یادداشت‌های ـبِلَکَتْـ<: ْْ۪۪۪̽♡ (51)

        داستان رو شیطانی روایت میکنه که از روی تفریح و سرگرمی به زمین میاد تا در کنار انسان‌ها زندگی کنه.در طول ماجرا اون با نگاهی تحقیر آمیز و از روی ترحم و انزجار به انسانها نگاه میکنه.اما در پایان کتاب از همین انسان ها فریب خورده و موجب حیرت اون میشه.
خیلی حیف شد که نویسنده در حین نوشتن این کتاب میمیره و کتاب ناتموم و با پایانی باز میمونه🫠

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

        در طول خوندن کتاب، الریک رو خیلی میفهمیدمش،غمش خیلی قابل لمس بود؛اون بد نبود فقط ضربه خورده بود(:
دلم برای انسل و بانبا میسوخت...اونا حقشون این نبود!
آخر کتاب هم یاد سریال شهرزاد افتادم.همونجور که شهرزاد آخرش نه به فرهاد رسید نه به قباد،رن هم نه به تور رسید نه الریک.(:

از خوندنش لذت بردم و بی‌صبرانه منتظر جلد بعدی ام...
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1

        این کتاب رو سه سال پیش خریده بودم و بعد از خوندن چند صفحه ولش کردم.تا اینکه بلاخره چند روز پیش خودم رو مجبور به خوندنش کردم.
فضای داستان بسیار خفه، تلخ و تاریک بود و با اینکه گناهکار ماجرا فردریک بود و میراندا یه قربانی بیچاره بود اما هرگز نتونستم از میراندا خوشم بیاد.اما گاهی دلم براش می‌سوخت.دلم برای هر دوشون می‌سوخت،برای اسارت میراندا و برای تنهایی فردریک که دنبال آدمی بود که پناهگاهش بشود و بتواند به او تکیه کند غافل از اینکه میراندا هم نیاز به پناهگاه داشت. دو آدمی که به دنبال کسی می‌گردند که به اون تکیه کنند هیچگاه نمی‌توانستند تکیه‌گاه یکدیگر بشوند!گاهی حق رو به فردریک می‌دادم و گاهی به میراندا.شاید هر دوی آنها حق داشتند.
و در آخر داستان جوری به پایان رسید که اصلاً انتظارش را نداشتم؛ تلخ و غم انگیز.(:
(این حق میراندا نبود....)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

        داستان چندان هیجان انگیزی نبود و باید گفت که نویسنده در افشا کردن حقایق عجله‌ای نداشته و روند آرومی داشت.اما در کل ارزش خوندن رو داشت و میشه گفت از خوندنش لذت بردم<:
اما حق سیمون و مایکلینا و موریس و مادرشون این نبود(:همه حقِ داشتن یه زندگی و خانواده سالم و دوست‌داشتنی رو دارن.«همه»!!!که این شامل حال اوا لیند ‌و برادر و مادرش هم میشد...(:
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

        فقط میتونم بگم این کتاب انقد غمم رو گین کرده که حالا حالا رو دلم سنگینی می‌کنه.حس می‌کنم دیگه اون آدم سابق نمیشم!
سرنوشت هیچ کدومشون حقشون نبود.اونا لایق بهترین زندگی بودن.
کاش نئو و کور کتابشون رو تموم میکردن،کاش سونی بود و داستانشون رو برای بچه هاش تعریف می کرد،کاش سم و هیکاری تا آخر عمرشون با هم بودن.
کاش داستان بر اساس واقعیت نبود(((:
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0

        هر آدم نرمالی دوست داره که آزادی و استقلال داشته باشه و در قید و بندِ محدودیت نباشه،دقیقا چیزی که آلدو هم میخواست.
البته که میل و اشتیاقی که به رهایی داشت کاملا درک میکردم،اما مشکل اونجا بود که آلدو این آزادی رو در مجرد بودن و خودش رو در بند محدودیتی به اسم«خانواده» می دید به قول خودش«زن و بچه داشتن نه نشانه آزادی بلکه از عقب ماندگی حکایت داشت»!!.و همین باعث شده بود خیانت به همسرش براش یه عادت بشه تا خودش رو قانع کنه که با اینکه ازدواج کرده اما هنوز تعهد و مسئولیتی نسبت به کسی نداره. که در نتیجه تاثیرات جبران ناپذیر روی روح و روان بچه هاش و مخصوصا زنش شد!(:
#آلدو_نباشیم!
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

        در طول خوندن کتاب شجاعت و مقاومت زنان و مخصوصا سیلکا تو شرایط سختی که داشتن تحسین می کردم،ترس از تنها شدن و طرد شدن سیلکارو با تمام وجودم درک میکردم،وقتایی سیلکا با جوزی مجبور بودن تو هوای سرد و سوزناک از خوابگاه تا بیمارستان رو طی کنن انگار منم همراهشون از توی چند متر برف که به سختی می شد توش راه رفت راه میرفتم،ترسشون رو موقعی که مرد ها به اتاقشون می‌ریختند رو حس کردم،در کنار زنای دیگه ی خوابگاه از مادر شدن جوزی ذوق کردم،همراه سیلکا و کریل بخاطر مرگ پاول اشک ریختم،و از اینکه فهمیدم الکساندر هم متقابلاً عاشق سیلکاس لذت بردم و خلاصه بگم با این کتاب زندگی کردم(:
(پ.ن: ظاهراً این کتاب جلد اولی هم داره،با خوندن این کتاب ترغیب شدم که هرچه زودتر خالکوب آشویتس هم بخونم،امیدوارم به قشنگی این کتاب باشه<:)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

0