یادداشت ملیکا اجابتی
1403/11/22
اگنس داستانی در دل داستان بود. داستان عاشقانهای که حقیقی مینمود. و کتابی که در لحظههایم جاری میشد. شخصیتها همین حوالی زندگی میکردند و چون فیلمی که پخش میشود، صدایشان را میشنیدم. نویسنده کتاب را با این جملات غافلگیرکننده میآغازد: اگنس مرده است. داستانی او را کشت. از اگنس جز این داستان چیزی برایم نمانده است. ماجرای کتاب از این قرار است که نویسندهای در کتابخانه با اگنس، دانشجوی فیزیک آشنا میشود. طی روزهای آینده آنها دوباره همدیگر را ملاقات میکنند و کمکم ارتباط عاشقانهای میانشان شکل میگیرد. آن دو دربارهی کتابها و نوشتن داستان با هم صحبت میکنند. «روزی اگنس میگوید: داستانی دربارهی من بنویس تا بدونم دربارهی من چی فکر میکنی؟ گفتم: هیچ وقت نمیدونم نتیجه کار چی میشه. نمیتونم کنترلش کنم. شاید برای هر دوی ما غافلگیرکننده باشه. اگنس گفت: این دیگه ریسکیه که من میکنم. تو فقط بنویس.» اگنس چون مدلی مینشیند و مرد شروع به نوشتن میکند. از زمان آشناییشان مینویسد تا روزی که به زمان حال میرسد و از آن پس گویی آنها طبق داستان پیش میروند. اگنس لباسی را میپوشد که مرد در داستان نوشته است و کارهایی انجام میدهند که نوشته شده. چون بازیگران یک فیلم. «در آن داستانی که داشتم مینوشتم قدمی به آینده برداشتم. اگنس دیگر مخلوق من بود. حس میکردم این آزادی تازه به دست آمده به خیال پردازیام بال و پر میدهد. مثل پدری که آینده دخترش را برنامهریزی کند، برای آینده اگنس برنامه میچیدم.» گاهی اوقات که واقعیت از داستان جلو میزند، وقتی مرد نوشتههایش را به اگنس نشان میدهد. او میخواهد که واقعیت را بنویسد حتی اگر تلخ باشد. «اگنس میگوید: خوشبختی را نقطه نقطه نقاشی میکنن و بدبختی را خط خط. وقتی تو میخوای خوشبختی ما رو توصیف کنی، باید یک عالم نقطههای کوچک درست کنی، مثل سورا. آن وقت مردم از فاصلهای میتونن ببینن که ما خوشبخت بودیم.» در این میان کمکم تخیل مرد، داستان و در کنارش زندگی آنها را تحت تاثیر قرار میدهد. او از روی احساساتش، صحنههایی که متصور میشود را مینویسد. اتفاقاتی میان او و اگنس هم میافتد که آنها را به پایان داستان نزدیک میکند. اگنس از مرد میخواهد که پایانی برای داستانشان ننویسد اما او پایان را نوشته است. دو پایان متفاوت. به راستی در جایی که تخیل از واقعیت جلو میزند چه پایانی رقم خواهد خورد؟ داستان اگنس و زندگی حقیقی او بهم خواهند رسید یا تخیل از واقعیت جدا خواهد شد؟ «اگنس میگوید: هر وقت یک کتاب رو تا آخر میخونم، غمگین میشم. داستان که تموم میشه، زندگی آدم هم به آخر میرسه. ولی گاهی هم خوشحال میشم. وقتی که پایان داستان مثل رها شدن از یک خواب ناراحت کننده است، احساس سبکباری و آزادی میکنم، انگار تازه به دنیا اومده باشم. گاهی از خودم میپرسم، یعنی نویسندهها میدونن که چیکار میکنن، با ما چیکار میکنن؟» به شگفتی و مهارت نویسنده، حین مرور سریع کتاب پی بردم. گویی پایان داستان در میان کتاب، خود را نشان میداد. حرفها و عقاید اگنس و مرد در طول گفتوگوهایشان، هنگام دوباره خواندن، معنای بیشتری برایم پیدا کردند. آنها آرام آرام با افکاری که داشتند باعث رقم خوردن قصهشان شدند. چه داستانی که نوشتند و چه داستانی که زندگی کردند. خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی و ژانر عاشقانه پیشنهاد میکنم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.