یادداشت مُحیصا

مُحیصا

مُحیصا

دیروز

        ماهی بالای درخت رو که می خوندم یکی از دردناک ترین اتفاقات زمان کودکیم برام تداعی شد. از اون جایی که نوشتن باعث رها شدن میشه، می‌خوام در قالب نوشتن یادداشت درباره کتاب اون خاطره رو هم بنویسم. خاطره ای که هنوز جای زخمش خوب نشده. امیدوارم نوشتن راجبش باعث رهاییم از این خاطره بشه.
ماهی بالای درخت که تمام می شود بغضی به اندازه ی یک سیب گنده، شاید هم بزرگ تر از تمام سیب های گنده ی دنیا در گلویم گیر می کند. خاطرات به ذهنم هجوم می آورند و پرت می شوم به دوران ابتدایی ام. زمانی که خانم سین معلم ما بود. هنوز هم پس از گذشت سال های طولانی از آن زمان چهره و تن صدایش را  به وضوح همان روز ها به یاد می آورم. خانم سین معلمی بود لاغر اندام و بلند با چشم هایی نافذ و تن صدایی محکم و قاطع که سرکش ترین دانش آموزان را هم میخکوب می کرد. به یاد می آورم که حتی سایه ی حضورش هم باعث سکوتی وهم آور در فضای کلاس می شد. در یکی از روز ها خانم سین جمله ای را پای تابلو نوشت، رو به بچه های کلاس کرد و گفت:« سعی کنید جمله ی توانا بود هر که دانا بود رو ده بار با خط خوش در دفترتون بنویسید و شنبه  به کلاس بیارید.»‌ 
به خانه که رفتم دفترم را باز کردم و سعی کردم با نهایت دقت و علاقه ای که به خوشنویسی داشتم جمله ی سرمشق را بنویسم. نتیجه از آن چه که فکرش را می کردم بهتر شد. سرمشقی که مرتب و خوانا و با نهایت تلاش دخترکی نه ساله نوشته شده بود.
زنگ آخر روز شنبه خانم سین به ترتیب اسم دانش آموزان را صدا زد و وقتی نوبت به اسم من رسید، دفترم را نشانش دادم. او دفتر را به دقت نگاه کرد بعد اخم هایش را در هم کشید و گفت:« اینا رو خودت نوشتی؟» آب دهانم را قورت دادم و گفتم:« بله خانم کار خودمه.» اخم هایش بیشتر در هم رفت:« راستش رو بگو کی واست اینا نوشته؟» دیگر داشت گریه ام در می آمد. :« خانم باور کنید خودم نوشتم.» ناگهان خانم سین با عصبانیت فریادی کشید و دفترم را به سمت صورتم پرت کرد و گفت:« دروغگو. دروغگو. وسایلت رو جمع کن و از کلاس من گمشو بیرون و تا وقتی نگفتی کی اینا رو نوشته حق نداری پاتو تو این کلاس بذاری.» بهت، خشم و ترس. غوطه ور در میان احساساتی ویران کننده. در میان نگاه سرزنش آمیز همکلاسی هایم و با دستانی لرزان همراه وسایلم تکه های خرد شده قلبم، احساساتم، شخصیتم و در یک کلام تمام روحم را جمع کردم و از کلاس بیرون رفتم. تمام زنگ آخر در راهروی نیمه تاریک بیرون از کلاس درس بی صدا اشک ریختم و به محض به صدا در آمدن صدای زنگ اولین نفری بودم که از مدرسه بیرون آمدم. تمام طول مسیرم تا خانه را که انگار تمامی نداشت با گریه دویدم در حالی که خانم سین در ذهنم مدام فریاد می کشید:« دروغگو، دروغگو.»
این ماجرا را تعریف کردم تا بگویم:« کم نبوده و نیستند دانش آموزانی مانند اَلی که استعداد هایشان نادیده گرفته شد چون متفاوت بودند، متفاوت فکر می کردند و قادر به دیدن دنیا از دریچه ای متفاوت بودند. آیا ندیده اید دانش آموزانی را که استعداد هایشان را نادیده گرفتند چون قادر نبودند جدول ضرب را به خوبی حفظ کنند، کسرهای پیش ساخته را به سرعت حل کنند یا املایی بدون غلط بنویسند؟ در حالی که در بطن وجودشان نویسندگانی توانا، هنرمندانی خلاق و ورزشکارانی لایق نهفته بود که نیازمند هدایت تشویق و همراهی بودند!
من تنهایی اَلی را با تمام وجودم احساس می کردم، اَلی را درک کردم در تمام زمان هایی  که در محاسبات ریاضی سریع نبودم و خودم را سرزنش می کردم.به یاد ندارم تا به حال برای چیزی به جز گرفتن نمره ی کامل در ریاضی، حفظ طوطی وار و سریع مطالب درسی و.... تشویق شده باشم و همین باعث می شد در هنگام خواندن کتاب احساس کنم من هم اَلی هستم و اَلی هم من است. 💔✨
ماهی بالای درخت کتابی است که با زبانی روان، در قالب داستانی ساده و خودمانی به بیان این تفاوت ها در کودکان می پردازد. در ماهی بالای درخت ما با اَلی همراه می شویم و دنیا را از دریچه که او (یک کودک) نگاه می کند نگاه می کنیم. با نگرانی هایش نگران و با شادی هایش شاد می شویم و به یاد می آوریم در کودکی چگونه بودیم و چه زمانی به همراهی نیاز داشتیم. در کتاب با آقای دانی یلز آشنا می شویم و در کنار او یاد می گیریم با کودکان چگونه باشیم. و در پایان همان طور که در پشت جلد کتاب نوشته شده بود ای کاش من هم می توانستم این کتاب را به تمام معلمان،پرورشکاران و والدین بدهم، شاید خواندن این کتاب مقدمه ای باشد برایشان. مقدمه ای برای دنیا را از دریچه کودکان دیدن، مقدمه ای برای درک کودکان متفاوت و مقدمه ای برای آنچه که باید درباره کودکان می دانستیم اما هیچ گاه ندانستیم:)
      
390

33

(0/1000)

نظرات

چقدر زیبا نوشتید... 
احساساتتون رو از اعماق قلبم درک میکنم... 
1

2

مُحیصا

مُحیصا

17 ساعت پیش

و خیلی خیلی ممنون ازت که وقت گذاشتی و یادداشت من رو خوندی😊❤️🥺
 

1

sana khodami

sana khodami

دیروز

چه قلم دلنشینی
امیدوارم روزی برسه که یاد بگیریم به جای ناتوانی ها توانایی های افراد رو ببینیم…
1

4

مُحیصا

مُحیصا

17 ساعت پیش

چقدر دلم می خواد اون روز رو ببینمم. ولی خب تا اون روز سعی می کنم حداقل خودمو به آگاهی برسونم و بتونم تفاوت های دیگران رو درک کنم🥲💕 

1

Zahra babazade

Zahra babazade

دیروز

واقعا با این قلم زیبا و دلنشین می تونم درک کنم چه احساسی دارید🌹🌹🌹
1

1

مُحیصا

مُحیصا

17 ساعت پیش

منم بابت اینکه وقت گذاشتی و یادداشت مو خوندی و درکم کردی خیلی خیلی ازت ممنونم🥺❤️ 

1

Daydreamer

Daydreamer

10 ساعت پیش

یادداشت متفاوت و جالبی بود:)
1

1

مُحیصا

مُحیصا

9 ساعت پیش

چشم هاتون متفاوت و جالب می مونه😅❤️ 

1

خوندن یادداشتتون واقعا لذت بخش بود، قلم خیلی زیبایی دارید. مخصوصا اینکه خاطره‌ و احساس خودتون رو با مرور همراه کردید متفاوت و خاصش کرده بود. 
1

1

مُحیصا

مُحیصا

3 ساعت پیش

ولی عزیزم نظر لطفته.
نمیدونم برای بقیه کتابخون ها هم اینجوریه یا نه؟
اما دیدی یه زمان هایی کتابی رو  می خونی و خوندن اون کتاب باعث میشه یه خاطره ی خاص واست تداعی بشه ؟
یه خاطره ای که شاید چندان هم یادت نبوده و اینا؟
من سر خوندن کتاب ها خیلی اینجوری میشم به خاطر همین تو  یادداشت هام سعی می کنم یه گریزی هم به اون خاطره بزنم تا بعداً یادم نره موقع خوندن کتاب چه حسی داشتم:) 

0

عرفان صادقی

عرفان صادقی

1 ساعت پیش

چه یادداشت غم‌انگیز و آشنایی... به نظرم اگه قرار باشه واسه نسل دهه‌ی۸۰ و همچنین ۷۰ یه صفت انتخاب کرد(مثل دهه‌ی ۶۰ که صفتش نسل سوخته‌ست) باید اسم نسلمون باشه "نسل سرکوب شده". نسل‌ ما بخاطر دوره‌‌ای که محکوم به پیشرفت تکنولوژی و رشد سریع بود، سریع‌تر از پدر و مادر و خیلی از بزرگترها، رشد و پیشرفت می‌کرد؛ و همین تضاد شدید بین نسل ما و نسل‌های قبلمون باعث چنین سرکوب‌هایی می‌شد.
میشه‌ گفت دودِ سوختنِ بعضی افرادِ نسلِ دهه‌‌های۶۰ و قبلش، ناخواسته داره توی چشم نسل‌های آینده میره. مثل سوختنِ خانم سین که دودش توی چشم دانش‌آموزش رفت! البته که خیلی از افراد و معلم‌هایی هم از همین نسل هستن که با دلسوزی و راهنمایی درستشون باعث رشد و پیشرفت هم‌نسل‌‌های ما شدن.
2

0

محدثه حسنی

محدثه حسنی

1 ساعت پیش

هرکی گفته دهه ی شصت نسل سوخته ان حرف بیخودی زده 
ما ها خیلی خوش بودیم، حیاط و کوچه و دوستامونو داشتیم ، چقدر رفت و امد خانوادگی پررنگ بود ، 
شادیهامون حقیقی بود و... 

0

عرفان صادقی

عرفان صادقی

53 دقیقه پیش

حرف شما درسته ولی من خیلیا رو دیدم که میگن نسل دهه‌ی۶۰ نسل سوخته‌ست، از جمله پدرم و البته بعضی اوقات‌هم مثل شما میگن که خیلی خوش بودیم و شادیامون حقیقی بود و...
در کل بحث من خوش بودن یا نبودن دهه‌ی۶۰ نبود، بحث من تضاد بین دهه‌ی۶۰ و دهه‌‌های بعدی بود که کاملا مشهوده.
@m.h8489 

0

محدثه حسنی

محدثه حسنی

1 ساعت پیش

محیصا کاش مینوشتی بعدش چی شد کسی از حقت دفاع کرد یا نه 🥲
نمیشه خانوم سینو دید و یک کشیده زد تو صورتش🥲
بعدش با مساله اصلا تونستی کنار بیای ؟ حالت خوب شد؟

0