یادداشت سامان
2 روز پیش
3.7
18
3.5 باید هوای گند یه شب قطبی رو تصور کنی.روزهای قشنگ ما شبیه همونه. منگی داستان همه کسایی است که از زندگی ناراضین و محکوم به ادامه دادن. آدمایی که کاری هم نمیکنن و شایدم نمیتونن بکنن برای اینکه زندگیشون رو تغییر بدند. فضای مه آلود و پر از بوی گند داستان و تاکید بر کشتارگاه به عنوان یکی از مهمترین مکانهای داستان و توصیفات مکرر راوی بی نام داستان همه حکایت از ناراضی بودن و مغروق بودن در دنیای سیاه و تباهی است که درگیرشه. جایی که بهش هیچ علاقه ای نداره و دوست داره بره و مدام به یک آینده نامعلوم حواله میده که از اینجا میکنه و میره اما در طول این داستان کوتاه نشانه ای از رفتن دیده نمیشه. موندن و سازگاری با این نکبت کده سرنوشت راوی قصه است که محکوم به اونه.همه اینها به کنار زندگی در کنار یه مادربزرگ غرغرو که زبونتم نمیفهمه و با درک کردنت مشکل داره، قضیه رو سخت تر و پیچیده تر میکنه. تو دنیای غبار گرفته داستان و شخصیت اصلی شاید دلخوشی های کوچکی وجود داره که بهشون متمسک بشه. یه سیگار کشیدن زیر بارون با رفیق و نه چیزی بیشتر از این. ولی اگر شخصیت داستان، بتونه تو همین دنیای تیره و تارش خوشی های کوچیک پیدا کنه و ازشون لذت ببره، ابرهای بی رحم سیطره زده بر زندگیاش کنار نمیرن و بالاخره اون خورشیدی که آخر داستان اعتراف میکنه که هست و پشت مه و دود و ابرهای غلیظ و ذرات معلق پنهان شده رو نمیبینه؟! نمیدونم!! خیلی داستان خوبی بود و از خوندنش بسیار راضیم.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.