sana khodami

sana khodami

@S.khodami

26 دنبال شده

19 دنبال کننده

            اژدهای کوچک گفت: «الان اصلاً وقت ندارم گل‌ها رو ببینم.» پاندای بزرگ گفت: «درست به همین خاطر باید اون‌ها رو ببینی؛ شاید فردا دیگه نباشن.»
 پاندای بزرگ و اژدهای کوچک | جیمز نوربری
          
پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

sana khodami

sana khodami

1403/8/30

        ذوق خواندنش را داشتم.
 آنقدر که نگرانی تکالیف عقب افتاده قادر به منصرف کردنم از خواندنش نبود. به محض برگشتن از مدرسه کوله‌ام را پرت کردم کنج اتاقم و ننشسته شروع به خواندنش کردم. چشمانم با سرعتی سرسام آور از روی کلمات میگذشتند و هر چند دقیقه یکبار، دستانم از ورق زدن خسته میشدند. بین موج‌های احساسات شخصیت ها غرق میشدم و چیزی نمیگذاشت حتی برای لحظه ای سرم را از روی کتاب بلند کنم. از وقفه های اجباری بین خواندنش بیزار بودم. هر جا وقت میکردم در حد یک خط هم که شده میخواندمش و خسته نمیشدم. صفحه آخر را که ورق زدم، بیشتر از خوشحال، گیج بودم. نمیفهمیدم و نمیفهمم چرا آنقدر آرامم میکردم. ولی این گیجی را دوست دارم.

ماهی روی درخت، داستان اَلی نیکرسون کلاس ششمی‌ است. دختر ده، دوازده ساله‌ای که نمیتواند بخواند و بنویسد. این را از همه پنهان میکند. تنهاست و اکثر روزش را در دفتر مدیر میگذراند. نه هم‌کلاسی هایش دوستش دارند، نه معلم ها و نه خودش. در زاویه دید دیگری، زندگی آرام و به نسبت کسل کننده‌ای دارد ولی به گمانم زندگی از هر زاویه دیدی متفاوت است. احساس میکند جذر و مد مداوم زندگی خفه‌اش کرده و دیگر تحملش را ندارد. در همان حال و حالت خفگی، در باز میشود و معلم جدیدش، آقای دنیِلز وارد کلاس میشود و در هر کس متوجه چیزهایی میشود که اغلب افراد نمیبینند.
آنجایی قدرت نویسنده را فهمیدم که هرچه میگشتم نقطه اشتراکی با اَلی پیدا نمیکردم ولی با تمام وجودم با او همزاد پنداری میکردم. حتی چند لحظه‌ای آرزو کردم من‌هم خواندن و نوشتن برایم عذاب بود اما در زندگی‌ام یک آقای دنیِلز داشتم. بعضی فصل ها دلم میخواست از بین صفحات کتاب میگذشتم و اَلی را محکم بغل میکردم و میگفتم:« تو فوق‌العاده‌ای اَلی. فوق‌العاده تر از هر واژه و کلمه.»
خواندن این کتاب را به هر کس بپرسد پیشنهاد میکنم. برای خواندنش نباید حتما کلاس ششمی باشی و خواندن و نوشتن سختت باشد.
      

23

باشگاه‌ها

نمایش همه

باشگاه یادگاران

320 عضو

پاییز آمد؛ خاطرات فخرالسادات موسوی همسر شهید احمد یوسفی

دورۀ فعال

سکوی نه و سه چهارم ¾9

143 عضو

داس مرگ؛ داس مرگ

دورۀ فعال

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

این کاربر هنوز بریده کتابی ننوشته است.

فعالیت‌ها

sana khodami پسندید.
دشمن عزیز
دشمن عزیز داستان دختر سرخوش و خوشگذران و پولداریه که به مرور به شخصی کارآمد و مدیر و پخته و مفید برای جامعه تبدیل میشه 
دختری که بار مسئولیت زندگی و آینده ۱۰۰ و خرده ای جوجه‌ی یتیم روی دوشش افتاده و با اینکه از قبول این مسئولیت ناراضیه و حس می‌کنه توسط دوست عزیزش و شوهر دوست عزیزش گول خورده ولی بخاطر صفت بسیار گرانقدر مسئولیت پذیریش تمام تلاش و همتش رو سر این میذاره که تا وقتی مدیر جدیدی برای نوانخانه پیدا بشه این مسئولیت مهم ولو موقتی رو به درستی انجام بده، به عبارتی ناراضی بودنش از پذیرفتن این مسئولیت باعث نمیشه کم کاری کنه و نوانخانه رو ول کنه به امان خدا
این کتاب علاوه بر اینکه شیرین و دلنشین بود برای شخص من شدیدا آموزنده بود
من چیزای زیادی از سالی مک براید مو نارنجی عزیز یاد گرفتم و از این بابت قدردان جین وبستر هستم 

پ.ن¹: خیلی از دوستان گفتن که بابا لنگ دراز جذاب تره
خب منم قبول دارم ولی دشمن عزیز بنظرم کتاب مفیدتری بود
پ.ن²: یه اشکالی کتاب داشت که نمی‌دونم ناشی از ترجمه بود یا واقعا مولف اینطور نوشته ولی یهو وسط داستان معلوم شد جودی بچه داره در حالی که هیچ نوع زمینه ای براش چیده نشده بود
پ.ن³: برخلاف انیمه تو کتاب این سالیه که موهاش نارنجیه نه جودی
          دشمن عزیز داستان دختر سرخوش و خوشگذران و پولداریه که به مرور به شخصی کارآمد و مدیر و پخته و مفید برای جامعه تبدیل میشه 
دختری که بار مسئولیت زندگی و آینده ۱۰۰ و خرده ای جوجه‌ی یتیم روی دوشش افتاده و با اینکه از قبول این مسئولیت ناراضیه و حس می‌کنه توسط دوست عزیزش و شوهر دوست عزیزش گول خورده ولی بخاطر صفت بسیار گرانقدر مسئولیت پذیریش تمام تلاش و همتش رو سر این میذاره که تا وقتی مدیر جدیدی برای نوانخانه پیدا بشه این مسئولیت مهم ولو موقتی رو به درستی انجام بده، به عبارتی ناراضی بودنش از پذیرفتن این مسئولیت باعث نمیشه کم کاری کنه و نوانخانه رو ول کنه به امان خدا
این کتاب علاوه بر اینکه شیرین و دلنشین بود برای شخص من شدیدا آموزنده بود
من چیزای زیادی از سالی مک براید مو نارنجی عزیز یاد گرفتم و از این بابت قدردان جین وبستر هستم 

پ.ن¹: خیلی از دوستان گفتن که بابا لنگ دراز جذاب تره
خب منم قبول دارم ولی دشمن عزیز بنظرم کتاب مفیدتری بود
پ.ن²: یه اشکالی کتاب داشت که نمی‌دونم ناشی از ترجمه بود یا واقعا مولف اینطور نوشته ولی یهو وسط داستان معلوم شد جودی بچه داره در حالی که هیچ نوع زمینه ای براش چیده نشده بود
پ.ن³: برخلاف انیمه تو کتاب این سالیه که موهاش نارنجیه نه جودی
        

33

sana khodami پسندید.
روزشمار یک عشق (مجموعه ی سپید)

5

sana khodami پسندید.
 آشوب مدام۱

24

sana khodami پسندید.
زندگی در پیش رو

27

sana khodami پسندید.
هری پاتر و حفره اسرار آمیز

12

sana khodami پسندید.
ایکه باگ
          قبل ار خوندنش فکر می کردم کتاب مسخره یه ( از خوندن خلاصه پشت جلدش ) و تا فصل اول رو با همین فرضیه پیش رفتم اما اروم اروم دیدم که نه ! اتفاقا خیلی خوبه !
این کتاب راجب سرزمینی به نام کورنوکوپیاست که یه زمانی خیلی خوب بوده و همه توش خوشحال و توی ثروت زندگی می کردن . هر چند وقت یک بار هم یک مراسمی بوده که مردم با شاه حرف می زدن . شاه به خیاط قصر که خیلی مریض احوال بوده دستور می ده لباسی براش بدوزه تا توی مراسم بپوشه . این خیاط که مامان دختری به اسم دیزی و همسر نجار قلعه اقای داوتیل بوده با اون حال بد شروع به دوختن می کنه ( از اینجا به بعد ممکنه براتون اسپویل شه ) 

و در اخر وقتی روی زمین خونه اش افتاده بوده و یاقوت دکمه اخر لباس شاه دستش بوده پیداش می کنن و می فهمن مرده . دیزی که اون موقع ۸ سالش بوده از شاه به شدت بدش می یاد و توی حیاط قصر با دوست صمیمیش برت دعواش می شه چون برت می گفت شاه خوبه و دیزی مخالف این بود . وقتی شاه می فهمه که دیزی به او گفته سنگ دل و گستاخ خیلی عصبانی و ناراحت می شه و وقتی چوپانی پیشش راجب افسانه ی قدیمی شهر ایکه باگ که هیولایی بزرگ که کنار باتلاق زندگی می کنه می گه که سگش رو خورده و شاه چون نمی خواست سنگ دل و گستاخ باشه راهی می شه که ایکه باگ رو پیدا کنه و بکشه  . بابای برت سرلشکر بیمش هم به این جنک می ره . وقتی به باتلاق می رسن همه جا رو مه می گیرد و شاه توی باتلاق می یفته و تنها کسی که نگرانش بود سرلشکر بیمش بود. وقتی سرلشکر بیمش به دنبال شاه است یک دفعه فلاپون ( دوست صمیمی شاه ) فکر می کند او ایکه باگ هست و بهش شلیک می کند ! و اسپیلت ورث ( دوست صمیمی شاه و به زودی مشاور ارشد شاه ) مجبور است برای لاپوشونی دروغ بگوید و دروغ بگوید و دروغ بگوید . و کل کشور باور به وجود ایکه باگ می کند و کشور با مالیتای که برای دفاع از ایکه باگ باید بدزدن هر روز فقیر و فقیر و فقیر تر می شود . و اسپیلت ورث با حیله گری افراد بیشتری را می کشد و می گوید ایکه باگ کشته است ! 
پدر دیزی رو به سیاه چال به علت خیانت به شاه می برن و دیزی رو به پرورشگاهی می فرستن و مادر برت رو هم به همون علت خیانت به شاه و شک کردن به وجود ایکه باگ به سیاه چال می فرستن و برت فرار می کند . 
اما در اخر دیزی و برت که هردو کسی رو از دست دادن بعد از مدت ها حرف نزدن هم رو پیدا می کنن و ...
خلاصه که خیلییی باحاله حتما بخونین ! 
من که سرش کلی حرص خوردم *-*
        

6

sana khodami پسندید.
امیلی در نیومون
          از دوستم خیلی تعریف در مورد این کتاب شنیده بودم ، می گفت : حتما بخونش! خیلیی قشنگه !
حتی دوستم توی متنی نوشته بود که “ اون موقع احساس می کردم امیلی پشت سرم است و دستش رو روی شونه ام گذاشته “ این ترسناکه ولی نشون می ده که با کتاب خیلی ارتباط گرفته بود …
یک نفر  هم تا کتاب را دستم دید (البته هنوز نخونده بودمش)
گفت : این کتاب رو بخون خیلی قشنگه !
شروع کردم به خوندن کتاب غرق کتاب شده بودم ولی کم کم می خوندم برای همین خیلی زمان برد . 
وقتی کتاب رو می خوندم یاد اون جمله ها می افتادم که هدف همشون قشنگ بودن کتاب بود . احساس عجیبی داشتم ، یک احساسم این بود که کتاب قشنگه ، یک احساسم هم این بود که حوصله سر بره … تا اینکه به آخرای کتاب رسیدم با کتاب ارتباط گرفته بودم فهمیدم که واقعا این کتاب ارزش خوندن رو داره . امیلی رو با موهای سیاهش تصور می کردم در خانه راه می رود یا با جیمی صحبت می کند و آتشی که سیب زمینی ها را رویش گذاشتند کنارشان شعله ور است .
شب بود که کتاب رو تموم کردم ، تمام فکر و ذکرم این بود که برم جلد دوم رو شروع کنم ولی چیکار کنم می خواستم که وقتم رو برای تموم کردن یک کتاب دیگه بذارم . توی مغزم یک ماجرایی بود انگار که دو تا جنگجو دارن با هم می جنگن که یکی می گه برو سراغ جلد دوم و اون یکی می گه اون یکی کتابت رو تموم کن .. 
من تبدیل شده بودم به یکی از اون کسایی که با امیلی در نیومون ارتباط گرفته .
        

28

sana khodami پسندید.

9

تاج دوقلوها

0