یادداشت‌های محمدرضا علی وند (16)

          اگر کتاب را نخوانده اید، این نظر را بخوانید
.
.
.
تا میانه های کتاب، بر این معتقد بودم که نویسنده کاملا قدرت معنویت و ایمان و اعتقادات را دست کم گرفته و یا نادیده انگاشته است. چرا که نیمی از برداشت‌هایی که بعنوان برداشت غلط یا غیرمنطقی نام برد، بدلیل معنویت و اعتقاداتمان بود. در فصل های آخر بود که به این نتیجه رسیدم که این یادداشت را بنویسم و این را توضیح دهم:
این کتاب که کتاب مرجع است و نه کتاب دستورالعمل. هدفش تنها شفاف کردن اندیشه است. به معنویت و اعتقاد و ایمان کاری ندارد. تنها سعی می‌کند اندیشه هایتان را شفاف کند و بگوید که بفهمید چه در ذهنتان میگذرد.
ایرادی ندارد اگر شما اعتقادی دارید و بر مبنای ان اندیشه هایی دارید، اما بدانید که اندیشه تان چیست و منشأ آن کجاست. همین.
تشکر میکنم از آقای فردوسی پور هم بابت ترجمه خوبشان و هم بابت صدای دلنشینشان.
من این کتاب را در طاقچه شنیدم و کلی لذت بردم.
پیشنهاد میکنم که شما هم با مطالعه این کتاب، قدم اول در شفاف کردن ذهنتان را بردارید.
        

2

        هوالحکیم

تا وسطای کتاب، حتی تا نزدیکای اواخر کتاب هم کتاب به طرز عجیبی آدمو جذب میکنه به خودش و ادمو کنجکاو میکنه برای ادامه حتی تا بجایی که ممکنه اجازه نده کتابو زمین بذاری. اما حدود ۱۰ ۱۵ صفحه اخر، تو سراشیبی خیلی تندی قرار میگیره و کتاب به پایان میرسه. بنظرم جا داشت که پایان بهتری داشته باشه
اما در کل توصیه میشه به مطالعه. با یه قلم جذاب آشنا میشید
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

4

وقتی شروعش
          وقتی شروعش  کردم، فکر نمیکردم که ادامه‌ش بدم. یه روزی  یه تایمی خالی داشتم و خیلی یهویی و تصادفی، توی طاقچه بازش کردم و چتدصفحه ای ازشو خوندم؛ به خودم که اومدم متوجه شدم که اگر نخونم یا  ادامه ندم اصلا بیقرارم.
یکی از جذابترین اتفاقها، اینه که بصورت روایتگونه بیان کرده کل داستان رو، و در هر لحظه ای اتفاقی میفته و  کاملا متعجب و غافلگیر میکنه مخاطب رو. از تغییرات بگیر تا مرگ ها...
یکی از تیکه های کتاب، مرگ یک نوجوان رو بیان میکنه، و فقط همون یه تیکه میتونه یه فیلم سینمایی جذاب باشه اونقدر که دقیق، لحظه به لحظه، با جزییات کامل و... تصویرسازی میشه و پیش میره و آدم خودش رو کنار اون پسر نوجوان تصور میکنه...
و در آخر بنظرم مخاطب این رو یاد میگیره که چطوری باید سخت نگرفت، و چطوری باید در عین بدترین اتفاق ها، آرامش رو حفظ کرد تا حدی که حتی مرگ عزیزترین آدمها هم آرامشمون رو برهم نزنه.
در کل شروع نه چندان بد، سیر داستانی قوی، جزییات فوق العاده دقیق و قوی و در آخر، پایانی غافلگیرکننده در انتظار خواننده کتابه.
پیشنهاد میکنم که این کتاب رو، نه بعنوان یک رمان یا کتاب یا...، بلکه بعنوان یه فیلم سینمایی مورد مطالعه قرار بدید.

پ.ن.: تصویر، توسط هوش مصنوعی از شخصیت پدر پانلو، یکی از شخصیت های کتاب، ایجاد شده و بخاطر اینکه شدیدا با تصویر ذهنیم مطابقت داشت، قرار دادمش.
        

5

        هانیبال میخواست لحظه هایی را که هوا از آن دریا و زمین نیست بکشد، همان که هوای ساحل است. دو چیز وجود داشت که از کشیدن آن پرهیز میکرد: هوای وسط دریا، که هوای سبک سرتاسر دریا بود، شور و یددار و به رنگ آبی آسمانی. همینطور هوای خشک، سنگین، شرجی، عطرآگین، که از آن بوی خاک، گیاهان و فعالیت انسان بلند میشد و بیشتر به دهان در حال نفس کشیدن می مانست تا اینکه هوا باشد. او دوست داشت هوای مجاور ساحل را بکشد، هوای ساحل، هوای خرچنگ ها و خزه ها، همان جایی که دو جهان به هم پیوند میخورند. برای اینکار او توانست تا فرا رسیدن شب، رنگ های سبز، قهوه ای و آبی را در هم بیامیزد.
.
.
.
.
هانیبال: راستی متوجه نشدم چرا همین نام را روی تو هم گذاشته.
"من آدام بیس هستم"
هانیبال صورتش را میان دستهایش پوشاند
"خدای من، چه کار کردم؟"
اشکهایش دستهایم را خیس کرده بود. به طرف فیونا برگشتم تا برای توضیح دهد چه اتفاقی افتاده
او به من گفت: "پدرم نابیناست"

      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

1