چی میتونم بنویسم؟ انگار تو این سالها من هم کنار آقا جان، مامان، ملیحه، بی بی و دایی اکبر بودم. انگار تو این سالها من هم با محسن بزرگ شدم. انگار منم یه خونواده توی بجنورد انتهای کوچهی سیدی دارم. کتاب رو که میخونم، ناخودآگاه اون لهجهی دل انگیز میاد زیر زبونم و کاممو شیرین میکنه.
هر جلد آبنباتی که تموم میشه، حس غریبی میگیرم. دلم نمیخواد هیچ وقت تموم شن. آبنبات های آقای صدقی، خود زندگی ان. کاش همیشه باشن و بنویسن.