مثل روغن سوختهٔ ته بخاری‌ها.»

 راوی در فضای دم‌کردهٔ کشتارگاهی در شهری زشت با مادربزرگ پیرش زندگی می‌کنه ‌و از همون اول مدام به خواننده یادآور می‌شه که قراره به‌زودی اونجا رو ترک کنه. واقعیتش یه کم مشکوک بودم به این کتاب و اینکه بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم چون فضای کشتارگاه برام خیلی آزاردهنده است؛ اما انقدر داستان در عین کوتاه بودن زیبا و هنرمندانه نوشته شده که کاملاً جا رو برای تفسیر نمادینش باز می‌ذاره و می‌شه خیلی از اتفاق‌ها و مکان‌های داستان رو به شکل‌های مختلف معنا کرد. راوی انگار هم خود ماست، هم بیرون ما. و حس «منگی»، سردرگمی، اینکه خودت هم ندونی باید چی کار کنی، عدم تعلق به دنیای اطرافت و در عین حال ناتوانی از دل‌کندن ازش، همه و همه به‌شکلی کاملاً تأثیرگذار در این داستان کوتاه به‌تصویر کشیده شدن.
        

2