یادداشت‌های حمیدرضا فیاضی (69)

          کتاب هر دو در نهایت می‌میرند که به نوعی جلد اول این کتاب محسوب می‌شه رو بیشتر از این کتاب دوست داشتم. اولاً توی این کتاب خیلی به مسئله همجنسگرایی توجه شده و ما شاهد ابراز علاقه های فراوان دو شخصیت اصلی کتاب که هر دو همجنسگرا هستند، هستیم و در چند جای کتاب هم مطالبی در حمایت از همجنسگرایی اومده بود. به دلیل اینکه شخصیت های اصلی کتاب همجنسگرا بودند و در واقع داشتم داستان عاشقانه دوتا پسر همجنس باز رو می‌خوندم اصلاً نتونستم با کتاب ارتباط بگیرم و از اینکه والنتینو مرد ناراحت نشدم.
انتظار داشتم مطالب کتاب تا حدی بیشتر از این سانسور می‌شد چون خوندن لحظه رابطه جنسی دو تا همجنس باز‌ و بوسه‌هایی که از همدیگه می‌کردند اصلاً برام جالب نبود،حال بهم زن بود.  میشه گفت این کتاب تا حدودی درباره گذشته شخصیت‌های کتاب هر دو در نهایت می‌میرند بود، ما تو این کتاب شاهد حضور کوتاه شخصیت‌های کتاب هر دو در نهایت  می میرند بودیم که این مورد برام جالب بود، همچنین ما تو این کتاب شاهد روزهای اول راه‌اندازی موسسه پیشگویی مرگ بودیم.
ترجمه کتاب هم متاسفانه افتضاح بود، این یه رمانه و منطقی نیست که گفتگوهای شخصیت های کتاب، به حالت کتابی نوشته بشه انگار مطالب کتاب توسط برنامه‌های مترجم ترجمه شده نه توسط یک مترجم، ترجمه رو اصلاً دوست نداشتم. در جاهای مختلف کتاب هم مشکلات‌ نگارشی وجود داشت. 
در کل به دلیل وجود موضوع همجنسگرایی این کتاب رو اصلاً نپسندیدم.
        

7

        داستان کتاب به نظرم خیلی جالب بود و برام تازگی داشت؛ تصور دنیای بدون احساسات جالب بود، با اینکه در کتاب ما شاهد اتفاقات تلخی هستیم، اما چون راوی کتاب فردیه که هیچ احساساتی نداره و  تعاریفی که از حوادث داره فاقد احساساته و این به زیبایی تمام به خواننده منتقل می‌شه و خواننده به طور کامل شخصیت اصلی رو در لحظه به لحظه خواندن کتاب درک می‌کنه، یه جورایی اون حالت بی‌احساس بودن در مواقع احساسی به خواننده‌ هم منتقل می‌شه و باعث می‌شه که کمتر غصه اتفاقات تلخی که در کتاب افتاده رو بخوره.
مردن مادربزرگ شخصیت اصلی تلخ بود اما خوشحالم که در نهایت مادرش از کما بیرون اومد و خوب شد و بیشتر از همه بابت این موضوع خوشحالم که شخصیت داستان در نهایت تونست درکی از احساسات ببره؛ اون قسمت کتاب که یون از یک دختر خوشش اومد و با اینکه یون هیچ درکی از عشق و احساسات نداشت اما باز هم وقتی با اون دختر دیدار کرد یک تغییراتی درون خودش احساس کرد و این نشان دهنده قدرت عظیم عشق است، در حالی که اون هیچ احساساتی رو درک نمی‌کرد اما عشق تونست که وارد قلب اون بشه و تغییراتی درونش ایجاد کنه. با اینکه شخصیت اصلی کتاب از اینکه احساسات رو درک نمی‌کرد آزرده خاطر بود اما به نظرم گاهی درک نکردن احساسات می‌تونه یک موهبت باشه، در کل من شخصیت یون‌جی رو خیلی دوست داشتم ، شخصیتش خیلی خاص بود. به نظرم خوندنش خیلی مفید بود برام و از اینکه خوندمش خوشحالم.
ترجمه کتاب هم خیلی خوب و روان بود. تنها موضوعی که درباره کتاب یکم آزاردهنده بود این بود که تصور جامعه کره خیلی برام سخت بود چون هیچ تصوری از جامعه کره نداشتم و در افکارم ظاهر شخصیت‌های کتاب، آمریکایی بود  اون مکان‌هایی رو که در کتاب گفته شده هم برام آمریکایی بود و اصلاً نمی‌تونستم شخصیت های کتاب رو با شمایل کره‌ای تصور کنم.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

10

        دوستش داشتم، یه رمان عاشقانه اما بسیار غم انگیزه. دلم خیلی برای سم و جودی می‌سوزه، اونا همدیگرو خیلی دوست دارن، اما خب قراره تا ابد از هم دیگه جدا بشن، فکر میکردم پایان کتاب قرار نیست یه پایان شاد باشه، ولی پایانش بیش از حد تصورم غم انگیز بود و باعث تر شدن چشمام شد. کتاب میخواد که بهمون یاد بده، باید گذشت، از اونهایی که روزی بودند اما دیگر نیستند، باید گذشت و بعد آنها هم زندگی کرد. عشق خیلی زیباست و این کتاب هم برخی از جنبه های زیبای عشق رو نشون میده. کتاب رو دوست داشتم ولی کاش هرگز نمی‌خوندمش، غمش به شدت روی دلم سنگینی می‌کنه.

کاش من هم روزی بتونم زیبای های عشق رو درک و تجربه کنم:)
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4