یادداشت‌های زهرا میکائیلی (302)

          خواندن این کتاب خیلی سنگین بود. نه چون متن صقیلی داشت، یا مفاهیم سختی؛ بلکه چون غمی در کتاب و روایت‌ها جریان داشت که واقعی بود و از دل آدم‌ها برآمده بود. 
با روایت‌های آدم‌ها از کارخانه‌ای که عمری را در آن گذرانده بودند و به شهرشان هویت داده بود؛ بارها گریستم.
کارخانه که معنی شهر بود و بهشهری‌ها نظم و ساعت زندگی‌شان را با سوت آن تنظیم کرده بودند، بخاطر بی‌تدبیری‌ها به مرور از رشد و سوددهی باز می‌ماند و کم‌کم تعطیل می‌شود.
حالا پس از سال‌ها شیوا خادمی که مادربزرگش کارگر کارخانه بوده  به دنبال بازیابی خاطرات کارخانه به سراغ کارگران و مدیران سابق می‌رود و روایت‌های آن‌ها را از آن سال‌ها و تلخی‌ها و شیرینی‌هایش در این کتاب گردآوری می‌کند.
با اینکه بهشهری نیستم و هیچ‌کدام از آشنایانم در نساجی کار نکرده‌اند؛ اما عکس‌ها و روایت‌ها برایم پر از آه حسرت بودند شاید چون روایت‌ها "جان" داشتند.
 به نظرم خانم خادمی کارش را خوب انجام داده است. 
        

14

          کتاب ناخدای بی کلاه رمانی است که در فصل های کوتاه از زبان دختری 7 ساله نوشته شده است. او برای دختردایی اش ناهید دلتنگ است و با نوشتن خاطرات بازی هایشان سعی می کند این دلتنگی را فراموش کند. ناهید که یک سال از راوی بزرگتر است بیمار است و بچه ها این را نمی دانند، و در آخر داستان همراه خانواده اش برای درمان بهتر به خارج از کشور میروند. ناهید و راوی دائما در حیاط پدربزرگشان مشغول بازی و شیطنت هستند. آنها از درخت بالا می روند، با گل و خاک بازی می کنند، به انبار بیاقاجان (پدربزرگشان) سر می زنند و از آنجا گوشت قرمه برمی دارند و سر به سر برادرهایشان که کوچکتر هستند می گذارند.
خانواده ها در این داستان مهربان و همدل هستند و ارتباط خوبی باهم و با بچه‌ها دارند. 
داستان در قبل از انقلاب می گذرد. فضای داستان گرم و صمیمی است و مطابق با آنچه از یک خانواده ایرانی می شناسیم. هم از عزاداری محرم صحبت می شود و هم از دعا کردن.

برای بچه‌های ۸ تا ۱۱ ساله رمان خوبی است.
        

1

          سعی کردم بدون پیش داوری بخوانمش. و سعی کردم از خودم ذهن‌خوانی نکنم و چیزی را که به صراحت گفته نشده به کتاب نچسبانم.
چرا؟ 
چون از قبل یک چیزهایی شنیده بودم و می‌خواستم خودم تصمیم بگیرم.

متن کتاب درباره‌ی محیط زیست است. اگر دقیق‌تر بگویم درباره‌ی تقبیح شکار حیوانات است.
و تا اینجا خیلی هم خوب است.

اما دو چیز در کتاب بود که مرا اذیت کرد و باعث شد فکر کنم مناسب کودک نیست:
یکی اینکه والدین کودک اتفاقا طرفدار شکار هستند و هرچه کودک آنها را منع می‌کند و می‌گوید تفنگ دوست ندارد و شکار حیوانات را دوست ندارد؛ 
آن دو به کارشان ادامه می‌دهند و در آخر هم هرکدام راضی از رفتارشان می‌روند سر کار بعدی‌شان.
پدر اخبار جنگ می‌بیند و مادر در حین حمام کردن شعر " می‌خوام برم کوه/شکار آهو" می‌خواند!
اینجا هم احساس اعتماد کودک به والدین خدشه‌دار می‌شود، هم احساس امنیتش.

مشکل دیگرم با داستان در عدم شنوا بودن والدین است. یعنی هرچه کودک می‌گوید که این هدیه و رفتار آنها را دوست ندارد، آن‌دو اصلا اهمیتی نمی‌دهند. 
حتی نشان نمی‌دهند که حرفش را شنیده‌اند و با آن به دلیلی موافق نیستند.
هیچ! در بازی کودکانه‌شان غرق شده‌اند.
و چطور می‌شود به چنین والدینی تکیه کرد؟ 



        

5