بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

سرگیجه

سرگیجه

سرگیجه

ژوئل اگلوف و 1 نفر دیگر
3.6
26 نفر |
13 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

50

خواهم خواند

24

می دانم روزی که از اینجا بروم، غمگین خواهم شد. حتما چشم هایم از اشک تر می شود. به هر حال، ریشه های من این جاست. تمام فلزات سنگین را مکیده ام، رگ هایم پر از جیوه است و مغزم مملو از سرب. در تاریکی می درخشم، پیشابم آبی رنگ است، ریه هایم مثل کیسه ی جاروبرقی پر است و با این حال، می دانم روزی که از اینجا بروم، حتما اشکم سرازیر می شود. طبیعی است، من این جا دنیا آمده ام و بزرگ شده ام. هنوز هم به یاد دارم چطور در بچگی جفت پا توی چاله های روغن می پریدم و وسط زباله های بیمارستانی غلت می زدم. هنوز صدای مادربزرگ را می شنوم که با فریاد به من می گفت مراقب لوازمم باشم. لقمه هایی که با گریس سیاه برای عصرانه ام آماده می کرد ... و مربای لاستیکی سیاهی که مزه ی پرتقال تلخ، اما کمی تلخ تر، میداد...

بریدۀ کتاب‌های مرتبط به سرگیجه

نمایش همه

لیست‌های مرتبط به سرگیجه

یادداشت‌های مرتبط به سرگیجه

ستاره

1401/09/19

            آدم هایی رو می شناسم که می رن ماهیگیری، یکشنبه صبح زود، کنار رودخونه ای که دائم کف می کنه. بورچ یکی از اوناست. انگار از این کار خیلی خوشش میاد. مهم نیست چه ساعتی و چه روزی از ماه باشه، حتی طعمه هم نمی خواد، ماهی ها تعارف نمی کنن، سخت نیستن، حتی اگه دلت بخواد می تونی رو ساحل بچری و بالاو پایین بپری، با این کار فراریشون نمی دی که هیچ، خوششون هم میاد.اگه چیزی نداری سر قلابت بزنی، باز مهم نیست، نگران نباش. کافیه یک نخ ماهیگیری رو بندازی تو آب، بعد چند ثانیه، چوب پنبه قلاب حتما می ره پایین. این ماهی ها احمق تر از ماهی های جاهای دیگه نیستن، موضوع این نیست، تنها چیزی که اونا می خوان اینه که از آب بیاریشون بیرون، از اونجا خلاصشون کنی.
بیرون از آب، یک هو بهتر نفس می کشن، تازه از شر سوزش ها و خارش هاشون هم خلاص می شن، واسه همینه که راضین. بعدش می تونی هر کاری دلت خواست باهاشون بکنی، ولشون کنی رو علف ها بمیرن یا سرشون رو بکوبی به یه سنگ، فقط برشون نگردونی به رودخونه به این بهونه که خیلی کوچیکن یا خوشگل نیستن، تنها چیزی که می خوان همینه. توقع زیادی ندارن...
          
            سرگیجه نام رمانی کوتاه به قلمِ ژوئل اگلوف نویسنده‌ی فرانسوی‌ست که توسط برخی ناشرین همانند انتشاراتِ افق با نامِ «منگی» نیز چاپ و منتشر گردیده است.

بنده این کتاب را با ترجمه‌ی خانم «موگه رازانی» از انتشاراتِ کلاغ خواندم و از متنِ روان و جمله‌بندی‌های کتاب راضی بودم.

سرگیجه حقیقتا از آن دسته از رمان‌هایی‌ست که حق‌شان توسط یک‌سری چرک‌نویس بلعیده شده٬ رمانی که برخلاف برخی مزخرفات که شهرتِ جهانی دارند همانند خزعبلاتِ «سقوط نوشته‌ی آلبرت کامو» که چیزی جز چرندیاتِ یک ذهن مریض به خواننده القا نمی‌کنند لذت خواندنِ یک کتاب خوب در عین سادگی را نسیبِ خواننده می‌کند.

این رمان تلفیقی از طنزِ تلخ در محیطی سیاه و جان‌فرساست٬ داستانِ سرگیجه از توصیفِ محل زندگیِ راوی آغاز می‌گردد٬ جایی که شاید برخی از مردم توصیف آن را فقط در کتاب‌ها بخوانند یا در فیلم‌ها تماشا کنند و حتی شاید تا آخر عمرشان به آن برخورد نکنند اما چنین فضاها و محل‌های سکونتی در همه‌ی کشورها وجود دارد و در کشورِ عزیز٬ بزرگ اما سرشکسته‌ی ما ایران نیز فراوان است. توصیف‌ها از محل و فضاسازی‌های نویسنده بسیار زیبا٬ دقیق و دوست داشتنی بود به شکلی که می‌توانید یک لحظه چشم‌های خود را ببندید و خود را در محیط احساس کنید. راویِ داستانِ ما به همراه مادربزرگِ خود در محله‌ای که توصیف آن را در کتاب می‌خوانیم در نزدیکیِ یک فرودگاه زندگی می‌کند و در یک کشتارگاه نیز مشغول به کار است. او در فضایی که می‌خوانیم و آن را حس می‌کنیم به سختی بزرگ شده و همینک نیز در دورانِ جوانی در آن کشتارگاه چیزی جز کثافت٬ خون و لجن نمی‌بیند و زندگی او خلاصه شد در همین سیاهی. راوی داستان را خیلی خودمانی برای ما تعریف می‌کند بدون هیچ پیچیدگیِ ادبی یا حرف‌های قلمبه سلمبه٬ انگار یک دوست دستش رو انداخته گردن ما و در ساحل در حالیکه آبجو به دست به دریا نگاه می‌کنیم داستانِ‌خود را به ساده‌ترین شکل ممکن تعریف می‌کند. از آنجایی که خواندنِ این کتابِ دوست داشتنی وقت زیادی از خواننده نمی‌گیرد به هیچوجه به اتفاقاتِ کتاب ورود نمی‌کنم و تنها به یک جمله از کتاب در مورد زندگیِ راوی بسنده می‌کنم: «باید هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنی. روزهای قشنگ ما شبیه همونه».

در آخر باید اعتراف کنم هرچقدر دیروز آقای آلبرت کامو حالم را با کتاب سقوط بهم زد این کتاب همه‌ی آن حال بد را با خود شست و برد پایین٬ دوستش داشتم خیلی زیاد ۵ستاره بهش میاد :) خواندنِ این کتابِ کمتر خوانده و کمتر به آن توجه شده را به تمام دوستانم پیشنهاد می‌کنم.
          
            «من کنار خط آهن بازی کرده‌ام، از دکل‌ها بالا رفته‌‌ام، تو حوض‌‌های تصفیه آب‌تنی کرده‌ام. و بعدها، عشق رو تو قبرستون ماشین‌‌ها تجربه کرده‌ام، رو صندلی‌‌های جرخوردهٔ اسقاطی‌‌ها. خاطره‌هایی که دارم شبیه پرنده‌هایی هستن که افتاده‌ان تو نفت سیاه، ولی به‌هرحال، خاطره‌ان. آدم به بدترین جاها هم وابسته می‌شه، این جوریه. مثل روغن سوختهٔ ته بخاری‌ها.»

 راوی در فضای دم‌کردهٔ کشتارگاهی در شهری زشت با مادربزرگ پیرش زندگی می‌کنه ‌و از همون اول مدام به خواننده یادآور می‌شه که قراره به‌زودی اونجا رو ترک کنه. واقعیتش یه کم مشکوک بودم به این کتاب و اینکه بتونم باهاش ارتباط برقرار کنم چون فضای کشتارگاه برام خیلی آزاردهنده است؛ اما انقدر داستان در عین کوتاه بودن زیبا و هنرمندانه نوشته شده که کاملاً جا رو برای تفسیر نمادینش باز می‌ذاره و می‌شه خیلی از اتفاق‌ها و مکان‌های داستان رو به شکل‌های مختلف معنا کرد. راوی انگار هم خود ماست، هم بیرون ما. و حس «منگی»، سردرگمی، اینکه خودت هم ندونی باید چی کار کنی، عدم تعلق به دنیای اطرافت و در عین حال ناتوانی از دل‌کندن ازش، همه و همه به‌شکلی کاملاً تأثیرگذار در این داستان کوتاه به‌تصویر کشیده شدن.