یادداشتهای ملیکا خوشنژاد (353) ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش Theaetetus افلاطون 4.0 1 ته ئه تتوس یکی از مکالمات نسبتا طولانی و تاحدی سخته افلاطون درباره ی «معرفت شناسی» یا به بیان بهتر اپیستمولوژیه. یکی از محاوراتی که در نهایت هم به نتیجه نمی رسه و فقط مشخص می کنه معرفت نه ادراک حسی است نه پندار درستی که با توضیح و تعریف همراهه. چیزی که جالبه هم شاید این نباشه که در نهایت بفهمی حقیقتا معنای چیزی که انقدر برای ما بدیهیه و صرفا ازش استفاده می کنیم رو نمی دونیم ، و تنها زمانی متوجه می شویم که واقعا نمی دونستیم داشتیم از چی استفاده می کردیم که کسی ازمون بپرسه حالا این کاری که کردی یعنی چی؟ یا چرا فلان چیزو گفتی؟ اینا همش بهانه است . دونستن حقیقت اپیستمه، یا شجاعت یا هر چیز دیگه. یعنی فرقی هم نمیکنه. مهم اینه که ما تو چه پارادیمی داریم حرف می زنیم و تعاریف رو هم خودمون با توجه به هدف اون پارادیم تعیین می کنیم. فقط باید حواسمون باشه رو هوا چیزیو نگیم چون یهو کسی مثل سقراط پیدا می شه که همه ی اشتباهاتمون و رو می کنه. 0 3 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش Cratylus افلاطون 3.0 1 موضوع این رسالهی افلاطون واژهها و ریشهیابی آنهاست. به همین دلیل به نظرم بهترین حالت خواندنش این است که به زبان یونانی خوانده شود. چون نه خواندنش به زبان فارسی و نه انگلیسی به فهم ریشهی واژههای یونانی، اسامی خداهای یونانی و غیره کمک نمیکند. 0 0 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش Go the Fuck to Sleep آدام مانس باخ 4.0 1 https://www.youtube.com/watch?v=Cb0t9... این ویدیو رو ببینید حتماً. خیلی خیلی بامزه بود این کتاب. موقع خوندنش و بعد شنیدنش کلی خندیدم بلند بلند. خیلی بامزه است که احساس میکنی دقیقاً داره فکرها و حسهای درونیت رو بیان میکنه چه وقتی میخوای کسی رو بخوابونی که نمیخوابه، چه وقتی خودت تلاش میکنی بخوابی ولی مغزت گوش نمیده. 0 0 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش Wabi-Sabi: Further Thoughts لئونارد کارن 3.0 1 این کتاب در ادامهی کتاب «وابی-سابی برای هنرمندان، طراحان، شاعران و فیلسوفان» نوشته شده. وقتی آدمای زیادی بعد از خوندن اون کتاب روی اوردن سمت ساختن اشیائی که روحیهی وابی-سابی داشته باشن و نویسنده میخواد تلاش کنه نشون بده که مسئله ساختن این اشیاء نیست، کشف کردنشونه. 0 0 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش تهوع ژان پل سارتر 3.8 6 " پس آیا آدم می تواند وجودش را توجیه کند؟ فقط یک خرده؟ خیلی احساس کم دلی می کنم. نه آنکه امید زیادی داشته باشم. ولی به کسی می مانم که پس از سفری در برف به کلی یخ زده است و یکباره وارد اتاق گرمی می شود. به گمانم دم در بی حرکت می ماند، در حالی که هنوز سردش است، و لرزهای کند به تنش می افتد. " داستانی درباره ی فکر کردن به " وجود داشتن " با آنتوان روکانتن می شود به " وجود " ریشه های سیاه درختان فکر کرد. 0 0 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش تاجر ونیزی ویلیام شکسپیر 3.6 4 «ظاهر همهچیز به همین ترتیب با حقیقت فرق دارد و دنیا همیشه با زیور و زینت فریب میخورد. در دادگاه کدام دعوی است که ملوث و فاسد نباشد ولی همین فساد با صدای جذاب یک وکیل مستور نماند؟ در مذهب کدام گناه و بدعت وجود دارد که چهرهی روحانی یک فرد آن را قابل عفو نداند و برای تأیید آن از کتاب مقدس استمداد نکند و زشتی آن را با زیور و زینتهای زیبا پنهان نسازد؟ هیچ فسادی هر چه ساده هم باشد وجود ندارد که ظاهر خود را با علائمی از فصیلت نیاراید.» اتفاق عجیبی که افتاد این بود که اول موقع خوندنش احساس میکردم «خب، جالبه، اما اونقدرها هم که از شکسپیر انتظار داشتم شگفتانگیز نیست.» اما بعد که در پژواک شروع کردیم دربارهش صحبت کردن، انگار لایهلایه شکافتیم متن رو و در نهایت دیدیم وای چه نمایشنامهی شگفتانگیز و جالبی! موضوع اصلی و محوری نمایشنامه بهنظرم تعصب، تبعیض، فقدان کنترل بر زندگی و تغییر شکل دادن حقیقت و به ظاهر متفاوتی درآوردنشه. این تغییر ظاهری رو در جای جای روایت مشاهده میکنیم؛ از امتحان صندوقهایی که پدر پورشیا برای انتخاب همسرش ترتیب داده میبینیم تا تغییر شکلهایی که پورشیا، نریسا و جسیکا انجام میدن و با به شکل مرد درآوردن ظاهر خودشون میتونن به اهدافشون برسن. فقدان کنترل کامل بر زندگی هم به شکلهای مختلف در تکتک شخصیتها دیده میشه: آنتونیو تمام و کمال بر تجارتش کنترل نداره و در واقع بیشتر از اعمال و تصمیمات خودش، این وضعیت آب و هوا، دریا و دزدان دریاییه که ضامن موفقیتش در تجارت هستند. پورشیا نمیتونه آزادانه همسر آیندهاش رو انتخاب کنه و این آزمون پدرشه که مشخص میکنه چه کسی شایستگی همسری او رو داره. بسانیو بهخاطر قرضها و بدهیهایش نمیتواند بهراحتی برای خواستگاری از دختری که دوستش دارد پا پیش بگذارد. جسیکا بهخاطر پدرش نمیتواند با فردی غیریهودی ازدواج کند و قوانین شهر و تعصب موجود علیه یهودیان دستوپای شایلاک را بسته است. جالبترین نکته در این نمایشنامه از نظر من این بود که تنها کسانی که انگار میتوانند بهطریقی از این زنجیر اسارت خود را رها سازند زنان ماجرا – پورشیا، نریسا و جسیکا – هستند و اتفاقاً این کار را با تغییر شکل دادن حقیقت و تظاهر به مرد بودن انجام میدهند که بهنحو کنایی نشان میدهد در جهانی که بهصورت پیشفرض زنان در آن هیچ قدرت عملی ندارد، زنان برای فاعل شدن و به اهداف خود رسیدند انگار ناگزیرند «مرد» شوند. و البته از اینکه پورشیا و نریسا آنقدر خردمند بودند بینهایت شگفتزده شدم. تعصب، تبعیض بخشش هم به بهترین شکل در موضوع یهودی بودن شایلاک و درگیریاش با آنتونیو نمودار میشود. تعصبات موجود علیه یهودیان شایلاک را در تمام زندگیاش آزار داده و تمام تبعات این تبعیض و تعصب را میتوان همچنان در جهان امروزی هم در مورد موضوعات مختلف از نژاد و گرایش جنسی گرفته تا جنسیت و مذهب مشاهده کرد و این مسئله درک موقعیت شایلاک و تصمیمات غریب و غیرانسانی و حس انتقامجوییاش را خیلی آسانتر میکند. در نهایت میدانم که بخش زیادی از شگفتانگیزی متون شکسپیر بهخاطر ترجمه ناگزیر ازبینرفتهاند و گویا اتفاقاً در این نمایشنامه بازیهای زبانی شکسپیر بسیار جالباند. 0 0 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش کشتی سپیده پیما سی. اس. لوییس 3.9 11 کتابهای جادویی شگفتانگیز خیلی خوشحالم که دارم نارنیا رو میخونم و به نظرم اصلا دیر نیست. خود سی. اس لوئیس هم اول کتاب خطاب به دختر خواندهاش نوشته که یه روزی اونقدر بزرگ میشی که دوباره شروع میکنی به خوندن قصههای پریان. قسمتهایی از کتاب بود که انقدر احساس قشنگی داشتم که دلم نمیخواست هرگز اون صحنه تموم شه، زیباترین جا، وقتی بود که به آخر دنیا رسیدن و از نور سرشار شده بودن و آبِ دریا شیرین بود و طعم نور میداد. وهم جزیرهی تاریکی و اژدها شدن اوستاس رو هم خیلی دوست داشتم. 0 0 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش The Boy, the Mole, the Fox and the Horse چارلی مکیسی 4.2 162 غزال عزیز عزیزم این کتاب رو عیدی برام فرستاده بود و من تا امروز نخونده بودمش. امشب یکی از سختترین و غمگینترین شبهای زندگیم بود و فکر کنم فقط و فقط جادوی محض بود که ناگهان یاد این کتاب افتادم و شروع کردم به خوندنش و قلبم پر از نور و مهر و جادو شد. غزال ممنونم ازت. 0 0 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش پولینا چشم و چراغ کوهپایه 3.2 2 «عمر خوابى و خيالى است و وقت مثل آب جويباران مىگذرد. تا چشم بر هم بگذاريد وقت گذشته است. ديروز، بلى همين ديروز من توتفرنگى مىچيدم و دختربچهاى بودم، اما حالا سرم پر از موهاى سفيد شده است.» پولينا، دختر كوچكى كه به خاطر بيمارى مجبور شده موهایش را از ته بزند، براى بهبود حالش به كوهستان پناه مىبرد و آنجا شفابخش حال نين كوچک و نابينا مىشود و با صبرى ستودنى به او خواندن و نوشتن ياد مىدهد. پولينا خاطرهى كودكى خود نويسنده است كه اين اتفاقات واقعاً برای او افتادند و اين حتى کتاب را عزيزتر مىكند. حال و هواى ماجراهاى خانهى پدربزرگ مادربزرگ در كوهستان برفى، آن هم پيش از رسيدن كريسمس خيلى مرا ياد هايدى و تصاوير كودكى خودم مى اندازند. اين روزها كه سرد و تاريکاند بيش از هر زمانى دلم مىخواهد به ادبيات روشن كودكى پناه ببرم. اگر شما هم اين راه را دوست داريد، به نزديکترين كتابخانه بروید، پولينا را قرض كنيد، براى خودتان چاى بريزيد و غرق جادوى برفى كوهستان شوید. 0 0 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش اتللو ویلیام شکسپیر 4.1 15 «اتللو» خیلی سرراسته. بار اولی که خوندمش از همین سادگی و سرراستیاش خوشم اومد. روایت جذابه، شخصیتها بهویژه اتللو و یاگو خیلی جالباند، نمایش برگرفته از نام کسی است که سیاهپوسته و میشه توش کلی مضمون از نژادپرستی گرفته تا عشق و خیانت و تمایلات ضداجتماعی پیدا کرد. و همین شگفتانگیزش میکنه؛ اینکه در عین سادگی و سرراستی میشه انقدر موضوعات مختلف توش پیدا کرد و در مورد هر کدوم عمیق فکر و بحث کرد. این جادوی شکسپیره که با یه روایت ظاهراً ساده میتونه انقدر خوراک فکری به خواننده و مخاطبش بده. اتللو یک ژنرال مغربی سیاهپوسته در جامعهای که مشخصاً کسی عادت به همچین چیزی نداره. برای همین بارها و بارها حتی از زبان دزدمونا که بیقید و شرط عاشق اتللو است اشارههای نژادپرستانه به اتللو رو میشنویم. شاید برای همین اتللو نمیتونه باور کنه که دزدمونا عاشقشه و خودش رو سزاوار عشق کسی که انگار از اون بالاتر و زیباتر و ارزشمندتره نمیدونه. از همون اول انگار شک داره که یه روز دردمونا برای عشق کس دیگری که بیشتر از اتللو لایق اونه، رهاش میکنه و میره. اتللو اجازه نمیده عشق بینشون رشد کنه و به کمال برسه؛ نمیذاره کمکم و با سرعتی طبیعی هم رو بشناسن و به هم اعتماد کنن؛ انگار خودش رو دستی دستی توی مخمصهای میاندازه که دوباره بهش ثابت شه لایق دوست داشته شدن نیست. «اتللو» تراژدی شناخته. ما هیچوقت نمیتونم بیواسطه به احساس و افکار کسی جز خودمون دسترسی داشته باشیم. بعد از شوپنهاور و نیچه و فروید البته میدونیم این گزاره حتی دربارهی خودمون هم نمیتونه صددرصد صادق باشه چه برسه به دیگران. اتللو نمیتونه به احساسات و افکار دزدمونا دسترسی داشته باشه و بفهمه که دچار سوءتفاهم شده و چون خودش رو سزاوار دوست داشته شدن هم نمیدونه همه چی دست به دست هم میده تا این تراژدی شناخت محقق بشه. اما بخش جالب و هیجانانگیز «اتللو» از نظر من شخصیت منحصربهفرد و غریب یاگوست. یاگو سایکوپاته. درسته که بهخاطر اینکه اتللو کاسیو رو به جای یاگو نایب خود کرده، یاگو از نظر منطقی دلیلی برای انتقام گرفتن از اتللو داره، اما کینه و تنفر و آشوبی که به پا میکنه خیلی بیشتر از چیزیه که بخواد صرفاً بهخاطر این ماجرا باشه. در راستای همون تراژدی شناخت بودن «اتللو» میتونیم بگیم یاگو از اینکه اتللو تواناییهای شناختی یاگو رو دستکم گرفته و کاسیوی ریاضیدان رو به فرد نظامی و باتجربهای مثل یاگو ترجیح داده، یاگو میخواد با ضعیف کردن قوای شناختی اتللو و کاسیو ازشون انتقام بگیره، اما باز هم انتقامش خیلی پررنگتر و عمیقتر از اونه که بتونیم صرفاً به این دلیل درنظرش بگیریم. یاگو شروره چون از شرارت خوشش میآد. یاگو از اون دست شرورهاست که نه فقط بهخاطر رسیدن به منفعت یا عملی کردن انگیزهی شخصی، بلکه برای اینکه از شرارت خوشش میآد دست به چنین اعمالی میزنه. برای همین یاگو سایکوپاته و من رو یاد جوکر نولان میانداخت. از طرفی دزدمونا دقیقاً نقطهی مقابل یاگوست؛ یعنی خوبه اما نه برای رسیدن به هدفی خاص، بلکه چون مثل یه قدیس خوبه و بیقیدوشرط عشق میورزه. برای همین هم در تفسیرهای «اتللو» میگن دزدمونا قدیس و یاگو قدیس واژگونه و در واقع «اتللو» تقابل خوبی و بدی ذاتی است انگار. 0 0 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش اگر کتاب بودم ... ژوزه ژورژه لتریا 4.3 11 شگفتانگیز و ناز 0 0 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز 4.0 26 حالا میفهمم چرا چارلز دیکنز نویسندهی موردعلاقهی ماتیلدای عزیز عزیزم بود. دیکنز و جهانش آشناست. انقدر فیلم و اقتباس از داستانهاش دیدیم و خلاصههای کوتاهشدهی داستانهاش رو خوندیم که خوندن متن کامل داستانهاش شاید برای خوانندهی امروزی خستهکننده بهنظربیاد، اما بعد از ماهها کلاسیک خوندن بهنظرم لذت بردن از این داستانها جز بحث سلیقه، نیاز به نوعی یادگیری هم داره، یادگیری بردباری و تلاش برای لذت بردن از مسیر و فرآیند و ریزهکاریها حتی وقتی میدونی که ته داستان قراره چی بشه. و صدالبته وقتی به ترتیب با آثار داستانی کلاسیک مواجه میشی، جایگاه منحصربهفرد هر نویسنده و نقش بزرگی رو درک میکنی که در تاریخ ادبیات داشته و تأثیری رو که هر کدوم با مواجهه کردن خواننده با مسئلهای که قبل از اون برخوردی باهاش نداشته، با گوشت و پوست و استخون درک میکنی. دیکنز در ادامهی آستین، شلی و خواهران برونته دریچهی جدیدی رو به فرهنگ و تاریخ کشورش باز میکنه که گرچه اشارههایی از اون رو در شلی و خواهران برونته هم دیده بودیم، هیچوقت در مرکز توجه نبود. دیکنز نه مثل یه بزرگسال بلکه از زاویهدید یک بچه از کودکی مینویسه و این کار رو با چنان هنرمندی و جادویی انجام میده که وقتی در فصلهای اول کتاب با پیپ همراه میشیم، واقعاً احساس میکنیم که یک بچه داره از نگرانیها و ترسهاش برامون میگه و سخته باور کنیم دیکنز تونسته چنین عمیق به تجربهی کودکی نزدیک بشه یا تجربههای خودش رو به یاد بیاره. دیکنز به طبقات اجتماعی و مسائل اقتصادی بهشکل بیسابقهای توجه میکنه. البته که از حق نگذریم الیزابت گسکل هم در شاهکارش «شمال و جنوب» این کار رو بهزیبایی انجام داده و خواهران برونته بهویژه شارلوت و ان هم به این مسائل پرداختن؛ اما بحث کودکان کار هیچجا مثل دیکنز مشهود و دقیق نبوده. البته شاید در «آرزوهای بزرگ» این محور اصلی داستان نباشه. اولین نکتهی جالب دربارهی این کتاب عنوان طعنهآمیزشه. همهی ما در پی رسیدن و تحقق بخشیدن به آرزوهای بزرگ دیگری هستیم؛ جامعه، والدین یا کسان دیگری که دوستمان دارند یا دوستشان داریم. اما همیشه شکست میخوریم چون آنچه باید صادقانه در پیاش باشیم، نه آرزوهای بزرگ دیگری، بلکه رسیدن به خود حقیقیمان است و پیپ این درس ساده و در ظاهر کلیشهای را با پشت سر گذاشتن تجربههای دردناکی یاد میگیرد. پیپ گرفتار آرزوهای بزرگ دیگران است، خواهرش، مگویچ، خانم هاویشام، استلا. اما هیچوقت به آنچه خودش میخواهد توجهی نکرد و تنها کسانی که صادقانه سعی داشتند نشانش دهند که در جستوجوی حقیقت شخصی چه لذتی نهفته است (جو و بیدی) تنها کسانی بودند که پیپ رهایشان کرد. خانم هاویشام یکی از درخشانترین و بهیادماندنیترین شخصیتهای ادبیات انگلستان است. فکر کنم همگی دورانی را پشت سر گذاشتهایم که در آن اغلب از سوی مادرانمان «خانم هاویشام» لقب گرفتهایم. در دنیای خانم هاویشام زمان از حرکت بازایستاده. خانم هاویشام هم نمیتواند خودش را از بند گذشته و آرزوهای بزرگ دیگری خلاص کند و نهتنها خودش را پوشیده در لباس عروسی و محبوس در خانهای تاریک از زندگی و روشنایی محروم میکند، بلکه تمام تلاشش را میکند تا این کار را با استلا و حتی پیپ هم انجام دهد و در نهایت فقط وقتی استلا که هرگز تحت تربیت خانم هاویشام روشنایی و محبت را درک نکرده است به او پشت میکند، متوجه میشود عمرش را چطور بر باد داده است. مگویچ شخصیت عجیب دیگری است که اولین خاطرهای که از «وجود» داشتن خودش دارد برمیگردد به وقتی که داشت در بازار از شدت گرسنگی شلغم میدزدید. هویت مگویچ حول محور بیارزشی و گرسنگی و دوستنداشتهشدن شکل گرفته است. برای همین تعجبی ندارد وقتی بعد از آن همه بدبختی در تبعید به پولوپلهای میرسد، آنقدر برای خودش ارزش قائل نیست که حتی با پولش کار کوچکی برای خودش بکند و آن را تمام و کمال وقف پیپ میکند. مگویچ که یک کودک کار بوده است، تا ابد قربانی سیستم فاسدی میشود که تمام فرصتهای دوستداشتهشدن را از او گرفته بود. اما جو و بیدی، تنها شخصیتهای حقیقی و صادق و دوستداشتنی کتاب که از اول تا آخر، صادق باقی ماندند و ظاهراً در پی آرزوهای بزرگ هیچ کس دیگری نبودند، شخصیتهای محبوب و عزیز من بودند و گاه با حرفهایشان قلبم را چنان میلرزاندند که میدانم تا مدتها فراموششان نخواهم کرد. آقای دیکنز عزیز، ممنونم بابت این شخصیتهای بهیادماندنی و جالب و دوستداشتنی. 0 0 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش باکره و کولی دی.اچ.لارنس 3.4 4 «او ناخودآگاه پریشانخاطر بود، زیرا افکاری مزاحم به ذهن هجوم میبردند: "چرا با مبل و اثاث بیروح منزل فرقی نداریم؟ چرا هیچی مهم نیست؟" این جمله ترجیعبند گفتوگوهای درونیاش شد: چرا هیچی مهم نیست؟ خواه در کلیسا بود یا در مجلش ضیافتی جوانانه یا وقتی در تالار هتل بزرگ شهر میرقصید، این پرسش، بهسان حیایی ظریف، مدام در ضمیرش میجوشید: چرا هیچی مهم نیست؟» لارنس کلهاش خراب است و برای همین ازش خوشم میآید. اگر بستر زمانی این کتاب را درنظربگیریم متوجه کار بزرگی که لارنس کرده است میشویم. در زمانهای که صحبت از عشق - به ویژه عشق جسمانی - برای هرکسی ممکن است دردسرساز شود، لارنس دربارهی زنانی مینویسد که بهخاطرعشقی از این نوع، خانه و کاشانه و حتی فرزندان خود را رها میکنند. (بیشباهت به اتفاقی که در زندگی خود لارنس میافتد نیست این ماجرا، چون همسر استاد سابقش بعد از آنکه عاشق لارنس میشود فرزندان و همسرش را رها میکند و همراه لارنس میرود.) زبان لارنس طنازانه و بسیار جالب و موجز است. من متن فارسی و انگلیسی را کنار هم میخواندم و واقعاً درود بر کاوه میرعباسی که جملههای موجز و نسبتاً پیچیدهی لارنس را به این خوبی ترجمه کرده بود. شاید این ایجاز و طنز و نگاهِ فاصلهدار نویسنده به مذاق همه خوش نیاید، اما من خیلی دوستش داشتم. از طرفی کتاب جای تفسیر نمادین را هم تا حد خوبی باز میگذارد. کولی میتواند نمادی از درآغوش کشیدن غریزه و خوی وحشی (بهمعنای روسویی کلمه) باشد. همان غریزههای جسمانی و بنیادینی که ایوت و مادرش در تب درآغوش کشیدنشان میسوزند؛ اشتیاقی که درون خود فرد پیدا میشود و به فرد مقابل لزوماً ارتباطی ندارد. مادربزرگ هم میتواند نماد تمام باورها و سیستمهای عقیدتی کهن و پوسیدهای باشند که بهزعمِ لارنسِ قرن بیستمی بوی گند گرفتهاند وفقط شاید سیلی بتواند بیاید و ریشهکنشان کند. در نهایت، شاید داستان این کتاب برای خوانندهی قرن بیستویکمی حرف چندان تازهای برای گفتن نداشته باشد، اما با درنظرگرفتن بستر شکلگیریاش بینهایت ارزشمند و جالب بهنظرمیرسد. 0 0 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش دایی وانیا آنتون چخوف 3.6 5 من «دایی وانیا» را نسبت به «ایوانف» همچنان کمتر دوست داشتم، اما با آن بیشتر ارتباط برقرار میکردم و روایتش برایم ملموستر و واقعپذیرتر بود. در «دایی وانیا» رگههای ناتورالیستی چخوف خیلی پررنگاند و جبرگرایی سنگینتر از هر ملالی بر فضای نمایشنامه حکمرانی میکند. شاید برای همین خواندنش اذیتم میکرد و در عین حال خوشایندم بود چون خیلی شبیه همین کثافت روزانهای بود که زندگیاش میکنیم. شخصیت وانیا و سونیا بیش از همه گرفتار این رنج بودند و ملالی که در تمامی آثار چخوف ریشه دوانده در «دایی وانیا» انگار بوی گند گرفته بود. شخصیتها هم نسبت به دو نمایشنامهی قبلی ابلهتر و ابزوردتر شده بودند و همهچیز از معنا تهیتر. 0 1 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش خانم دلوی ویرجینیا وولف 3.5 17 شاید خواندن اثری که به سبک سیال ذهن نوشته شده باشد چندان راحت نباشد و تمرکز زیادی بخواهد، اما انگار آثاری که اینطور نوشته شدهاند رنگ و بویی از صداقت دارند که در آثار دیگر کمتر به چشم میخورد. واقعاً انگار توی سر کاراکترها هستیم؛ نه اینکه از چشمانشان رخدادها را دنبال کنیم، نه، نزدیکتر از این حرفها، ما صدای فکر کردنشان را میشنویم، همراه آنها حس میکنیم و در زمان جلو و عقب میرویم. و همین کیفیت شاید این چنین واقعی و ملموس میکند خواندن جملههای عجیب و تودرتویی را که تلاشی است برای به کلمه در آوردن تمامی آنچه در ذهن می گذرد. خانم دلوی انگار که رمانی است دربارهٔ یک صبح تا شب. اما خیلی بیشتر از اینهاست، و تأثیر جورج الیوت بر وولف کاملاً در آن مشهود است؛ انگار دوربین از توی ذهن کاراکترها یک به یک بیرون میآید و توی ذهن دیگری فرو میرود، انگار در حال تماشای یک نقاشی کوبیستی هزاررنگ و پیچیدهایم. تأثیر جنگ بر بازماندهها چنان ملموس در روایت سپتیموس و لوکرتزیا روایت شده که انگار ما هم با سپتیموس مرگ دوستمان را به چشم دیدهایم، انگار ما هم لب آن پنجره نشستهایم... روایت سلی و کلاریس و پیتر، عشق سهگانه و غریب، عشق جوانی، عشق حرفهای روشنفکرانه، عشق میان کسانی که فکر میکنند قرار است دنیا را تغییر بدهند، زمان که با نواختنهای بیگ بن مدام حضورش را به ما یادآوری میکند و ما را از دایرهٔ درهم تجربهٔ زمان به واقعیت خطیاش برمیگرداند. خواندن این رمان مثل چرخوفلکی هزار رنگ از احساسات مختلف است؛ خانم وولف بوسه میزنم بر انگشتان و ذهن شگفتانگیزت. 0 0 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش آزادی راستین فلسفهٔ عملی اسپینوزا برنت ادکینز 3.7 3 «از آنچه گفته شد درمییابیم که قوت انسان دانا چیست و تا چه اندازه از انسان نادان، که تنها تحت هدایت شهوات است، توانمندتر است. زیرا انسان نادان، علاوهبراینکه به طرق متعدد دستخوش علل خارجی است، و هرگز قادر نیست از آرامش راستین ذهن برخوردار شود، بهعلاوه چنان میزید که گویی نه خود را میشناسد، نه خدا را و نه اشیاء را؛ و بهمحض اینکه رویش فعلی انجام نمیشود، از هستی نیز بازمیماند. برعکس، انسان دانا، از این حیث که این چنین اعتبار شده است، تقریباً هیچوقت دچار تلاطم روح نمیشود و با ضرورت سرمدی خاصی از خود، از خدا و از اشیاء آگاه است، هرگز از هستی بازنمیماند و همواره از آرامش راستین ذهن برخوردار است. اگرچه راهی که من برای رسیدن به این مقصود نشان دادم سخت است، دستیابی بدان توانستنی است. البته باید هم سخت باشد، زیرا بهندرت میتوان بدان دست یافت. اگر نجات نزدیک میبود و انسان میتوانست بدون زحمت زیاد بدان دست یابد، چگونه امکان میداشت که تقریباً مورد غفلت همگان قرار گیرد؟ اما هرچیز عالی همانقدر که نادر است دشوار هم هست.» من فکر میکنم اسپینوزا با تعریف متفاوتش از خدا و آزادی که اتفاقاً در کنار مفهوم ضرورت فهمیده میشود و نه اراده خیلی از مشکلات را حل میکند. مسئلهی شر حل میشود، انسانانگاری خدا و توقعاتی که بهطبع در پی چنین نگرشی پیش میآیند کنار گذاشته میشوند و به زیباترین شکل ممکن به فهمی از آزادی میرسیم که شاید بهنظر من فقط در بینشی موسیقیایی دستیابی به آن ممکن است. این کتاب مدخل مقدماتی و بسیار شیوا و رسایی برای آشنایی با اسپینوزاست. مثالهای بامزه و امروزی میزند و با روایتی نرم و روان خواننده را همراه میکند تا پیچیدهترین بینشهای فلسفی اسپینوزا را تا حدی درک کند. اما مهم است که توجه کنیم این کتاب صرفاً مدخلی مقدماتی است و برای آشنایی عمیقتر با اسپینوزا بهتر است به خود کتاب «اخلاق» مراجعه کرد. 0 0 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش هنر درمان: نامه ای سرگشاده به نسل جدید روان درمانگران و بیمارانشان اروین دی. یالوم 4.1 4 میدانم این کتاب راهنمایی برای رواندرمانگران و شاید بهطور کلی درمانگران در حوزههای دیگر باشد، اما من در مقام یک تسهیلگر/آموزگار خواندمش و بهنظرم همانقدر و شاید حتی بیشتر کمککننده بود. من هیچوقت درمانگر نبودهام، اما بهنظرم تسهیلگری بهویژه این نوع تسهیلگریای که من تجربهاش را دارم بیشباهت به آن نیست و به مهارتهای مشابهی نیاز دارد و به همین دلیل خواندن این کتاب خیلی برایم راهگشا و روشنگر بود. یالوم انسان نازنینی است؛ انسانها را انسان میبیند و بینشش به آدم کمک میکند تا تمام تلاشش را بکند که بهتر و همدلتر بشنود و اگر کاری از دستش برمیآید به بهترین شکل به آدمها کمک کند. 0 0 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش چرم ساغری اونوره دو بالزاک 3.3 6 «کیست که یکبار در زندگی خود به رفتوآمدهای یک مورچه چشم ندوخته، در تنها منفذی که یک راب خرمایی از آن نفس میکشد کاه فرو نکرده، هوسهای یک دختر خانم نازکاندام را مطالعه نکرده، یا در متن قرمز برگهای بلوط رگهای برجسته آن را که مانند پنجرههای مدول کلیساهای گوتیک رنگین است تحسین نکرده باشد؟ کیست که منظرهی باران و آفتاب را روی یک بام سفالین قهوهای رنگ مدتها با لذت نگاه نکرده یا قطرههای شبنم و گلبرگها و بریدگیهای مختلف کاسبرگ گلها را تماشا نکرده باشد؟ کیست که در این تخیلات مادی تنآسا و مشغولکننده که اگرچه هدفی در برندارد باز به یک اندیشه منتهی میشود فرو نرفته باشد؟ بالاخره کیست که یک زندگی کودکانه، یک زندگی تنآسان، زندگی بدون کار و زحمت مردم وحشی را، نگذرانده باشد؟» سالها پیش «اوژنی گرانده» را خوانده بودم اما باید اعتراف کنم با این کتاب بود که بر اثر مواجهه با قلم آقای بالزاک میخکوب شدم از این همه ظرافت و زیبایی و شاید باید برگردم و آن کتاب را هم دوباره بخوانم. قلم آقای بالزاک در این کتاب از مضمونش خیلی گیراتر و زیباتر بود و من بیشتر مجذوب توصیفات و ریزهکاریهایش بودم تا خود روایت. یکی از نکات جالب توجه و غافلگیرکننده برای من این بود که نویسنده جسارت زیادی به خرج داده بود و قهرمان اصلی را بعد از بیش از ۵۰ صفحه تازه به ما معرفی کرد. گرچه از همان ابتدا با رافائل همراهیم اما بعد از پشت سر گذاشتن صفحات زیادی تازه میفهمیم او کیست، چه پیشزمینهای دارد و در چه حال است. فضای داستان متأثر از علاقهای است که در آن دوران به ادبیات فانتزی و گوتیک در اروپا بهوجود آمده بود اما با اینکه از مؤلفههای فانتزی بهره میگیرد داستان همچنان واقعگرایانه باقی میماند. همانطور که گفتم مضمون این کتاب چندان برایم تازگی نداشت و با این مضمون آثار زیادی را دیده و خواندهایم؛ اما نحوهی پرداخت بالزاک به مسئله، انتقادات جالبی که به وضعیت اجتماعی فرانسه در ابتدای قرن نوزدهم میکند و صدالبته معرفی شخصیت زنی همچون فئودورا بهنظرم من از نقاط قوت کتاب بودند. 0 0 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش واقعیت از زبان میسون باتل لسلی کانر 3.7 7 «میدونی آدمهایی اون بیرون هستن میسون، آدمهایی که فقط یه کم مهربونی میخوان.» هیچچیز مثل رمان نوجوانی که در عصر روز رو به پایان تعطیلی تمام میشود و قلب و روحت را پر از نور و روشنایی میکند به آدم نمیچسبد. میسون و کلوین و غار لاسکوی سحرآمیزشان را فراموش نمیکنم. همینطور بنی و ستونهای نور میان شاخههای درختان را که آدمها را به بهشت میرود. 0 0 ملیکا خوشنژاد 4 روز پیش گور به گور ویلیام فاکنر 3.7 17 وقتی نوجوان بودم اولین بار این کتاب را خواندم و بهقدری از آن متنفر شدم که تا سالها هر وقت کسی ازم میپرسید بدترین کتابی که خواندی چه بوده، بیدرنگ پاسخ میدادم «گور به گور». اما از ته قلبم خوشحالم که به بهانهی رویش دوباره رفتم سراغ این کتاب و این بار بهجرئت میتوانم بگویم که عاشقش شدم. به خودِ نوجوانم حق میدهم که با آن چنتهی خالی نتوانم ژرفای این کتاب ارزشمند را بهدرستی درک کنم. آن موقع زیاد کتاب – بهویژه کتابهایی به سبک سیال ذهن – نخوانده بودم و درک اینکه روایتی از زاویهدید ۱۵ راوی مختلف بیان شود، از صبر و حتی فهم من خارج بود. برای همین به هر کسی که میخواهد سراغ این کتاب برود اکیداً توصیه میکنم از همان فصل اول اسم تکتک راویها و نسبتهایی را که با یکدیگر دارند برای خودش بنویسد؛ این کار خیلی به روانتر پیش رفتن خوانش کتاب کمک میکند. ترجمهی آقای دریابندری هم مثل همیشه بینظیر و عالی بود و عاشق تصویرسازیهای بین فصلها از کاراکترهای اصلی کتاب شدم. اما داستان نسبتاً ساده و سرراست است. زنی به نام ادی، همسر انسی و مادر چهار پسر و یک دختر، بهتازگی مرده است و حالا خانوادهاش قصد دارند جسدش را طبق خواستهاش به شهر زادگاهش ببرند و به خاک بسپرند و در این میان هم تک به تک با چالشهایی مواجهه میشوند و هم این سفر خطیر شبیه به سفری درونی برای هر کدام نیز است که در نهایت به دگرگونیای در آنها میانجامد. برای من نه خودِ داستان، بلکه چگونگی روایت و شخصیتپردازیهای فاکنر در این کتاب بسیار قابلتوجه بود. زبان هر راوی با دیگری متفاوت بود و بعد از چند فصل که با شخصیتها عمیقتر آشنا میشدی، بدون نگاه به عنوان فصل که هویت راوی را مشخص میکرد، صرفاً از روی زبانش میتوانستی تشخیص دهی که این دارل است که حرف میزند یا کش یا دیوییدل. از سوی دیگر، فاکنر بسیار وسواسگونه و با ایجاز صحبت میکند و برای من بسیار شگفتانگیز بود که چطور در عین این همه ایجاز، همهی جزئیات لازم را نیز به ما منتقل میکند؛ بهگونهای که نه تنها شخصیتها، بلکه فضا و اتمسفر حاکم بر روایت نیز تمام و کمال به ما شناسانده میشوند. فضایی داغ، آغشته به بوی عرق و تعفن. 0 0