یادداشت‌های الهام مطیعیان (93)

          قبل از نوشتن این یادداشت ، تحلیل‌ها و نظرات باقی افراد رو در اینترنت خوندم. این کتاب موافق و مخالف زیاد داره. تقریبا همه یا مخالفشن یا موافقش. من ولی حالتی بینابین دارم. یه ذهن ( ظاهرا مریض ) ولی بسیار خلاق این اثر رو خلق کرده و تصویرسازی‌های جذابی داره. از محتوا بخوام بگم ؛ واضحه که پوچ و ناامیده و در واقع چیزی رو به مخاطب اضافه نمی‌کنه. ولی فقط یه آدم افسرده میتونه حس و حال کلماتش رو درک کنه و اتفاقا خیلی هم قشنگ گفته. موازی با این داستان، کتاب کنت مونت کریستو رو میخونم که دقیقا همین امروز جمله‌ای در باب خودکشی نوشته بود : هیچ فایده‌ای ندارد که انسان این‌همه زندگی کنه ، این‌همه رنج رو تحمل کنه و بعد بمیره‌.
فطرت بقاطلبِ آدمی جمله دوم رو بیشتر دوست داره حتی اگر در اوج ناامیدی باشه. 
در کل به نظرم این کتاب رو نمیشه با این تحلیل‌هایی که همه جا پیدا میشه پیش برد. این کتاب یا خیلی خیلی پیچیده ‌تر و  مفهومی‌تر از این حرفاست ، یا خیلی ساده‌تر از اینی که ما الکی بزرگش کردیم.
        

5

          داستان پسربچه‌ی معصومی که در نتیجه‌ی آشنایی با پسری مرموز و بزرگ‌تر خودش، پا به دنیای حقیقی و پرگناه میذاره.
ریتم در سرتاسر کتاب تقریبا ثابته. با این‌حال اول کتاب قلاب خوبی انداخته و کاری میکنه که تا پایان باهاش همراه بشیم و دنبال سرنوشت نقش اول بریم. پایان کتاب برام عجیب بود و در نهایتِ معما و پیچیدگی رهام کرد. پس رفتم و تحلیل های کتاب رو خوندم. فهمیدم نویسنده شدیدا تحت تاثیر نیچه و یونگ قرار داشته. ( اطلاعاتی در این زمینه ندارم.)
تحلیلی که سایت‌ها ارائه داده بودن اینه که نویسنده خواسته تا قواعد و باورهایی که از بدو تولد و زندگی در خانواده باهاش به دنیا میایم رو بشکنه و مستقیما اشاره میکنه : « تغییر فقط درون ماست و ما باید اونو پیدا کنیم. »
اما به نظر من نقش‌اول داستان ( اِمیل) فقط تحت تاثیر یک آدم جدید ( مکس دِمیان) قرار گرفت و لایف‌استایلش تغییر کرد. فقط شاید به این خاطر که دمیان در بحبوحه‌ی بحران ، نجاتش داده بود و از اون در ذهنش یه نیمه‌خدا ساخت. 
        

4