یادداشتهای ملیکا اجابتی (7) ملیکا اجابتی 1403/11/28 فهرست کتاب سارا نیشا آدامز 4.1 22 فهرست کتاب، داستانی از تنهایی، غم فقدان، دوستی، تعلق، محبت، زندگی و البته کتابهاست. داستان از منظر دو شخصیت یعنی موکش و آلیشیا در لندن روایت میشود. موکش پیرمردی کنیایی که سالهاست به انگلیس مهاجرت کرده و دوسالی است که همسر کتابدوستش، ننا را در اثر سرطان از دست داده است. او سه دختر دارد که بعد از فوت همسرش خیلی مراقبش هستند. آلیشیا دختر نوجوانی که با برادر بزرگترش، ایدن و مادری که افسردگی دارد در خانهای پر از غم و وحشت زندگی میکند. او به تازگی در تعطیلات تابستان به پیشنهاد برادرش و از روی بیمیلی در کتابخانه به عنوان کتابدار شروع به کار کرده است. داستان حول زندگی این دو شخصیت، اتفاقاتش و آشنایی و دوستی عجیبشان در کتابخانه میچرخد. آلیشای کتابداری که هیچ از کتابها نمیداند و پیرمردی که برای خارج شدن از حاشیهی امنش، برای اولین بار پا به کتابخانه میگذارد. و فهرست کتابی که آلیشیا به طور اتفاقی پیدا میکند. حسی او را به سمت کتابهای این فهرست میکشد. همزمان با خواندن کتابها، آنها را به موکش معرفی میکند که باعث میشود آنها بدون آنکه وجه اشتراکی داشته باشند، دنیایی مشترک بیابند و سفرهی دلشان را پیش یکدیگر باز کنند. دوستیای که فکرش را هم نمیکردند. فهرست کتاب از آن داستانهاییست که از جادوی کتابها حرف میزند. از این اشیای بیجان و کارهایی که از دستشان بر میآید. چه آدمها که از ورطه نابودی نجات یافتند و چه آدمهایی که به واسطهی کتابها به هم نزدیک شدند. در کنار همهی اینها، تا به حال کتابی که در آن از اصطلاحات زبان هندی، فرهنگ و جشنهایشان در معبد و یا غذاهایشان نخوانده بودم و این موضوع برایم جدید و جالب توجه بود. با وجود کشش داستان، همانطور که گفتم این کتاب جز کتابهای راحتخوان محسوب میشود و به طور کل میتوان موضوعش را کمی کلیشهای دانست. همچنین در برخی قسمتها اشکالات نگارشی دیده میشد که از نشر میلکان انتظار نمیرفت. در مجموع این کتاب را به دوستداران کتاب و کتابخانه، افرادی که با غم فقدان دست و پنجه نرم میکنند و علاقهمندانِ ادبیات داستانی، پیشنهاد میکنم. احتمالا میتوانید از این کتاب در استراحتهای عصرگاهی در کنار نوشیدن چای، لذت ببرید. 1 13 ملیکا اجابتی 1403/11/22 مادربزرگ سلام می رساند و می گوید متاسف است فردریک بکمن 4.1 69 داستانی با ماجراهای خواندنی و شخصیتهایی در مجموع خاص، همانطور که از فردریک بکمن انتظار میرود. داستانی که قدرت تخیل را لازمهی زندگی میداند. داستانی که افسانهها و واقعیت، درجایی یکدیگر را ملاقات میکنند. داشتن یک ابرقهرمان حق تمام کودکان هفت ساله است. به همین راحتی. و هر کس نظر دیگری داشته باشد، عقلش درست کار نمیکند. مادربزرگ السا که اینطور میگوید. * کتاب با این جملات آغاز میشود. لحنی طنزآمیز و شیرین. داستان دربارهی یک مادربزرگ، یک نوه یعنی السا، مامان، بابا، جرج و ساکنان ساختمانی است که در آن زندگی میکنند. به قول السا یک ساختمان در مجموع عادی! مامان و بابا از هم جدا شدهاند و السا دختری تقریبا هشت ساله، که بهترین دوستش، مادربزرگ غیرعادی تقریبا هفتادوهفت سالهاش است. آنها با هم خیلی کارها انجام میدهند. و مهمترینش رفتن به سرزمین تقریبا هنوز بیدار است. جایی که مادربزرگ اولین بار السا را با خود به آنجا برد. این سرزمین هفت قلمرو دارد و افسانههای زیادی در آنجا شکل میگیرند. افسانهها و داستانهایی که مادربزرگ برای السا تعریف میکند. مادربزرگ و السا رابطهی خیلی جالبی دارند تا زمانی که مادربزرگ خیلی زود(السا میگوید خیلی زود چون فقط تقریبا هشت سال با مادربزرگ زندگی کرده است.) در اثر بیماری، میمیرد. این اتفاق برای السای تقریبا هشت ساله خیلی دردناک است. او از دست مادربزرگ خشمیگن است و در مراسم خاکسپاریاش به یاد این جمله میافتد: بزرگترین نیروی مرگ در این نیست که جان کسی را میستاند، بلکه در این است که میتواند بازماندگان را به نقطهای برساند که دیگر نخواهند به زندگی ادامه دهند. * اما پس از مرگ مادربزرگ، ماجراجویی السا آغاز میشود. او باید به عنوان یک سوارکار از میاماس(یکی از قلمروهای سرزمین تقریبا هنوز بیدار)، ماموریتی که مادربزرگ به او داده است را انجام دهد. السا در ابتدا چیز زیادی از ماموریت نمیداند اما کمکم متوجه میشود که باید چکار کند. و در این ماموریت السا هم دربارهی مادربزرگ و گذشتهاش، هم دربارهی ساکنین ساختمان، ماجراهای زیادی میفهمد که دیدگاهش را نسبت به آنها تغییر میدهد. السا تصمیم میگیرد سعی کند انسانهایی را که در واقع دوستشان دارد ولی قبلا آشغال بودهاند، را دوباره دوست داشته باشد. اگر آدم بخواهد کسانی را که قبلا آشغال بودهاند، از رده خارج کند، دیگر آدمهای زیادی باقی نمیمانند. * السا که اینطور فکر میکند. دربارهی نویسنده و آثارش: فردریک بکمن، وبلاگنویس و نویسندهی جوان و بسیار موفق سوئدی، سال ۱۹۸۱ در استکهلم به دنیا آمد. وی با خانمی به نام ندا، متولد ایران ازدواج کرد و از او دو فرزند دارد. مردی به نام اوه اولین اثر این نویسنده است.** مردی به نام اوه، تمام آنچه پسرکوچولویم باید دربارهی دنیا بداند، و من دوستت دارم، مردم مشوش، مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متاسف است، آثاری است که از این نویسنده خوندهام. سبک منحصربه فردی که فردریک بکمن برای خودش دارد در تمام کتابهایش قابل مشاهده است. شخصیتپردازی قوی و خط داستانیای که در عین عادی بودن، مفاهیم عمیق و گاه طنزگونهای را در دل خود جای میدهد، از تواناییهای این نویسندهی سوئدی است که باعث میشود بخواهم آثار بیشتری از او بخوانم و لذت ببرم. * از متن کتاب مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متاسف است، نویسنده فردریک بکمن، ترجمهی حسین تهرانی از نشر کوله پشتی ** متن پشت کتاب 0 0 ملیکا اجابتی 1403/11/22 اسکندر الیف شفق 3.3 3 اسکندر داستانیست از دل تبعیضهای جنسیتی. داستان مردمانیست که مرد و زن را فارغ از انسان بودن میبینند. داستان کتاب از جایی شروع میشود که اسکندر قرار است پس از سالها از زندان آزاد شود. و خواهرش اسما با وجود نفرت از او به استقبالش میرود و تصمیم میگیرد داستان مادرشان و نفرتش از اسکندر را تعریف کند. داستان از زبان چندین شخصیت بیان میشود. به گذشته و حال میرود و برمیگردد. از کودکی پنبه و جمیله در روستایی در نزدیکی فرات میگوید تا زندانی در لندن که این روزها اسکندر در آن روزگار میگذراند. الیف شافاک با تمام مهارتش، فرهنگ و سنتهای روستایی در دل خاورمیانه را نشان میدهد. دختر بودن را در آن روستا زندگی میکند. درجایی از کتاب میگوید: در سرزمینهایی که پنبهکادر و جمیلهیتر به دنیا آمده بودند، شرف فقط یک واژه نبود. در آن واحد یک اسم خاص هم بود. میتوانستند اسم فرزندشان را شرف بگذارند، البته اگر پسر بود. شرف و حیثیت مخصوص مردها بود، مخصوص پیرمردها، میانسالها، جوانها و حتی پسرهایی که هنوز دهانشان بوی شیر میداد. همهشان صاحب غرور بودند. زنها اما نداشتند. کلمهای که قسمت آنها بود چیز دیگری بود: آبرو. و در ادامه، نویسنده، نخ افکاری را که پس از مهاجرت به لندن همچنان به لایههای زیرین وجود انسانها متصل است را به تصویر میکشد. مهاجرانی که در مکانی جدید آنچنان که باید پذیرفته نیستند و بچههایی که با دنیایی از تناقض بزرگ میشوند. در خانه هنوز هم مادرشان افکار مردسالارانهی خود را حفظ میکند و جامعهای که آنها را به سمت و سویی دیگر میکشاند. در این میان هر سه، هر کدام به نحوی بزرگ میشوند. اسکندری که تحت تاثیر افکار مادرش فکر میکند پسر بودنش، قدرت خاصی برایش به ارمغان میآورد. اسمایی که خشمگین است. در خانه میجنگد تا شبیه آنچه در اجتماع میبیند، بشود. و یونس، یونس در این میان، فکر میکند، سکوت میکند و کودکیاش را با آدمهایی سپری میکند که هیچ سنخیتی با خانوادهاش ندارند. یونس چون نامش زندگیای آرام در دل نهنگی بزرگ را ترجیح میدهد. در نهایت ترکیب این سنتها، مهاجرت، مواجهه با فرهنگهایی گوناگون، افکاری که با اشکال مختلف به سمت آنها شلیک میشود، در دل خانوادهای که از درون پایههای سستی دارد، چه میسازد؟ معرکهای که بهای سنگینی برای هر کدام از آنها خواهد داشت. زندگیشان که فکر میکنند در مکانی جدید، قرار است بهتر شود، با افکاری که هنوز با خودشان حمل میکنند، چگونه رقم خواهد خورد؟ 0 0 ملیکا اجابتی 1403/11/22 پاندای بزرگ و اژدهای کوچک جیمز نوربری 3.8 120 کتاب پاندای بزرگ و اژدهای کوچک را به پیشنهاد یکی از دوستانم خواندم. نیمهشب بود و خوابم نمیبرد. در اپلیکیشن طاقچه میگشتم و وقتی دیدم در بینهایت موجود هست، سریع بازش کردم. متن کتاب و نقاشیهایش چنان جذبم کرد که خواب از سرم پرید. میخواندم و گاه غرق نقاشیهایش میشدم. کتاب کوتاهی که سفر پاندای بزرگ و اژدهای کوچک را در چهار فصل سال نشان میدهد و تمام مطالب، گفتوگوهای این دو موجودِ متفاوت است. صحبتهایی کوتاه دربارهی زندگی، سختیها، دوستی و... که در وهلهی اول ممکن است خیلی ساده و حتی کلیشهای به نظر برسند اما مهارت نویسنده در نوع بیان و چیدمان آنها در کنار هم با وجود تشبیههایی که دارد، همچنین نقاشیهای روحانگیزش، باعث میشود که از خواندن و دیدن این کتاب لذت ببری. در آخر نویسنده توضیحات کوچکی دربارهی نوشتن و نقاشیهای کتاب داده است که میگوید: من تمام نقاشیها را با جان و دل کشیدهام و فکر میکنم به همین دلیل است که آنها با مردم حرف میزنند؛ در تک تکشان تکهای کوچک از روح من هست. وقتی این جملههای نویسنده را خواندم، هیجانزده شدم چون فکر نمیکنم تا به حال نقاشیای در کنار کلمات، آنقدر برایم ارزشمند و زیبا به نظر رسیده باشد. به حدی که دوست دارم این کتاب را به صورت چاپی بخرم تا هر از گاهی ورقش بزنم و از احساس آرامشی که در صفحه به صفحهاش وجود دارد لبریز شوم. 0 0 ملیکا اجابتی 1403/11/22 همسایه ها احمد محمود 4.1 88 اگر بخواهم این کتاب را در یک کلمه خلاصه کنم تنها واژهی مبارزه در خاطرم تداعی میشود. سرتاسر این کتاب پر بود از مبارزهی شخصیتها برای زندگی. برای حقوق کوچکی که گاه حتی پیش پا افتاده به نظر میرسند. داستان همسایهها در حوالی سال هزار و سیصد و سی شمسی و تلاش و نبرد مردم برای ملی شدن صنعت نفت اتفاق میافتد. در خانهای در محلهای فقیرنشین نزدیک رود کارون. خانهای که یک حیاط دارد و دورتادور آن اتاقهاییست و در هر کدام خانوادهی پرماجرایی زندگی میکنند که به ناچار زندگیهایشان در هم تنیده است. داستان از زبان پسر نوجوانی به نام خالد روایت میشود که در خانوادهی چهار نفریشان در یکی از اتاقها زندگی میکنند. پدر خالد مردی مذهبی و آهنگر است. کارش مانند تمام مردان آن روز جامعه کساد شده و آه در بساط ندارد تا زمانی که با یاری یکی از همسایهها به کویت میرود تا کار کند و برای خانوادهاش پول بفرستد. خالد هم که مدرسه را کلاس چهارم رها کرده، بعد از رفتن پدرش، در قهوهخانهی امانآقا، همسایهشان شروع به کار میکند و کم کم با آدمهای مختلف و دنیای جدیدی روبهرو میشود. چهرهی زشت جامعه را بهتر درک میکند. سوالهای فراوانی برایش پیش میآید و در این مسیر کنجکاوانه جلو میرود. با خواندن اعلامیهها و آشنایی بیشتر با کتابفروشی خیابان پهلوی و خواندن کتابها، به مبارزی شجاع تبدیل میشود. خالد و افرادی مثل او، سکوت در برابر ظلم را نیاموختهاند. آنها حقی که زندگی و هیچکس بهشان نمیدهد را با چنگ و دندان و به قیمت جانشان باز پس میگیرند. حتی اگر خودشان از آن استفاده نکنند، تغییر وضعیت خشنودشان میکند. در کنار تمام ماجرای داستان، متن و زبان نویسنده، توصیفات و لحن او باعث میشود موضوع به جان آدم بنشیند. علاوه بر این، در طی این کتاب نیز مدام پی میبردم که ما ملت ایران همواره در حال دست و پنجه نرم کردن با ظلمیم. به دنبال حقمان دویدهایم و زخمی شدهایم و آدمهایی را در این راه از دست دادهایم تا کمی و فقط کمی به گوشهای از حقمان برسیم. خواندن این کتاب را به دوست داران ادبیات داستان ایرانی و ژانر تاریخی و سیاسی پیشنهاد میکنم. 0 1 ملیکا اجابتی 1403/11/22 کتاب خوان برنهارد شلینک 3.8 1 کتاب و فیلمهایی با موضوع جنگ جهانی دوم همیشه مورد علاقهام بودهاند. و کتابخوان، ماجرایی متفاوت از سالهای پس از جنگ در آلمان. پس از اتمام کتاب، احساسات عجیبی نسبت به داستان، شخصیتها و وقایع تاریخی آن زمان دارم. این کتاب از دریچهای به جنگ جهانی دوم، آلمان و نازیها نگاه میکند که برایم تازه و حیرتانگیز است. داستان کتاب در سالهای پس از جنگ جهانی دوم در آلمان اتفاق میافتد. زمانی که میشائل، پسر پانزده سالهای که پس از یک دوره بیماری به مدرسه بازمیگردد و همزمان با هانا که حدود بیست سال از او بزرگتر است، دوست میشود. آنها عصرهای زیادی را با هم میگذرانند و بیشتر این عصرها میشائل برای هانا با صدای بلند کتاب میخواند و سپس دربارهی آنچه خواندهاند با هم صحبت میکنند. فصل اول کتاب به ارتباط این دو که در عین عجیب بودن، رنگ و بوی عاشقانهای به خود میگیرد تا جداییشان میپردازد. و در فصل بعدی ضربه را جایی میزند که میشائل به عنوان دانشجوی حقوق در دادگاههایی شرکت میکند که مشغول بررسی جرم نگهبانان اردوگاههای آشویتس هستند و هانا در ردیف متهمان حضور دارد. کتاب در همین راستا ادامه پیدا میکند. و نشان میدهد که در آلمان گویی جنگ هنوز تمام نشده است. این جدال میان نسلها ادامه خواهد داشت. جوانان نسبت به مادران و پدران و نسلی که با نازیها همکاری کرده و حتی در مقابلشان سکوت کردهاند، خشمگین و شرمزده هستند. نمیدانند باید در میان این احساساست ضد و نقیض چکار کنند. آیا قضاوت نسل قبلی هم درست است؟ چه کسی میتواند بگوید که در آن شرایط اسفناک تو باید چطور رفتار میکردی؟ و در عین حال مگر میشود ستم بزرگی که علیه بشریت شده است را نادیده گرفت؟ در جایی از کتاب میشائل میگوید: «در آن موقع غبطه میخوردم به حال دانشجویانی که با والدین خود قطع رابطه کرده بودند، و همچنین با همهی نسل خطاکاران، تماشاچیان و نادیدهگیران و سازشکاران. آنها هر چند از این راه نمیتوانستند با شرمندگی بر خود غلبه کنند، اما دست کم میتوانستند از رنج آن شرمندگی خلاص شوند. .....این افکار بعدها سراغم آمدند، اما همان موقع هم هیچ آرامشی برایم نداشتند. چطور ممکن بود تسلایی در آنها باشد، وقتی رنجی که به خاطر عشق هانا میبردم، سرنوشت نسلم بود، سرنوشت آلمان؛ سرنوشتی که فرار از آن و یا حل کردن آن برایم دشوارتر از دیگران بود. در عین حال برایم خیلی خوب بود اگر میتوانستم من هم احساسی مانند نسل خودم داشتم.» تمام این احساسات عجیب غریب، عشق، گناه، نفرت، خشم و در مجموع این کلاف درهمِ بازنشدنی که میشائل نسبت به هانا دارد. با وجود تمام تلاشش برای فراموش کردن او، تشکیل زندگیای برای خودش، نمیتواند باعث شود گذشته را رها کند. او گیر افتاده است و در جستجوی حقیقت سرگردان به دور خودش میچرخد. «انگار محکوم شده بودم تا برای همیشه در واگنی خالی به سوی مقصدی بیپایان در حرکت باشم.» میشائل سالهای طولانی از عمرش را پای این مسئله میگذارد. او به گذشته پیوند خورده است و تصمیم میگیرد داستان خودش و هانا را بنویسد. او میگوید: «لایههای زندگی ما آن چنان فشرده روی همدیگر قرار گرفتهاند که همیشه وقتی وقایع قدیمیتر را به یاد میآوریم، نه به عنوان موضوعاتی هستند که تکمیل شدهاند و به کنار رفتهاند، بلکه شکلی مطلقا حاضر و زنده مییابند. این را میفهمم. با این همه گاهی اوقات تحمل آن برایم سخت است. شاید به این خاطر داستانمان را نوشتم که از آن خلاص شوم، هر چند این کار را هم نمیتوانم بکنم.» پن: فیلم سینماییای به نام The Reader در سال ۲۰۰۸ از این کتاب ساخته شده است. 0 1 ملیکا اجابتی 1403/11/22 اگنس پتر اشتام 3.4 12 اگنس داستانی در دل داستان بود. داستان عاشقانهای که حقیقی مینمود. و کتابی که در لحظههایم جاری میشد. شخصیتها همین حوالی زندگی میکردند و چون فیلمی که پخش میشود، صدایشان را میشنیدم. نویسنده کتاب را با این جملات غافلگیرکننده میآغازد: اگنس مرده است. داستانی او را کشت. از اگنس جز این داستان چیزی برایم نمانده است. ماجرای کتاب از این قرار است که نویسندهای در کتابخانه با اگنس، دانشجوی فیزیک آشنا میشود. طی روزهای آینده آنها دوباره همدیگر را ملاقات میکنند و کمکم ارتباط عاشقانهای میانشان شکل میگیرد. آن دو دربارهی کتابها و نوشتن داستان با هم صحبت میکنند. «روزی اگنس میگوید: داستانی دربارهی من بنویس تا بدونم دربارهی من چی فکر میکنی؟ گفتم: هیچ وقت نمیدونم نتیجه کار چی میشه. نمیتونم کنترلش کنم. شاید برای هر دوی ما غافلگیرکننده باشه. اگنس گفت: این دیگه ریسکیه که من میکنم. تو فقط بنویس.» اگنس چون مدلی مینشیند و مرد شروع به نوشتن میکند. از زمان آشناییشان مینویسد تا روزی که به زمان حال میرسد و از آن پس گویی آنها طبق داستان پیش میروند. اگنس لباسی را میپوشد که مرد در داستان نوشته است و کارهایی انجام میدهند که نوشته شده. چون بازیگران یک فیلم. «در آن داستانی که داشتم مینوشتم قدمی به آینده برداشتم. اگنس دیگر مخلوق من بود. حس میکردم این آزادی تازه به دست آمده به خیال پردازیام بال و پر میدهد. مثل پدری که آینده دخترش را برنامهریزی کند، برای آینده اگنس برنامه میچیدم.» گاهی اوقات که واقعیت از داستان جلو میزند، وقتی مرد نوشتههایش را به اگنس نشان میدهد. او میخواهد که واقعیت را بنویسد حتی اگر تلخ باشد. «اگنس میگوید: خوشبختی را نقطه نقطه نقاشی میکنن و بدبختی را خط خط. وقتی تو میخوای خوشبختی ما رو توصیف کنی، باید یک عالم نقطههای کوچک درست کنی، مثل سورا. آن وقت مردم از فاصلهای میتونن ببینن که ما خوشبخت بودیم.» در این میان کمکم تخیل مرد، داستان و در کنارش زندگی آنها را تحت تاثیر قرار میدهد. او از روی احساساتش، صحنههایی که متصور میشود را مینویسد. اتفاقاتی میان او و اگنس هم میافتد که آنها را به پایان داستان نزدیک میکند. اگنس از مرد میخواهد که پایانی برای داستانشان ننویسد اما او پایان را نوشته است. دو پایان متفاوت. به راستی در جایی که تخیل از واقعیت جلو میزند چه پایانی رقم خواهد خورد؟ داستان اگنس و زندگی حقیقی او بهم خواهند رسید یا تخیل از واقعیت جدا خواهد شد؟ «اگنس میگوید: هر وقت یک کتاب رو تا آخر میخونم، غمگین میشم. داستان که تموم میشه، زندگی آدم هم به آخر میرسه. ولی گاهی هم خوشحال میشم. وقتی که پایان داستان مثل رها شدن از یک خواب ناراحت کننده است، احساس سبکباری و آزادی میکنم، انگار تازه به دنیا اومده باشم. گاهی از خودم میپرسم، یعنی نویسندهها میدونن که چیکار میکنن، با ما چیکار میکنن؟» به شگفتی و مهارت نویسنده، حین مرور سریع کتاب پی بردم. گویی پایان داستان در میان کتاب، خود را نشان میداد. حرفها و عقاید اگنس و مرد در طول گفتوگوهایشان، هنگام دوباره خواندن، معنای بیشتری برایم پیدا کردند. آنها آرام آرام با افکاری که داشتند باعث رقم خوردن قصهشان شدند. چه داستانی که نوشتند و چه داستانی که زندگی کردند. خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی و ژانر عاشقانه پیشنهاد میکنم. 0 1