یادداشت‌های motahare ghaderi (167)

motahare  ghaderi

motahare ghaderi

1403/5/10 - 10:22

          من آدمی هستم که همین الانشم یه روانکاو بره عمق وجودم رو بکاوه احتمالا از این حقیقت پرده برداری میکنه که این بشر(یعنی من) به وجود هیولاها اعتقاد داره!!! فلذا خوندن کتاب یه هیجان باحالی داشت. به خصوص این جماعت انتروپافجای که حس میکنم قبلا هم راجع بهشون خوندم. تو کتاب بائودولینوی اومبرتو اکو هم فک کنم این موجودات یا چیزایی شبیه به اینا حضور داشتن که سر نداشتن و دهنشون روی شکمشون بود.
.
چقد نثر توپی داشت. قشنگ مناسب زمان کتاب، نوع روایتش و موضع تاریک تاریخی گونه و مرموزش.
یه ذره  با شخصیت پردازیاش مشکل داشتم. یه طور اغراق شده ای بود. که دکتر وارثروپ چه اون کرنز مرموز چه پسر کشیش که اسمش و یادم نمیاد. یه جورایی به طرز اغراق شده ای توصیف شده بودن و دیالوگ هاشون هم خیلی باهاشون هماهنگ نبود.  به نظر من یه طوری واکنش نشون دادنای این شخصیتا اغراق شده بود که منو یاد انیمه های ژاپن می انداخت که کم تونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم.

یکی دو جا هم نویسنده حس تعلیق رو پروند و با سرنخ دادن راجع به ادامه ی داستان ضدحال زد.

ولی جذاب بود. هم حس ترسش هم خشونتش هم داستانش هم عمقش هم نثرش و ... عالی عالی
دوستش داشتم و مشتاق خوندن بقیه ش
        

5

motahare  ghaderi

motahare ghaderi

1401/11/1 - 14:46

          راجع این کتاب باید بگم که سوژه‌ی خیلی خوبی داشت. وحشتو خیلی خوب پرورونده بود. لامصب خیلی قبول اینکه دیگه نمیتونی به دنیای اون بیرون نگاه کنی چون دیوونه میشی و به طرز وحشتناکی خودکشی میکنی سخته(اسپویل نکردم. اینو همون اول داستان میگه!) من خیلی جاها با داستان ترسیدم ولی خیلی جاها هم به نظرم نچسب یا خام بود. مثلا شخصیت پردازیا! به جز شخصیت گری که برای من کاامل قابل تصور و تجسم و درک بود و تا حدودی شخصیت مالوری، بقیه آدما خیلی عجولانه توصیف شدن.
از شانن بگیر تا شریل و فیلیکس و دان! جولز شاید کمی به واسطه ی سگش ویکتور در اومده باشه نقشش ولی باقی خیلی سطحی ان و این اصلاً خوب نیست. اونم به عنوان هم خونه های مالوری که مدت زیادی با هم زندگی میکنن.
مثلاً دان اونجوری در نیومده بود که بعداً رفتارش در قبال گری رو بشه چندان درک کرد.
فصل‌هایی که به سفر روی دریاچه‌ی مالوری و بچه ها می چرداختن گاهاً خوب بودن مثل اونجایی که مرد روی  قایق بهشون نزدیک شد یه اونجایی که پر از پرنده بود ولی خیلی جاها هم بیخودی طولانی و اضافه بود. زیادی از حد به افکار مالوری و گفتگوی های درونیش می پرداخت که به نظرم رنگ و بوی خامی داشت.

پایانش چندان تمیز و ریزبینانه طرح نشده بود. خیلی سرسری... ریک  و کنستانس و ... همه کم عمق. البته احتمالاً در جلد دوم این برطرف شده دیگه!

پ.ن 1: لامصب یه جاهایی حس واکینگ دد طور داشت.
پ.ن 2: ذهننم رو اونقد درگیر کرده که چند بار خوابشو دیدم. توی خواب جدیدمم مالوری بود البته با داستان کاملاً متفاوت که مالوری تنها آدم زنده ی روی زمین بود.
        

15

motahare  ghaderi

motahare ghaderi

1401/10/19 - 15:21

          چیز چندان چشمگیری نبود.
یه جوری توقعم رفته بود از کتابه بالا که با مخ خوردم زمین.
چیزی که این وسط خوشم اومد ازش وارد کردن دریا تو ماجرا بود.کمتر دیده بودم دریا محل بحث باشه تو داستان ها.
که البته اون هم با پایان کشکی داستان ابهت خودش رو از دست داد.
چه پایانی بود؟اصلا این چه لوس بازیه تو داستانای این ژانر جدیدا راه افتاده که بلا استثنا تو همشون کنار ماجراجویی ها وحادثه ها باید یه عشق لوس بچگانه  هم باشه.چرا همیشه ما به ازای دختر(پسر)قهرمان داستان یه پسر(دختر)همراه ملیح دوست داشتنی هم باید وجود داشته باشه از قضا اینام همینجور یلخی وسط ماجرا یا تهش عاشق هم میشن و هپیلی اور افتر زندگی میکنن.یه جوری شده.اصلا کی گفته باید این مقوله ی دوست داشتن مایل به عشق رو همه جا وارد کرد و لوثش کرد؟(فیلینگ خشمگین) حالا جدا از این قضیه بماند که چقدر تهش همه مشکلات ساده و بدون هیچ جذابیتی حل شدن و هیچ منطق خفن و چشمگیر و مو بر تن سیخ کنِ تن به لرزه در آوری هم پشت راه حل ارائه شده نبود.این سوفی هم که همینجور یوهویی دقیقا سر تمام بزنگاه ها جواب همه ی سوال ها رو پیدا می کرد بدون اینکه الگوریتم چندان منطقی برای رسیدن به اون جواب در اون لحظه ی یه خصوصِ مرزی وجود داشته باشه

از خوبی های داستانم یکی همون حضور دریا بود و غار و سرداب و این چیزا(سلیقه ی شخصی) . شروع داستان هم خیلی خوشایند بود و همینطور اواسط داستان ریتم خوب و پر کششی داشت.
شخصیت دوقلو ها و علیاحضرت ناو هم جذابیت خاص خودشون رو داشتن
        

14

motahare  ghaderi

motahare ghaderi

1401/10/14 - 21:31

          این کتاب  جلد سوم مجموعه ی قلعه ی متحرک هاوله  واصلا به پای جلد اولش نمی رسه.جلد دوم این مجموعه 
"castle in the sky" هستش
که ترجمه نشده و اونجور که من از کتابسرای تندیس پرسیدم ترجمه هم نخواهد شد.قهرمان و نقش اول این مجموعه دیگه هاول و سوفی نیستن بلکه یه دختر نوجوان به اسم شارمین بیکره که ماجراجویی های داستان رو به عهده میگیره.هرچند هاول و سوفی از یه جایی به بعد وارد داستان میشن ولی حضورشون دیگه اون حضور جذاب و پرکشش نیست.درسته داستانش به قشنگی داستان قلعه متجرک نمیشه اما بازم یه ویژگی داره که آدمو جذب خودش میکنه و اونم نوع و جنس دنیای تخیلاتی خانوم جونزه.یه دنیا پر ازموجودات و اتفاقات افسانه ای لذت بخش .از اون مدل افسانه هایی که آدم یه آن حس کیگنه خودش وارد قصه شده یه بچه ست یا یه نوجون که تمام دغدغه  فکرش اینه که چطور از پس این قصه اتفاقاش بر بیاد.از اون مدل قصه ها که توش همه چی دنیای واقعی رو میشه واسه چند ساعت فراموش کرد و وارد سرزمین رویاها شد.
        

10

motahare  ghaderi

motahare ghaderi

1401/10/14 - 21:31

2

motahare  ghaderi

motahare ghaderi

1401/10/14 - 21:31

          عرضم به حضورتون که داستان هیجان لازم رو داشت علی رغم نقاط ضعفش. برا همین وقتایی که فرصتشو داشتم یه کله میخوندمش و الان هم ته دلم یه چیزی میگه پاشو برو جلد بعدیشو بخر!
و موضوعی که تم اصلی داستان بود هم به شدت خوب بود یعنی قیام ضعیفان در برابر قدرتمندان زورگوی بی عدالت. از اونجایی که ته دلِ هیچ کسی هیچ علاقه ای به حرف زور شنیدن نیست  از همون اول کتاب میتونه با دارو و هم نوعانش همزاد پنداری کنه و اگه از اونایی باشه که احساساتش زود برانگیخته میشه، حتی وجودش پرِ خشم شه 
ولی از یه جایی به بعد که روند داستان عوض میشه ، اونجاس که آدم می تونه بفهمه فقط از زور شنیدن بیزاره یا آیا از زورگفتن هم بیزاره؟ این نکته کلیدی داستان بود به نظرم. و جذابیت داستان برام، همون تمِ انقلابی گری و مبارزه تا آزادی ش بوده.
ولی یه سری چیزاش هم بود که من دوست نداشتم:

با توصیفات مکانی و صحنه پردازی هاش راحت نبودم. نمی تونستم تصویر واضحی داشته باشم از خیلی مکان ها. بیشتر توی مه بودم . و یه جاهایی این  توصیفات به قدری زیاد می شد که حوصله ت سر می رفت
.
بیان و نثرش رو هم دوست نداشتم. زمان انتخابی برای روایتش رو. با این که آدم عادت می کنه به مرور توی نوشته به بیان  ولی خب یه وقتایی هم تو ذوق می زد.

خیلی هم بی ادب بود :دی . حالا درسته که خوی حیوانی گری آدم وقتی توی یه موقعیت ها قرار می گیره خیلی بروز پیدا می کنه اما حداقل میشه از راه به راه حرف رکیک زدن اجتناب کرد :دی  البته این بیشتر میشه سلیقه ی شخصی ولی من دوست ندارم این سبک داستان که مورد علاقمه مثل سبک داستانای دیگه که پر از گند و کثافت و بی ادبیه، آلوده باشه :دی

یه جاهاییشم زیادی احساساتی و شعاری میشد. یعنی دارو هرجا میخواست یه تصمیم گیری ذهنی انجام بده و خوب و بد رو انتخاب کنه زیاده روی میکرد و حرف مفت میزد

نکته ی دیگه ای که به ذهنم می رسه ترجمه ست که بعضاً یه جاهایی خیلی مفهوم نبود. من شده یه جاهایی یه پاراگراف رو سه، چهار بار میخوندم تا دستم بیاد چی شد یا اصن کی بود اینو گفت!!! و چیزی که اذیتم کرد ترجمه ی نام ها بود. هم نام ابزار ها که خوب بود ترجمه شده بودن اما شاید ترجمه ی خوبی نشده بودن! یا مثلا نام هایی  مثل لمبدا که حرف یونانی انتخاب شده برای یه گروه از مردم سرخ بود از اونجایی که ما تو فارسی و توی ریاضی (: دی) به این بنده خدا میگیم : لاندا به نظرم جالب تر بود لاندا ترجمه می شد. یا مثلا :
Osgiliath
که یه جا یه اشاره بهش میشه و بعید میدونم کسی یادِ ازگیلیاث در سرزمین میانه و از استحکامات گاندور نیفته و ضدِ حاله وقتی می بینی در ترجمه "اوجیلیا" ترجمه شده

کیفیت چاپ و کاغذ خیلی دوست داشتنی بود.  
نمره ی نهایی:
3/5
        

2

motahare  ghaderi

motahare ghaderi

1401/10/14 - 21:31

          یکی از کتابای قطع جیبی و آشنای نشر ماهی که مجموعه 10 تا داستان کوتاه از بردبریه که آمیزه ای از واقعیت و تخیله.بعضی داستانا که بیشتر برای بیان یه فکر یه نطر یه حال و یه توصیفن.یعنی سیر قصه وار با یه آغاز و انجام مشخص ندارن اکثرشونم دقیقا همونجایی تموم میشن که نباید تموم شن.یعنی بعد شما میتونید با خیال راحت باقیشو برای خودتون تخیل کنید و با زندگی خودتون بسازیدشو هرجور میخواید راجع بهش تصمیم بگیرید.من دوستش داشتم.
بعد یه حس خوب دیگه ای که داشتن بعضی داستانا این بود که چیزایی رو میگفتن که تو بهشون فک کرده بودی قبلا ولی هیچ وقت نمی دونستی چه جور با یه قصه بیانش کنی یا با کلمه حسشو در بیاری.
 اینکه بیشتر داستانا یه رگه هایی از عشق دارن تو خودشون.و نهایتا این که یه نبوغ خاصی داره بردبری به نظرم و من دوسش دارم.
آها و یه چیزی رفته رفته داستانا جالب تر میشن تا میرسن به ته کتاب و داستان سیب طلایی خورشید که راجع به یه سفینه ست که میخواد برسه به خورشید.خیلی خوبه
و همین طور داستان ساحره ی سرگردان و مرگ و دوشیزه و ...کلا دوسش دارم .
توصیه میشود
        

0

motahare  ghaderi

motahare ghaderi

1401/10/14 - 21:31

          هشت سال و سه ماه و هفده روز!
فک کردن بهش ،به تک تک روزهاش،به میزان طولانی بودنش توی دل آدمو خالی می کنه.
هشت سال و سه ماه و هیفده روز اسارت!
چهل روز حموم نرفتن!شپش!اعتصاب غذا!خوردن گوشتی که تاریخش گذشته و مزه ی بدی میده(اگه برام یه همچین اتفاقی توی زندگی عادی بیفته مطمئنم تا عمر دارم لب به گوشت نمی زنم)!فرود بی امان کابل روی تن بچه های شونزده هیفده ساله!
هر کدوم از اینا،حتی یکی شون؛ساده ترینشون؛ برای من اتفاق بیفته ها تا یه مدت شایدم تا آخر عمرم کابوس ببینم!خدا وکیلی!

 کتاب صادقی بود.و چقد قابل درک و تصور.چقدر قابل فهم بود ترس نوجوونی از این که مبادا از دوستش جداش کنن و اون ماجراهای هولناک رو تنهایی باهاشون مواجه شه.مبادا از آدم بزرگی که بهش تکیه کرده بود دور بیفته،انگار نه انگار ترس های دیگه ای هست تا وقتی رفیق کنارته یه جوری میتونی جمعش کنی.دقیقا حال و هوای همین سن وسالاس.از اون وارستگی  توی زندگی آدم بزرگای توی جنگ خبری نیست ؛اون معرفت و آرامشی که توی باقی کتاب های خاطرات جنگ پیداشون می کنی.  اما از یه صعود دل نشین به میانه های این وارستگی  خبرایی هست، همراهی کردن با این نوجوون ها و رسیدن به یه همچین حس خوش واقعا دل نشین بود دمشون گرم.دم همشون گرم.خیلی مردن.خیلی قهرمانن. خیلی به شجاعتشون و پایمردیشون غبطه می خورم. تموم حسرتی که تو مواجهه با داستانایی که پر از اسطوره ان میان سراغت و دلت میخواد خودت یک تنه تجربه شون کنی و توی دنیای دور برت ببینی توی این آدما  و داستاناشون هست.
 از وقتی جدی نشستم پاش یه کله خوندمش و هرجای خنده دارش واقعا می خندیدم و هرجای دردناکش ،تموم تنم مور مور می شد

"هرچه غیبت منصور طولانی تر می شد اضطراب ما هم بیشتر می شد.چند دقیقه بعد در زندان باز شد و منصور،در حالی که می خندید،آمد داخل.
دوره اش کردیم و همه با هم پرسیدیم:« چی شد منصور؟» گفت:«هیچی بابا!یه خانواده ی عراقی رو کمپلت آوردن زندان.پسر بزرگشون ترسیده بود.هی می لرزید و گریه می کرد.سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد.یکی زد توی سرش و بهش گفت:گاو گنده! این بچه ی ایرانی دوازده سالشه.نه ماه هم هست که اسیره.همیشه هم داره می خنده.اون وقت تو با این هیکل خجالت نمی کشی؟بدون اینکه کسی کتکت بزنه داری گریه می کنی؟پسره وقتی این رو شنید گریه ش بند اومد!»و"ئ
        

4