یادداشت‌های 🇮🇷 فضائل 🇵🇸 (30)

          «پایانی که خوشحال کننده نبود»
- نیم ستاره برای یک قهرمان
⚠️هشدار: اگه خیلی به اسپویل حساس هستین، بعد از پایان کتاب، این متن رو بخونید. 

کل ماجرای این سه جلد، از اونجایی شروع میشه که یک قتل رو، به گردن یه پسر بیگناه می‌ندازن. آبروش رو میبرن و خانواده‌ش کلی بابت این افترا، زجر میکشن. 
خب... چه حسی بهتون دست میده اگه پیپ و راوی، همین بلا رو سر یه نفر دیگه بیارن؟؟ 
توی جلد اول، همچین کاری بد، شرورانه و خلاف عدالت بود. چی شد که الان یه کار مشابه رو موفقیت تلقی میکنیم و بابتش حتی خوشحال هم میشیم؟!!
درسته که اون پسر مثل سال سینگ یه فرشته نبود و مرتکب جرم شده بود؛ اما جزای ظالم باید به اندازه ظلمی که کرده باشه. نه بیشتر! 
به این خطای شناختی، میگن استاندارد دوگانه. یک مغالطه غیر عمدی که سیستم تفکر ما مرتکب میشه. 
حقیقت و عدالت مفاهیم ثابتی هستن و بنا بر نفع یا خوشایند ما دچار تغییر نمیشن. «انصاف» یعنی مسئله رو از زوایای موافق و مخالف خودمون ببینیم و حتی اگه به سودمون نبود یا نشون دهنده این بود که اشتباه کردیم، حقیقت رو بپذیریم. 
متوجهم که پیپ تجربه‌های بد زیادی رو پشت سر گذاشته بود، اما فشار روانی، بی‌عدالتی، نقص‌های سیستم قضایی و... هیچکدوم جوازی برای ارتکاب جرم نیستن. با مرکب باطل نمیشه به حق رسید. 

سوای از عناصر داستانی، به این جلد مجموعه از نظر اخلاقی، نیم ستاره میدم!! 
        

2

          یکی از اساتید روانپزشکی ما میگفتن: «شخصیت اصلی کودک اون چندسالی شکل میگیره که بچه از نظر درک و شعور برای پدر مادرش هیچ فرقی با گونی سیب‌زمینی نداره...» اما حتی اون نوزاد هم حرکات شما رو می‌فهمه. پیام‌هارو دریافت میکنه، تفسیرشون میکنه و بر مبنای اونا نتیجه میگیره!! 
درسته که اون بچه الان کوچولوئه، و شاید چیزهایی رو ندونه و تجربه نکرده باشه ولی همچنان فکر و احساس میکنه.
 اگه بهش توجه نکنین ناراحت میشه، راجع بهش فکر میکنه و به این نتیجه می‌رسه که «پس من موجود بی‌ارزشیم... » این فرایند حتی زمانی که کودک به درستی زبون باز نکرده هم می‌تونه اتفاق بیفته. 
 این نتایجی که فرزندتون گرفته، به عنوان اولین و درست‌ترین دریافت‌هاش از جهانِ جدیدِ بیرون، توی ذهن کوچیکش حک میشن و تا بزرگسالی همراهش میمونن؛ حتی اگه غلط باشن. و تا فعالانه سراغ اصلاحشون نره کاملا محکم و خدشه ناپذیر باقی میمونن... اصلا به خاطر همینه که طرحواره‌های پیش‌زبانی وجود دارن. (یعنی زمان ایجاد طرحواره برمیگرده به وقتی که بچه حتی نمیتونسته حرف بزنه). پس جمله «بچه‌ست نمی‌فهمه» رو از ذهنتون پاک کنین!! 
لازمه اون موجود کوچولو رو هم «انسان» در نظر بگیرین، نه همون گونی سیب‌زمینی‌ای که چیزی نمی‌فهمه. 

فقط میخوام این پیام داستان  رو فریاد بزنم که:
«پدرها و مادرهای محترم!!! لطفا با جملات و حرکات اشتباهتون خنجر به قلب بچه‌های بی‌گناه بی‌دفاع فرو نکنین!»  

البته میدونم که اکثرا خودتون هم آسیب‌دیده‌این... 
و میدونم که اگه بدونید این کار چه آسیب عمیق و مادام‌العمری میتونه به فرزندتون وارد کنه تعمدا دست به انجامش نمیزنین.

ولی چه اشکالی داره بلایی که سر خودتون اومده سر بچه‌تون نیارین (یا حداقل کمتر بیارین) و این لا به لا کمی هم زخمای خودتونو درمان کنین؟ حالتون ان‌شاءالله بهتر میشه... 

پ.ن: این فقط یکی از ابعاد ماجراست و میتونه خیلی پیچیده‌تر از این حرفا باشه. اما اگه توی همین مسئله هم کمی آگاه بشیم و عملکردمون رو اصلاح کنیم، خودش قدم مثبتیه. 
        

10

          آیا شخصیت اصلی داستان، یک عاشق حقیقی، صادق، و از جان گذشته‌ست؟ قطعا خیر!! لطفا فریب واکنش‌های پیچیده‌ی ذهن انسان رو نخورید. شاید بشه گفت چیزی که در ابتدا عاشقانه به‌نظر می‌رسه، در واقع یه واکنشه به تنهایی و نیاز و زخم‌های عمیقی که شخصیت اصلی داره (که به خاطر داشتنشون سرزنشش نمیکنم) 


این مرد یک نمونه بارز از طرحواره رهاشدگی شدیده. 
این طرحواره باعث میشه فرد فکر کنه: «من همیشه تنهام و قراره همیشه هم تنها بمونم... همه در نهایت رهام میکنن... پس خودم از الان تنها میمونم و به کسی اجازه نزدیک شدن نمیدم». (البته این تنها واکنش ممکن نیست) اما وقتی کسی از راه برسه که اندکی توجه و درک نشون میده برای این آدم یک منجی آسمانی محسوب میشه دنیاش در یک روند صفر و صدی همونقدر که تاریک و مملو از انزوا بود حالا با عشق و شور پر میشه و قراره با این فرد همه مشکلاتش به سر برسه! بنابراین هنوز منجی از راه نرسیده باهاش احساس راحتی بسیار زیادی میکنه در مدتی که برای شکل دادن یه رابطه سالم خیلی کوتاهه کاملا وابسته میشه و حاضره برای اینکه این احساس امنیت خوشبختی و درک شدن ادامه داشته باشه هرکاری بکنه! اما با یه پس‌زمینه مضطربانه‌ی ترس از رفتن اون منجی و تنها شدن دوباره... آشناست مگه نه؟ :)

چیزی که شاهدش هستیم گرچه بسیار اتفاق میفته و بسیار هم با عشق واقعی اشتباه گرفته میشه اما عشق واقعی نیست! بلکه یک توهم کم‌دوامه از حال و هوای عاشقی به علت غلیان احساسات و نیازها... و احتراما چون توان توضیح کامل رو در خودم نمیبینم ر.ک به فصل سوم کتاب پنج زبان عشق از گری چاپمن. اگه از اول خوندید که چه بهتر :))) 

خاضعانه تبریک میگم به جناب داستایوفسکی برای این سطح عمیق از شناخت انسان و واکنش‌های پیچیده‌‌ای که نشون میده! اون هم زمانی که هیچ کدوم از مباحث روان‌شناسی‌ای که بنده بهشون استناد کردم مطرح نشده بودن!! 
        

36

نهایتا با
          نهایتا با پایان داستان، به اولین جمله‌ی کتاب برمیگردیم: «چه چیز باعث میشود انسانی از مرگ فرار نکند؟» 
کتاب شامل یک داستان کوتاه بود. مثل قسمتی از یک فیلم یا یه برش از زندگی (نسبتاً) عادی
🔶 برخلاف معمول، اینبار توصیف نکردن‌های نویسنده رو دوست داشتم! و دلم میخواست اون چند کلمه‌ای که راجع به فرم صورت یکی از قاتلین نوشته بود رو خط بزنم تا شاهکارش کامل‌تر بشه. (صرفا از بعد ادبی، فعلا به محتوا کاری ندارم)
🔶 تصور مکان و فضا و بخش زیادی از وقایع به عهده خود خواننده‌ست؛ که این آزادی عمل به نوبه خودش جذابه. این سبکو دوست دارم.
🔶 احساسات جالبی توی کتاب جریان داشت. ترس، اضطراب، خشم، سردرگمی، و حتی بی‌تفاوتی و بی‌احساسی! میتونستم خودمو جای هرکدوم بذارم و تصور کنم اگه من بودم چه احساسی میداشتم؟ 
🔶 درسته که از مسیر لذت بردم، اما پایان داستان جایی بود که نویسنده دیگه در استفاده از ابهام زیاده‌روی کرده بود... به نظر بنده، بالاخره داستان باید یه نتیجه‌ای داشته باشه و نهایتا چیزی به من خواننده اضافه کنه (حتی اگه الزاما خود ماجرا به جایی نرسه) 
🔶 ترجمه رو دوست نداشتم. کلمات و جملات میتونستن خیلی واقع‌گرایانه‌تر انتخاب بشن. 

به هرحال خوشحالم که خوندمش، حس خوبی داشت؛ 
حتی کرختی و سردرگمی صفحه‌ی آخر... 


        

24