مُحیصا

مُحیصا

@Mohisa

155 دنبال شده

380 دنبال کننده

            فانتزی خوانِ رویا پرداز...
جایی برای صحبت درباره ی کتاب های مظلوم🥀🖤


          
https://t.me/Mohisabook2000
پیشنهاد کاربر برای شما
گزارش سالانه بهخوان

یادداشت‌ها

نمایش همه
مُحیصا

مُحیصا

1403/10/9

        یادداشتی که این پایین می خونید شرح حالی از حال و روز من در حین خوندن بانوی سایه هاست:)

کتابخانه ی کوچکم را زیر و رو می کنم و به دنبال کتابی می گردم که بعد از وسپرتین بخوانم. همان طور که زیر لب اصوات نامفهومی را زمزمه می کنم، چشمم به بانوی سایه ها می افتد. کتابی با طرح جلدی که همیشه جزو طرح جلد های محبوبم بوده. تاریک، مرموز و زیبا. 
و بانوی سایه ها می شود انتخاب بعدی ام. با خوشحالی در دستم می گیرمش، کنار بخاری می نشینم و پتو رو روی پاهای همیشه یخم می اندازم و شروع می کنم به خواندن.
اولین جمله ی کتاب را می خوانم و ناخودآگاه نیشم باز می شود و میزنم زیر خنده.دوباره اولین جمله ی کتاب را با صدای بلند می خوانم:« خوزه نیلسون دوس لاینوس وقتی کشته شد داشت شوره های سرش را می تکاند.»
صدای برادرم که کمی آن طرف تر نشسته و دارد انار میوه ی محبوب این روزهایش را می خورد به گوش می رسد:« عییی این دیگه چه کار کثیفیه، واقعا کتابه با همچین چیزی شروع شده؟»
برای اینکه کفرش را در بیاورم دو یا سه بار دیگر هم این جمله را می‌خوانم و تماشای واکنشش سرگرمم می کند.بعد سرم را با بی تفاوتی تکان می دهم و جمله های بعدی را می خوانم. دارن همیشه جزو نویسنده های محبوبم بوده. نویسنده ی محبوب دوران نوجوانیم. همیشه او را در قامت دوستی می دیدم که در کنارم نشسته و با شُسته رُفته ترین جمله ها داستان هایش را برایم تعریف کرده نه نویسنده ای مشهور در ژانر وحشت. 
دلم می خواهد باز هم به او اعتماد کنم و اجازه بدهم مانند دوران نوجوانی در کنارم بنشیند و داستانش را برایم بگوید.
صفحه های بانوی سایه ها ورق به ورق می گذرند و فصل ها می آیند و می روند. دارن در بانوی سایه ها فضای متفاوتی خلق کرده، عشق را به تصویر کشیده و شخصیت اصلی اش برخلاف دیگر کتاب هایش نوجوانی سرکش و کله شق نیست که با کارهایش گند میزند به زندگی که تا به حال داشته و همین باعث عوض شدن مسیر زندگی اش می شود.
اد نویسنده ای میانسال، پخته و آسیب دیده ای است که گذشته ای مبهم دارد و شش روح عجیب و مرموز دنبالش می کنند.
جوری که دارن فضای لندن (به قول خودش مه شهر بزرگ) و زندگی و دغدغه های روزمره ی یک نویسنده را توصیف می کند دوست دارم‌. عشقی که دارن به تصویر می کشد کلیشه و اعصاب خردکن نیست، زیبا و رازآلود است. مثل هوای مه گرفته و بارانی لندن. 
کمی که داستان پیش می رود به این نتیجه می رسم که شاید خبری از عناصر ماوراءطبیعی و روح های خبیث نباشد و بیشتر باید شاهد یک داستان هیجان انگیز عاشقانه معمایی جنایی باشم. کمی ناامید می شوم اما دلسرد نه‌.
بیشتر می خوانم و بیشتر جذب داستان می شوم خوبی دارن این است که در بانوی سایه ها همانند سایر آثارش یک راست می رود سر اصل مطلب. حوصله ی مخاطب را با توصیف های پیچیده و اتفاقات غیرمهم سر نمی برد.
نیمه دوم داستان ضرباهنگ تند تری به خود می گیرد، نفس عمیقی می کشم کتاب را می بندم، تند از پله ها بالا می روم در اتاقم را محکم باز می کنم و به خواهرم که قبل از من کتاب را خوانده، می گویم :« می‌دونی چرا آندیانا با اد رابطه نداره؟» سرش را از روی کتاب ریاضی اش بالا می آورد و می گوید:« چرا؟» 
:«معلومه. به خاطر اینکه آندیانا یا دو جنسه س یا ایدز داره به احتمال زیاد.»
نگاهم می کند و کمی بعد قاه قاه می زند زیر خنده:« واییی.وایییی.» مسخره ام می کند و ادامه می‌دهد:« این ایده تو برو به دارن بگو شاید تو کتاب های بعدی اش استفاده کرد.»😂
زیر لب بیشعوری می گویم، پایین می روم و ادامه ی کتاب را می خوانم.
:«اههه.اینطوری نمیشه.» بافت موهایم را باز می کنم و آن ها را به حالت گوجه ای بالای سرم می بندم تا بتوانم بهتر فکر کنم. بهتر فرضیه بسازم و شاید هم بتوانم روند داستان را حدس بزنم.
به یاد نمی آورم چندبار دیگر پیش خواهرم رفتم و تئوری های دیوانه وارم را برایش گفتم و او چند بار با آن لبخند های حرص درآرش گفت:« من هیچی بهت نمی گم خودت باید بخونی.»
زمین گذاشتن بانوی سایه ها غیر ممکن است مخصوصا در یک سوم انتهای کتاب. دست هایم جلد کتاب را می فشارد، ضربان قلبم بالا رفته و قطره های عرق روی پیشانی ام ظاهر شده اند. دیگر نمی توانم ساکن سرجایم بنشینم با هر صفحه که می خوانم یا طول اتاق را راه می روم یا روی شکمم می خوابم یا بالشم را در بغل می گیرم و منتظرم این جنون وحشتناک پایان یابد.
به صفحات انتهای کتاب می رسم. کتاب که تمام می شود من و مغز بیچاره ام در پوکرفیس ترین حالت ممکنیم.😐
دستم را روی شقیقه هایم فشار می دهم:« آخ، سرم، چرا اینجوری تموم شد اخه؟» شوکی که به مغزم وارد شده قابل هضم نیست. حالم گرفته بود و بانوی سایه ها بیشتر حالم را گرفت.
پیش خواهرم می روم. این دفعه سرش را کرده توی آن کتاب زیست لعنتی اش. می گویم:« عاقا چرا اینجوری بود، چرا اینجوری تموم شد؟ وای حالم چرا اینقدر گرفته س!»
سرش را بدون آن که بالا بیاورد می گوید:« حقت بود، یادته اون روز می خواستم یه کتاب حال خوب کن بعد امتحانم بخونم بانوی سایه ها رو معرفی کردی و من بعدش کلی حالم گرفته بود و نتونستم تا چند روز کتاب بخونم؟ حالا می تونی با کارمای عزیزت روبه رو بشی زیبا.» 
برای اینکه کم نیاورم می گویم:« اصلا خیلیم خوب بود و من الان کلی هم حالم خوبه و همه چی عین این انیمیشن پرنسسی ها اکلیلیه.»
گوشه ی اتاق نگاهم کشیده می شود به کتابخانه فسقلیم. به سمتش می روم و به خواهرم می گویم:« به نظرت چی بعدش بخونم که بشوره ببره؟ اژدهای لایق خوبی چطوره؟.»
می گوید:« نههه جولیوس عزیزمو( شخصیت اصلی کتاب) رو بذار وقتی حالت خوبه بخون.»
باز هم به کتابخانه ام نگاه می کنم، کتاب ها را از نظر می گذارنم و سرانجام کتاب بعدی را انتخاب می کنم و این چرخه ادامه می یابد.:)

      

76

مُحیصا

مُحیصا

1403/10/4

        بوی عود، کلیساهای سنگی، کلاغ سفید، روح های سرگردان و خواهران خاکستری.
این کلمه ها، کلمه هایی هستند که وسپرتین رو برام تداعی می کنند.کتاب هایی که می‌خونیم و دنیاهایی که از طریق کتاب ها کشف می کنیم گاهی تاثیر عمیقی روی ما میذارن و دید ما رو نسبت به پدیده های اطرافمون حساس تر می کنن. گاهی کتاب ها کلماتی دارند که از طریق اون ها، جادوی خاص خودشون رو به ما منتقل می کنن و تا ابد در بخشی از قلب و احساسات ما حک میشن.
مگه میشه وسپرتین رو فراموش کنم؟ در حالی که عاشق فضاهای سرد، تاریک و مه آلودم؟ 
  و قلم مارگارت راجرسون عزیز که در وسپرتین پخته تر از افسون خارها بود. روند داستان با وجود حدس و گمان های( خب یه جورایی همشون درست بودن به جز یکی دو تا چیز) من و فراز و فرودهایی که داشت خسته کننده نبود و تا آخر من و نگه داشت.
توصیفات و پردازش داستان نسبت به افسون خارها( با اینکه داستان افسون خارها رو من بیشتر دوست داشتم) دقیق تر و پخته تر بود و بهتر و بیشتر تونستم داستان رو تصور کنم. (ای کاش افسون خارها همچین پردازشی داشت.)
شخصیت پردازی نسبت به افسون خارها بهتر بود. من که عاشق دوستی و رابطه ی بین بازمانده و آرتمیسیا شدم.😅❤️
فقط اینکه چرا کتاب بدجا تموم شد؟:(( دلم نمی خواست  کتاب رو زمین بذارم و با کاراکترها خداحافظی کنم:( اونم زمانی که دوست داشتم داستان ادامه داشته باشه💔🥺
پ.ن: من از وسپرتین لذت بردم و به نظرم به عنوان یه فانتزی تک جلدی خیلی خوب بود ، امیدوارم اگه شما هم یه روزی خوندینش مثل من از خوندنش لذت ببرین😊💕


      

40

مُحیصا

مُحیصا

1403/8/23

        در انتظار یک زندگی طبیعی داستان دختری به نام ادی ست که به تازگی ناپدری و مادرش از یکدیگر جدا شده اند و او مجبور به ترک ناپدری و خواهرانش و زندگی با مادرش، مومرز شده است. مومرز زن عجیبی است. ‌یک روز همانند مادری مهربان غذا می پزد با ادی وقت می گذراند و روز دیگر قابلمه های خالی و یک دنیا تنهایی نصیب ادی می شود.
 قبل از خواندن کتاب فکر می کردم مگر یک زندگی طبیعی چه دارد که ادی آن را آرزو می کند؟ جواب این پرسش را بعد از ظهری یافتم که کتاب «در انتظار یک زندگی طبیعی » در دست ، وقتی از شدت خستگی روی نیمکت پارک نشسته بودم خواهرم با یک بسته بیسکویت و چای کنارم نشست و آن ها را به من داد، فهمیدم این همان زندگی طبیعی است که ادی انتظارش را می کشید و می گفت:«طبیعی یعنی اینکه بتونی روی یه چیزایی حساب کنی، چیزای خوب. همه رو کنار هم داشته باشی، فقط برای اینکه باید اینطور باشه.»
ادی برای داشتن یک زندگی طبیعی دو راه بیشتر نداشت : یا باید به دنبال یک زندگی طبیعی می گشت یا خود تلاش می کرد یک زندگی طبیعی برای خود بسازد و ادی راه دوم را انتخاب کرد. او به من نشان داد که می توان در سختی ترین شرایط زندگی مهربان و بامزه  بود، دوست هایی همچون الیوت و سولا پیدا کرد، با مشکلات مبارزه کرد و  یک زندگی طبیعی ساخت. اینکه در پیچ و خم پیاپی جاده ی زندگی ممکن است پس از پیج و خم بعدی جاده ی همواری باشد. 
کتاب در انتظار یک زندگی طبیعی نثر روان و فصل های کوتاهی دارد و در آن از توصیفات طولانی و شخصیت پردازی های پیچیده و پایان غافلگیر کننده خبری نیست و تا دلتان بخواهد معمولی است. اما این معمولی و قابل لمس بودن آن است که باعث ارتباط بیشتر من با کتاب در انتظار یک زندگی طبیعی شد. کتابی که ممکن است قلب را فشرده کند و اشک را به چشم آورد.
به هر حال، در انتظار یک زندگی طبیعی کتابی است که می تواند انتخاب خوبی برای خواندن کتاب در یک روز بارانی ، همراه با یک لیوان چای و بیسکویت باشد.

پ.ن: دلیل اینکه من توی بهخوان بهش امتیاز ۲ دادم برای این بود که این کتاب از نمونه های مشابه خودش مثل: شگفتی، آسمان سرخ در سپیده دم، یک تکه زمین کوچک ، ماهی بالای درخت و .... ضعیف  تر بود. هم از لحاظ شخصیت پردازی، هم از لحاظ روند داستان و پایان بندی و..... بنابراین ۲ واقعا امتیاز معقولانه ای به این کتابه.😊


      

55

مُحیصا

مُحیصا

1403/7/13

        برای لمونی اسنیکت عزیزم که در پایان آبشار یخ زده، دهمین کتاب از مجموعه ی بچه های بدشانس نوشت:« هیچ کس در این دنیا جاودان نخواهد زیست ، مردگان را بازگشتی نیست و برای رود خسته نیز فرجامی جز آغوش گرم دریا نیست.»
کتاب غبرستان حیوانات خانگی اولین کتابی از استیون کینگه که خوندم. خب قطعا نثر و داستان کتاب چون نآشنا و جدیده واسم، اونقدر که باید ازش لذت نبردم.
مثل اولین باری که تو رستوران خواهرم بیف استرانگانف سفارش داد و من بعد از اینکه فهمیدم یکی از مواد تشکیل دهنده ش خامه س گفتم:« عیییی ، چجوری میخوای غذایی رو بخوری که تو خامه داغ یه دور تاب خورده؟» اما بعد از سر کنجکاوی یه قاشق ازش خوردم و در حالی که قیافه م از نفرت پیچ و تاب می خورد و به زور قورتش می دادم ، نرسیده به انتهای مری به این نتیجه رسیدم که خب حالا همچین بدم نبود.( شاید مثال خوبی نباشه اما دقیقاااا حس من نسبت به استیون کینگِ لعنتی موقع خوندن غبرستونِ لعنتی بود.)
اما، اماااااااا من واقعا نمیتونم منکر قلم و توصیفات فوق العاده استیون کینگ بشم! جوری من و تو روزمرگی های زندگی لوئیس و ریچل فرو برد که گاهی حس می کردم لوئیس وقتی برای آخرین بار به غبرستان حیوانات خانگی رفت یا ریچل وقتی ناامیدانه دنبال لوئیس می گشت بهم خیره شده بودن.(دقیقا مثل همون وقتی که پرده ی سینما کنار می‌ره و اون کاراکترهای نسبتاً روانی بهت خیره میشن و تو فکر می کنی که واقعاً دارن نگاهت میکنن.)
مرگ مثل یه جریان آرام و سیال در طول این کتاب جریان داشت، اما گاهی اوقات تو مراسمات خاک سپاری یا درون مرداب کوچک خدا عجیب خودش رو نشون می داد جوری که سنگینی حضورش رو من مخاطب روی شونه هام احساس می کردم. الان که دارم راجب این کتاب یادداشت می نویسم می فهمم وقتایی که از روند کند کتاب غر میزدم(به نظرم روند کتاب بسیار کنده حقیقتا😐) و می بستمش در حقیقت ترسیده بودم. بله. ترسیده بودم. اما این ترس با همه ی ترس هایی که در کتاب یا فیلم های معمول ژانر وحشت هست، فرق داشت. عجیب، زیرپوستی و مرموز بود.
کینگ بهم نشون داد که ممکنه هیولای زندگیت خودت باشی، اونم وقتی که در نرمال ترین حالت ممکنی. یه اتفاق میفته و تو بووووم. خودت میزنی و باقی مونده ی اون چیزهایی که واست مونده رو نابود می کنی. پس چیزی که باید ازش بترسی غبرستان حیوانات خانگی نیس، خودتی!!!
پایان کتاب هم نمی گم تکان دهنده ولی مناسب ترین پایان ممکن بود.
به نظرتون خیلی عجیبه که اول میخواستم به این کتاب دو نیم یا در بهترین حالت سه بدم ولی الان نمره م بهش چهاره؟
پس بذارید از فلاسک ، چاییم رو داخل لیوان بریزم و بگم به سلامتی استیون کینگ لعنتی بابت این حس جدید و مزخرفِ خوبی که بعد از خوندن کتابش بهم دست داد:)
      

57

مُحیصا

مُحیصا

1403/6/30

        خواندن ویرانگر شاهان سخت است و صحبت کردن راجب آن سخت تر.
شاید کمتر کتابی در ژانر فانتزی خوانده ام که به اندازه ی ویرانگر شاهان این چنین تاریک و بی رحمانه باشد. اگر چه در کتاب های دیگر هم می توان این تاریکی و بی رحمی را یافت اما آنچه را در ویرانگر خواندم بگذارید بگویم چند پله ای بالاتر بود. فی المثل: در لاک لامورا، جنگ تریاک و طریق شاهان و غیره و غیره با وجود فضای بی رحمانه ای که دارند می توان کورسویی از  نور ، مفاهیم انسانی ، امید و... یافت. اما ویرانگر شاهان؟ مطلقا. هیچ چیز. روابط شخصیت ها با یکدیگر صرفا بر پایه ای از دروغ و نیرنگ استوار است.
شخصیت اصلی ( کیهرین) همان قدر که در ابتدای داستان سردرگم و بی هدف است در اواسط و انتهای کتاب با وجود برملا شدن رازهای زندگیش  همچنان سردرگم و بی هدف می ماند. نه راهی را دنبال می کند، نه تغییری در دیدگاه و افکار وی رخ می دهد و نه حتی مبارزه می کند. شخصیتی راکد و منفعل. 
دنیاپردازی کتاب با وجود پیچیدگی زیاد و خلاقیت هم خالی از ایراد نیست! نداشتن دشمن مشخص ،مبهم بودن نیروهای دخیل در ایجاد این دنیا، قائل شدن نیرویی بی حد و مرز و شکست ناپذیر برای شخصیت اصلی از جمله ایرادات دیگر این دنیاپردازی است. اما از حق نگذریم نحوه ی روایت نویسنده از داستان خود، توصیفات زیبا و مبارزات مهیج از جمله نقاط قوت این کتاب بود.
نقاط مثبت این فانتزی عجیب و سردرگم باعث می شود که ادامه ی این مجموعه را  بخوانم اما قطعا جزو کتاب هایی نیست که بخواهم  آن را  به دیگران پیشنهاد دهم:)
      

58

مُحیصا

مُحیصا

1403/5/13

        بعضی از کتاب ها شخصیت پردازی قوی دارن بعضی های دیگه دنیاپردازی قوی. به قدری قوی که موقع خوندنشون ممکنه گاهی اوقات روند کند داستان رو فراموش کنید و مجذوب دنیاپردازی و‌ سیر تکاملی یا حتی سقوط شخصیت ها بشید. اما مرد محروز مجموعه ای از تمام این ها بود .ترکیبی دلنشین از یه دنیاپردازی خوب، شخصیت پردازی بهتر و روندی جذاب و هیجان انگیز.
با اینکه جلد اول رو دوست داشتم و انصافا هم داستان قوی داشت اما احساس می کنم صرفا مقدمه ی داستان اصلی مجموعه بود. سوالاتی که در فصل پایانی کتاب نویسنده در ذهن مخاطب ایجاد می کنه پایه و اساسی خواهد بود برای خوندن جلد های بعدی.
دنیاپردازی کتاب از نظرم جالب بود. استفاده منطقی و معقول نویسنده از جادو، شیاطین و... باعث ارتباط بیشتر من با دنیاپردازی شد. چیزی که این کتاب رو برای من متمایز می کرد با بقیه ی آثار  فانتزی حضور مردم و جامعه در اتفاقات کلیدی و تاثیر گذار در  داستان بود. مثلا: نمیدونم شما هم این مسئله رو در یه سری از  کتاب های فانتزی دیدید یا نه که مردم نقش هویج رو ایفا می کنن و تاثیری در روند داستان ندارند، تمرکز روی شخصیت های اصلی هست که مثل قهرمان ظاهر میشن و بار همه ی کمی و کاستی ها رو به دوش می کشن و موفق میشن!://
یه معرفی در مورد این کتاب دیدم که می گفت:« این کتاب فضای خاورمیانه ای داره.» خب باید بگم بله ولی نه همه ی قسمت های اون. مثلا یه شهر(یا منطقه) در این کتاب هست به اسم کرازیا که وقتی توصیفات مربوط به این منطقه و مردم اون رو می خونید به شدت به شدددتتتت وایب کشورهای عربی رو داره. یعنی زن ها حجاب دارن ، اون جایی که زندگی می کنن بیابونه، در ساختمون های گنبد دار زندگی میکنن و... با اینکه اتفاقات مهم و تعیین کننده ای از داستان هم در اون منطقه اتفاق می افته با این حال کتاب تماما فضای خاورمیانه ای نداره.
مورد دیگه ای که تو این کتاب دوست داشتم( ولی خب این مورد سلیقه ایه ) تعادل مناسب بین توصیفات و دیالوگ ها بود. راستش من همیشه از اینکه چندین صفحه متوالی و پر از توصیفات و بدون دیالوگ رو بخونم خسته میشم . اما این کتاب از این لحاظ خیلی خوب بود. لا به لای توصیفات و دنیاپردازی شاهد دیالوگ های جالبی بین کاراکترها بودم که در حال صحبت با هم دیگه همزمان خط داستانی هم پیش می رفت. ( اگه بگم سهم قابل توجهی از علاقه م به این کتاب به این خاطره دروغ نگفتم!😅)
اون یه امتیاز هم که کم کردم به خاطر حفره های موجود در دنیا پردازی کتاب و رابطه بین دو تا شخصیت بود که در اواخر کتاب خیلی بی منطق و یهویی بوجود اومد و کلی زد توی ذوق من:(( 
پ.ن: در کل کتاب خوبی بود و از خوندنش لذت بردم و بی صبرانه منتظر جلد دومم.(امیدوارم امروز از پست بیاد 🥺💔)

      

60

مُحیصا

مُحیصا

1403/4/18

        شما تجربه ی استفاده از بولت ژورنال رو دارید؟ اگه بله، می تونید لطفاً نظرتون رو واسم بنویسید. دوست دارم بدونم برای شما کارایی داشته یا خیر؟
شاید اولین کتابی باشه که می خونم و نمیدونم  باید چند امتیاز بهش بدم؟
چیزی که متوجه شدم اینه که آدم های که این کتاب رو خوندن به دو دسته تقسیم شدند:۱. عده ای که به کتاب امتیاز کامل دادن و ازش راضی بودن ، از مطالب کتاب استفاده کردند و به نظرشون فوق العاده مفید بوده.
۲. دسته ی دوم اون هایی هستن که معتقدن مطالب کتاب رو از قبل می دونستن و واسشون کارایی لازم رو نداشته و خوندن یا نخوندنش واسشون فرقی نداره.
اما برای من ، این کتاب جزو اولین کتاب هاییه که تو حوزه ی برنامه ریزی و توسعه ی فردی میخونم. و برای منی که اولین تجربه م از کتاب هایی این چنینیه روون و راحت خون بود . دوستش داشتم و لذت بردم و من و به این سبک از برنامه ریزی ترغیب کرد.
ولی اون چه که اهمیت داره و تو کتاب هم بارها بهش اشاره شده ردیابی و ارزیابی مداومه.
احتمالا این ریویو رو زمانی ویرایش کنم.باید ببینمم تا چه حدی از مطالب کتاب رو  می تونم در زندگیم استفاده کنم؟ تا چه حدی به دردم می خوره و...
اون وقته که احساس می کنم نظرم خیلی واقع بینانه تر خواهد بود.
      

49

مُحیصا

مُحیصا

1403/4/13

        با نهایت احترامم به علاقه مندان سیاه قلب چنین می نویسم:« عنوانی زیبا، طرح جلدی جذاب و نویسنده ای پر آوازه.
همین موارد برای انتخاب کتابی که قبل از خواندنش فکر می کنی از به یاد ماندنی ترین و شیرین ترین تجربه های کتابخوانی ات خواهد شد، کافی است. کتاب را می گشایی و فصل به فصل می خوانی ، پیش می روی و ناامید و ناامیدتر می شوی. پیش نرفتن داستان و توصیفات طولانی خسته ات می کند  خواندن هر کلمه مانند تک آهنگی ناامید کننده از ویلونی  که سیم هایش از جا در رفته و هر نت زجرآورش روی روحت خراش می اندازد می ماند. هر فصل با انبوهی از توصیفات بلااستفاده ای پر شده که نه کمکی به پیشبرد داستان و نه شخصیت پردازی می کنند.‌ شخصیت پردازی کاراکتر اصلی داستان شبیه به شلغمی پلاسیده است که در گوشه ای از یک مزرعه افتاده و بدون و نبودن آن فرقی در هشتاد درصد داستانمان ندارد. بقیه کاراکترها هم از این قاعده مستثنی نیستند البته اگر بخواهیم جانب انصاف را رعایت کنیم کاراکتر باستا و گردانگشت و‌ فنوگلیو پردازش خوبی داشتند و کاپریکورن هم به عنوان شرور داستان بد نبود. بخش مربوط به دنیاپردازی داستان هم، افتضاحی ناامید کننده بیش نبود. فرض کنید کتاب فانتزی سیاه قلب را با این بهانه برمی دارید تا در دنیای آن گم شوید و با تنها چیزی که مواجه می شوید  دهکده ای کثیف و مخروبه و اشاراتی به دنیایی نامعلوم و موجوداتی است که تنها در صفحات آخر کتاب پیدای شان می شود. شاید اگر داستان در صفحات کمتری خلاصه می شد می توانست تجربه ای خوب و نویدی بهتر برای ورود به دنیایی خارق العاده باشد اما افسون و صد افسون.»
      

71

        افسون خارها به یکی از بهترین و قشنگ ترین کتاب هایی که سال ۱۴۰۳ خوندم تبدیل شد.
آدم در طول زندگیش کتاب های زیادی می خونه که ممکنه تعداد قابل توجهی از اونا کتاب های خیلی خوبی باشن ولی در این بین کتاب های خیلی کمی وجود دارن که موقع خوندن عاشقشون بشی و احساسات خودت رو بین صفحات کتاب جا بذاری، کتاب هایی که بعد از خوندنشون به خودت بیای و ببینی تو قفسه ی کتاب قلبت تا زمانی که زنده ای و نفس می کشی موندگار شدن و افسون خارها یکی از اون معدود کتاب هاست.💕
این کتاب به دل من عجیب نشست و جا داره تشکر کنم از الهه ی عزیزم که هیچ وقت از قرض دادن کتاب های خوبش به من دریغ نکرده، لاو یو بهت بی شمار.😄
خب وقتشه عینک احساسات رو بردارم و با عینک عقلم در مورد کتاب حرف بزنم. اولین نکته ای که باید بهش توجه کنید اینه که این یه کتاب فانتزی تک جلدیه و نوشتن یه کتاب تک جلدی عالی اونم تو ژانر فانتزی رو من با شاخ غول شکستن یکی می‌دونم:) چون نویسنده وقت زیادی برای دنیاپردازی، شخصیت پردازی و چینش پلات ها و روند داستان و.... نداره. و به اصطلاح قال قضیه ی همه چی رو باید توی یه جلد بِکَنه، پس لطفاً با این دید برید سراغش:)
۱.در صفحات ابتدایی کتاب نویسنده ما رو با دنیایی رو به رو می کنه که ممکنه برای هر خوره ی کتابی جذاب باشه. دنیایی که در اون کتابخونه ها و کتاب ها ، خاص و منحصر به فردن و تمرکز اصلی کتاب حول محور این دنیاپردازیه. تا به خودم اومدم و عاشق این دنیا شدم نویسنده گفت :« خب بسه دیگه این یه کتاب تک جلدیه باید به مباحث دیگه هم بپردازم.» ممکنه همچین چیزی توی ذوق بزنه، مثلا بگین وای نه تو رو خدا دنیای کتاب رو بیشتر باز کن بیشتر توصیفش کن این خیلی کمه.💔
۲. وقتی کتاب رو می خونین فضای کتاب تا حدودی ما رو به یاد قرن هیجده انگلستان میندازه. تازه علم در کنار جادو پا گرفته(اون جایی که اشکرافت راجب اختراع ماشین بخار صحبت می‌کنه) زن ها لباس های پف و توردار می پوشن،کالسکه سواری میکنن، معماری خونه ها و ...  که خب من به شخصه این فضا رو دوست دارم:) 
۳. روند داستان از همون اوایل کتاب خیلی تنده(برای من که خیلی تند بود اما یه سری از دوستان تو کامنت ها گفتن اوایل کتاب حوصله شون رو سر می بره). طوری که من می گفتم راجرسون(نویسنده) یه ذره آروم تر دختر چه خبره وایسا اتفاق قبلی رو هضم کنم! مسئله بعدی راجب پلات هاست. داستان پلات های زیادی نداره اما همون ها هم خوب و قابل قبول ساخته و پرداخته شدن:)
۴.شخصیت پردازی رو من دوست داشتم. بعضی از شخصیت های خلق شده توسط نویسنده مخصوصا سیلاس و الیزابت روی قلبم جا دارن اما این وسط نکته ای وجود داره و اون اینه:سنگ بنای شخصیت ها خیلی خوبه. خیلی عالی پی ریزی شده اما وقت کافی برای پردازشون وجود نداشته نه اینکه خوب نباشن نهههههه حرف من اینه که می تونستن فوق العاده باشن! همین اتفاق برای رومنس کتاب هم صدق می کنه.
پ.ن: همه ی اینا رو گفتم ولی در کل این کتاب رو به کسانی که ژانر فانتزی رو دوست دارن ولی از کتاب های فانتزی های طولانی و چند جلدی، روند های کند و.... خوششون نمیاد به شدت پیشنهاد میکنم چون به عنوان یه فانتزی تک جلدی معرکه ست.
      

67

مُحیصا

مُحیصا

1403/3/29

        بالاخره یه کتاب مظلوم و اندرریتد دیگه هم تموم شد. کتابی که شاید تو زمان خودش خیلی دوستش داشتن و الان به فراموشی سپرده شده.(همیشه نسبت به این کتاب ها یه دلسوزی خاصی داشتم. احساس می‌کنم که زندن و حسرت دوران گذشته شون رو می خورن و منتظرن که کسی دوباره بخوندشون.)
خب بریم سراغ کتاب.
داستان خیلی ساده و روونی داشت که منو به شدت یاد فیلم های کمپانی مارول می نداخت. پسری با قدرت های فراطبیعی ( تو این کتاب برقراری ارتباط با کلاغ ها) که منزوی و فقیره فکر نمی‌کنه که قدرت داره تا اینکه یهو وسط یه ماجرای تبهکارانه طوری میفته و قدرت هاشو کشف می‌کنه و بلاه بلاه بلاه.
صاف و صادقانه بخوام بگم داستان حرف خاصی برای گفتن نداره اما به شدت سرگرم کننده و راحت خوانه. برای من اینجوری بود که انگار داشتم کمیک می خوندم.
شخصیت پردازی کاراکتر ها ساده و کاراکتر اصلی و نقش مکملش در بهترین حالت متوسطن اما احساس میکنم تو جلد های بعد عمق بیشتری پیدا می کنن و اگه با انتظار نه چندان بالایی سراغش برید ممکنه سرگرم کننده یا حتی جالب باشه براتون:)
و همین. 
شما اگه این کتاب و خوندین نظرتون راجبش چیه؟
      

53

مُحیصا

مُحیصا

1403/3/25

        داستانی که در ابتدا کنجکاو ، در ادامه زجرکش و در انتها میخکوبت می‌کنه.
کتاب در موردی دختری به اسم مدلین مارو هست که دچار یه سری مشکلات خانوادگیه و تنها پناهگاهش مهمانسرایی عجیب و غریبیه که هر تابستون به اونجا می‌ره و متعلق به دایی شه‌. 
داستان در ابتدا پردازش خوبی داشت و‌ به من دلیل خوبی برای خوندن ادامه ی داستان می‌داد اما رفته رفته همه چی خیلی کشدار و کسل کننده شد. به حدی که برای ادامه دادن و تموم کردن کتاب لحظه شماری می کردم و زجر می کشیدم.چرا که داستان بیشتر شبیه دفتر خاطرات مدلین و جایی برای خالی کردن احساساتش بود تا داستان مهمانسرای آمفلوس و اتفاقات عجیب و غریبش و...
تقریباً با هیچ کاراکتری ارتباط برقرار نکردم. شخصیت پردازی کتاب منحصرا روی کاراکتر مدلین متمرکز بود و بقیه هیچی! شلغم بودن.اَه. کلا دو سه تا اتفاق هیجان انگیز بیشتر نداشت که نویسنده با زیاده گویی خراب شون کرد. فاصله ی بین دیالوگ ها به قدری با توضیحات الکی پر شده بود که یه جاهایی یادم می رفت اینا اصلا دارن در مورد چی چی صحبت می کنن! این دو ستاره رو هم به خاطر دنیاپردازی کتاب( که خب زیاد نویسنده بهش نپرداخته بود.) و پنجاه صفحه آخر کتاب میدم که نسبتا بد نبود. پلات آخر داستان خوب بود. حقیقت ش من تا قبل خوندن پنجاه صفحه آخر داستان می گفتم اصلا اینکه بیام جلد دوم این کتاب رو بگیرم منتفیه اما بعد از خوندن پنجاه صفحه آخر خیلی دو دلم و در نهایت به خودم گفتم آش کشک خالته نخوری پاته بخوری هم پاته.
اما برای کسی که این کتاب رو نخونده اصلا پیشنهادش نمی کنم.😊✨
      

23

مُحیصا

مُحیصا

1403/3/10

        برای میرابلای مهربان، آرسینوئه ی شجاع و کاترین.
و برای همه ی کسانی که جنگیدند و تسلیم ناپذیر بودند، حتی در برابر سرنوشت مقدر شده شان.✨
چجوری ازتون خداحافظی کنم؟
مدت زیادی با من بودید.بخشی از وقت و زندگیم شدید. چجوری دلتنگتون نشم و تنها بذارم دنیایی رو که گنگه واسم و جواب یه سری از سوالاتمو هرگز نداد؟
چجوری مهربونی میرابلا رو فراموش کنم اونم در حالی که دنیا پر از آدمای نامهربونه؟ و همینطور آرسینوئه ی عزیزم،از همون جلد اول دوستت داشتم مورد علاقه م بودی و کاترین. تو کوچیک ترین و مظلوم ترین این داستان بودی.ببخشید که یه سری از کارهات باعث شدن ازت متنفر بشم ولی در نهایت درست ترین و بهترین تصمیمی رو گرفتی که می تونستی بگیری.
ای کاش شرایط جور دیگه ای بود و فنبرن عین این دنیا ظالم نبود.💔🥀
می‌خوام بدونید ممکنه در نهایت خاطره ای مبهم بشید و داستانتون بره جزو قفسه های خونده شده ها و شاید دیگه هرگز نتونم دوباره بخونمتون ولی همیشه توی قلب من جا دارید و قلب آدم اونقدر بزرگه که جا برای همه چیز و همه کس هست. حتی قهرمان ها ، آدم ها و دنیاهایی که هرگز وجود نداشتن❤️‍🩹✨
خب بیایید بگذریم دیگه. متن بالا شامل احساسات من بلافاصله بعد از تموم شدن مجموعه بودند و الان بهتره بریم سراغ نظر کلی م راجب این مجموعه. 
 ۱.اولین نکته ای که باید در نظر بگیرید اینه که این مجموعه به شدت تاکید می کنم به شدت سلیقه ایه. اینو میگم چون قبلش نظرات بقیه کاربرها رو خوندم. ممکنه که بخونید و مثل من دوستش داشته باشید این امکان هم وجود داره خوشتون نیاد.
۲. شخصیت پردازی: ببینید من از شخصیت پردازی ملکه ها خیلی خوشم اومد. اینطوری بود که هر فصل در مورد یکی از ملکه ها بود و به خوبی من رو با حالات، رفتارها، اخلاقشون و... آشنا کرد. (حالا این وسط ممکنه هر کدوم از شما موقع خوندن کتاب از یکی از ملکه ها خوشتون بیاد و قسمت های مرتبط با ملکه مذکور رو با دقت بیشتری دنبال کنید.) طوری که بعد ها تصمیم هایی که کاراکتر ها می گرفتن یا کارهایی که انجام می دادن برای من قابل درک بودن.شخصبت پردازی  کاراکتر های فرعی هم تا حدودی خوب بودن، البته تا حدودی.
۲.رومنس : من رومنسش رو دوست داشتم.ینی دلمو نزد . رومنس کتاب آروم آروم و در بستر روایت داستان شکل می گیره و از این به اصطلاح عاشق شدن های در یک نگاه نیست:)
۳. روند داستان: روند داستان این جوری بود برام که انگار هم آرومه و هم نیست. بخش قابل توجهی از اون توصیف هایی بودن که می شد کمتر باشه و در عوض نویسنده به موارد مهم تر و قابل توجه تری اشاره کنه. برای مثال: یه قسمت از کتاب مربوط به جنگ و حمله به یکی از شهرهای جزیره ی فنبرنه ، این قسمت رو اینقدر نویسنده سرسری و غیر قابل باور و خشک نوشته بود که من اصلا نتونستم ارتباط برقرار کنم. از جمله موارد دیگه میتونم به فصل مربوط به میدان نبرد یا به اصطلاح نبرد ملکه ها اشاره کنم که نویسنده می تونست خیلی بهتر و با جزییات بیشتری این قسمت رو در بیاره چون بخش مهم و قابل توجهی در کتاب محسوب میشه و قس علی هذا. اگه بخوام دقیق بشم این موارد خیلی تو کتاب هست ولی حس می کنم ذکر همین دو مورد کافیه.
۳.دنیا پردازی: دنیا پردازی کتاب محدود میشه به توصیف قدرت ها و موهبت های افراد جزیره با چاشنی توصیفاتی از گذشته ی جزیره که بسیار گنگ و مبهم بودن و حاوی مقدار بسیار کمی توضیح در مورد مردم جزیره و عقاید و آداب و رسوم شون. در حین خوندن کتاب دنیاپردازی خیلی تو ذوقم خورد ولی همون طور که پیش می رفت و بیشتر به دنیا پردازی فکر می کردم اون قدر ها هم زمخت و زشت نبود. مثلا: یکی از نقدهایی که راجب کتاب می خوندم این بود که چرا مردم فنبرن یهویی و بدون هیچ دلیلی قیام کردن؟ سوال بسیار منطقی هست اگه بخوایم به صورت کلی به کتاب نگاه کنیم. اما اگه دقیق بشیم جواب سوال هامونو می گیریم. مثلا در جواب این سوال من میتونم به قسمت های از کتاب اشاره کنم از زبان شخصیت های مثل گیلبرت لرمانت. اون قسمت که میگه: شما صدها ساله که موهبت پیشگویی رو نادیده گرفتین و در اثر همین بی توجهی این موهبت ضعیف شده و حالا که بهش نیاز دارین انتظار دارید که سریع برگرده؟ یا قسمت های مرتبط به جنگجوهای شهر باستین که عملا به ناراضی بودن و بی توجهی حکومت مرکزی به این شهر اشاره می‌کنه. پس میتونم بگم مردم از سلطنت چندین و چند ساله ی تسلط آرون های مسموم کننده  و بی توجهی به مردم و موهبت های دیگه باعث خشم اون ها شده بود که در نهایت با یه جرقه به جنگ ختم شد.  چیز دیگه ای که بخوام بهش اشاره کنم فمنیستی هست که نویسنده زیر پوستی و در عین حال گل درشت تو داستان گنجونده. من عملا تو داستان خیلی کم یه مرد مستقل فنبرنی می دیدم که تاثیرگذار باشه و دوش به دوش زنان بجنگه و نقشی ایفا کنه به جز یکی دو مورد. 
۴. پلات های داستان: پلات های داستان چندان زیاد نبودن ولی همون پلات ها به خوبی ساخته و پرداخته شده بودن. من که دوست داشتم غافل‌گیری های نویسنده رو. جوری بودن که تو پایان هر جلد می خواستی جلد بعدی رو فورا شروع کنی.
در کل با وجود همه ی نقاط ضعفی که داشت من مجموعه ی سه تاج رو دوست داشتم. واقعا دوستش داشتم و ازش لذت بردم. 
شما چی؟ فکر می کنید اگه یه روزی بخوایین این مجموعه رو بخونین ازش لذت می برین و دوستش دارین یا نه؟
      

35

مُحیصا

مُحیصا

1403/2/28

        فاصله ی خوندن جلد دوم و سوم سه تاج شوم به قدری زیاد بود که فکر می کردم نیاز دارم که از اول این مجموعه رو بخونم.‌ اما وقتی شروع به خوندن کردم فهمیدم که تا حد زیادی اتفاقات و ماجراهای ماقبل جلد سوم رو یادمه و نیازی به دوباره خونی نیست:)
جلد سوم برخلاف جلد دوم روند آروم تر و ملایم تری داشت و نویسنده اتفاقات و پلات های مختلف رو کم کم و با حوصله پیش می برد.تا حدی که من یه جاهایی واقعا حوصله م سر می رفت و می گفتم :« تو رو خدا، خواهش می‌کنم برو سر اصل مطلب.»😭
مثلا : قسمت های که در مورد جولز میلون بود به نظرم بیخودی کش پیدا کرده بود و برای من نقش پارازیت رو ایفا می کردن اون قدر که دوست داشتم سریع اون قسمت ها رو بخونم و برسم به قسمت های مربوط به میرابلا، آرسینوئه و کاترین.
این جلد برخلاف دو جلد قبل فلش بک هایی به گذشته ی جزیره ی فنبرن و تاریخچه ی عجیب و رازآلودش داشتن که جالب و جذاب بود. فقط تنها عیب و ایرادی که داشت این بود که خیلی کم و سرسری بهش پرداخته شده بود و شخصیت هایی مثل دفنی و ایلیان پتانسیل این رو داشتن که عمیق تر و با جزئیات بیشتری بهشون پرداخته بشه.( می‌تونستن بیشتر تو داستان حضور داشته باشن بیشتر از جولز حداقل که روی تک تک نورون های عصبی م راه می رفت.😑😂)
دنیاپردازی، پلات تویست ها، هیجان و... کلا توی این جلد کمتر از دو جلد قبلی بودن و نویسنده می تونست در صفحات کمتری کتاب رو بنویسه. مثلا قسمت های مربوط به جولز میلون دو صفحه باشن.😁( من اصلا کاراکتر جولز میلون رو دوست ندارم و به نظرم دو صفحه هم زیاده واسش 😂 پس این باعث میشه که بخوام راجبش غر بزنم.)
فعلا نظری راجب کل مجموعه نمی دم تا جلد چهارم و بخونم و بعد یه جمع بندی کلی می کنم.

      

31

مُحیصا

مُحیصا

1403/2/26

        رازهای جزیره [دنیا] تا ابد راز نمی مانند و بهای چیزی که میخواهی بسیار گران تر از چیزی است که از دست می دهی.
وقتی این مجموعه رو میخونم این جملات ناخودآگاه توی ذهنم نقش می بندن و این مجموعه برای من به نحو کامل و جامع این [جملات] رو جا انداخت.
جلد دوم از نظرم به خوبی جلد اول بود همراه با چند تفاوت.
اول اینکه داستان با گذر از شخصیت پردازی و دنیاسازی وارد اصل مطلب
(مبارزه خواهرها برای بدست آوردن سلطنت )می شد، بنابراین؛ ضرباهنگ اتفاقات و خلق پلات تویست های پی در پی، هیجان در این جلد بیشتر و  دنیاپردازی قائدتا کمتر بود. 
چیزی که از این مجموعه دوست دارم پردازش مناسب سه شخصیت اصلی [ملکه ها] ست که در جلد دوم هم ادامه داره . مثل اینکه نویسنده اومده بهم میگه:« ببین دختر جون من مجموعه ای از ویژگی ها و خصلت ها ‌و اتفاقاتی که برای هر کدوم از این شخصیت اصلی ها میفته رو بهت میگم [ ترجیحا بدون داوری کردن و غرض ورزی] اینکه تو از کدوم یکیشون خوشت میاد به عهده ی خودته. این تویی و انتخاب شخصیت مورد علاقه ت:)
هیچ کدوم از شخصیت اصلی ها خوب به میزان بالا، بد میزان پایین یا بالعکس نیستن. هر کدوم از اون ها انتخاب ها و تصمیم هایی می گیرن و با توجه به اون مسیر زندگی متفاوتی رو انتخاب میکنن. شاید با آوردن یه مثال بهتر متوجه بشین. (مثلا من وقتی مجموعه استورم لایت رو میخوندم شخصیت کالادین برام تداعی کننده جوانمردی و فداکاری و...بود در عین اینکه اشتباهات خودش رو هم داشت. کالادین برای قهرمان بودن ساخته شده بود.) اما سه شخصیت اصلی این کتاب ( میرابلا، آرسینوئه،کاترین) برای قهرمان بودن و نجات دادن ساخته نشدن. مسیر زندگی اون ها به صورتی بوده که مجبور به تصمیم گیری ها و انتخاب هایی شدن و حالا باید با پیامد های اون رو به رو بشن.( خیلی به این نکته کمتر توجه شده بود تو ریویو هایی که از این کتاب خوندم.)
نکته ای دیگه ای که از این مجموعه دوست دارم پایان بندی هر کتابه. تقریباً چند سالی میشه که دیگه داستان هایی با پایان و آنها با خوبی و خوشی سال های زیادی زندگی کردن من و جذب نمی کنه و خب از این لحاظ خدا رو شکر کتاب خوبه واسم😅❤️
در کل من جلد دوم رو به اندازه جلد اول دوست داشتم و ازش لذت بردم و حس می‌کنم این مجموعه پتانسیل این و داره که تبدیل بشه به مجموعه‌ی مورد علاقه م:)))
پ.ن: این کتاب و خوندین ؟ اگه خوندین نظر شما راجبش چیه؟


      

26

باشگاه‌ها

نمایش همه

🎭 هامارتیا 🎭

234 عضو

مرغ دریایی

دورۀ فعال

باشگاه کارآگاهان

741 عضو

نشانه چهار

دورۀ فعال

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

مُحیصا پسندید.
خانه ای در انتهای هوپ استریت

3

مُحیصا پسندید.
مجلس قربانی سنمار [نمایشنامه]
          ماجرای قلمِ بیضایی؛
تاریخ و اثری که تاریخ را برای خود فرا می‌خواند.


0- این میخ را اول از همه‌چیز باید بر زمین بکوبم: هرچی لفظِ پرتمطراق و جالب هست «ارزونیِ خودتون و اطرافیانِ خودتون» باشد. من متنی از بیضائی را خواندم و کیف کردم و می‌خواهم این تجربۀ کیفور شدن را احتمالا «بیان» کنم. پس این متن این است و جز این نیست. 
بریم.

1- باز یک‌خطیِ تاریخ ساده (و البته دراماتیک) است: سنماری بوده است استادِ مبرز عمران و آبادانی (معمار بوده است). احتمال دارد این مورد مهم باشد: در گذشته اهل آجر و ملاتِ ساخت‌وساز، «عمران» می‌کردند و جایی را آباد؛ نه مثل امروز که بتن بر بتن سوار ‌می‌کنند و افق دیدِ ما را آلوده از منظرۀ آلوده (این را به حساب گله‌های دانشجویی بذارید که مرکز شهر تهران قلب‌اش را غم‌آلود کرده است). خب، بازگردیم به تاریخ: یک خطیِ تاریخ این بوده است: سنماری که از زعمای روم در عمران و معماری بوده است، به دستور نعمانِ شاهِ عرب، یک «خُوَرنَق» خواهد ساخت. شاهی که قصد داشته است با این قصر و خُوَرنَق نام و پادشاهیِ خود را در تاریخ ماندگار کند. این خُوَرنَق یکتای دوران خود بوده است و باید یکتا می‌مانده است؛ نباید روی دستِ آن خُوَرنَق که «به بلندیِ چهل مردانِ بر شانۀ هم» بوده است چیزی بیاید. نظامی در هفت‌پیکر نتیجۀ کار را چنین گفته است:
{آغاز شعر}
چونکه سمنار از آن عمل پرداخت
خوب‌تر زانکه خواستند بساخت
ز آسمان برگذشت رونق او
خور به رونق شد از خورنق او
{پایان شعر}
از اینجا درامِ تاریخ آغاز خواهد شد: سنمار از بلندای خُوَرنَقی که خود آن را خلق کرده بود به پایین انداخته شد و قربانیِ بلندای خلقِ خود شد (والا اسمِ نمایشنامه «اسپویل» کرده همه‌چی رو و واقعا الکی نگران اسپویل‌شدن نباشید؛ مگر اینکه بخواهید مثلِ «کودکِ از عالمِ ذر پا به جهان گذاشته»، برید سراغِ این نمایشنامه). اینم از تاریخ. 
وسط نوشت: در شاهنامۀ فردوسی، تاریخ طبری ج2، هفت‌پیکر نظامی، المنتظم فی تاریخ‌الملوک و الامم از  ابن‌جوزی، الکامل فی‌التاریخ و اینجور منابع بخش‌های مختلفِ رخداد تاریخی مستند شده. اینم واقعا برای مرور لازم نبود، ولی خودم ویرم گرفته بود و از کمکی که از دو نفر گرفتم باعث شده برم یه اپسیلونی در مورد سندیت تاریخیِ این خورنق‌سازی و ماجرای سنمار/سمنار بخونم که جالب بود. واقعا خیلی قدردانِ راهنمایانِ خود در پیدا کردن سندِ تاریخی ماجرای سنمار هستم.

حال از اینجا بیضائی و بهتر بگویم «قلم بیضائی» وارد گود می‌شود.

1- در «مجلس قربانیِ سنمار» مانندِ «مرگ یزدگرد» و دیگری از قلم‌آرایی‌های بیضائی، تاریخ به خدمت قلم در می‌آید و آنچه می‌شود که قلم می‌خواهد. تاریخ در این لحظه جایی خواهد بود برای ارجاع به ایده؛ ایده‌ای که از آنِ قلم خواهد شد. این تک‌خطیِ تاریخ جایی است که بیضائی دو شخصیتِ «نعمانِ» پادشاه و «سنمارِ» معمار را از آن گزینش می‌کند و با یکسری «دیگری»، «آن دیگری» و «یکی»، کنش‌گرانِ صحنه را تکمیل کند. یعنی آن دو شخصیتی که در اثر قرار است «شخصیت» باشند و فردیتی داشته باشند، از تاریخ آمده اند و یکسری «دیگری» هم در اثر هستند که کاری کنند صحنه برای این دو شخصیت تبدیل به کویر نشود؛ از این «دیگری»ها خواهم گفت.
پس تاریخ برای بیضائی محلِ ایده است و ایده از تاریخ است و خلافِ اعظم در مقابل تاریخ، خیانت به آن است و مگر هنر چیزی است جز خیانت به واقعیت و رفاقت با دروغ؟ پس بیضائی خائن است؟ معلوم است که نیست، زیرا اثری که خلقِ کرده است در شان تاریخ است و خود تصویری از تاریخ خواهد بود. هر جوهری بر کاغذی نباید این جرئت را داشته باشد که نامِ تاریخی بودن بر خود بگذارد؛ باید برای تاریخ بر قوارۀ تاریخ بود.

2- باید پیش از خوانش یک اثر، اموری را مشخص کرد ارزشِ «عطفِ توجه‌کردن» را داشته باشند. یعنی مواردی را باید گلچین کرد و در حال خوانش/دیدن هر اثری به صورت آگاهانه توجه خودمان را معطوف به آنها کنیم. دیالوگ یکی از این امور است برای من. یعنی دیالوگ باید تمام ظرفیت‌های بالقوۀ خود که از آن انتظار داریم را به نیکی به منصۀ ظهور بگذارد. باید در پیشبرد روایت کارا باشد، باید شخصیت‌ها را به ما بشناساند، باید در کشمکشِ لازم عاملیت داشته باشد، باید با کلیت/اتمسفرِ اثر ادبی همگن باشد، باید خوش‌قواره و خوش‌ساخت باشد، باید به وقتِ لازم واقع‌گرا باشد و به وقتِ لازم شاعرانه و این لیستِ بالقوگی‌های مورد انتظار را می‌توان بیش از این کرد. خب، تجربۀ بیضائی (یعنی تجربۀ من از متن بیضائی) اینجا چیست؟ رخصت بدید از زبانِ بیضائی به دیالوگِ مجلس قربانی سنمار برسیم.
کلام بیضائی باصلابت است، قدرتمند است؛ در یک کلام زبانِ فارسی در متنِ بیضائی خود را  «بیان» می‌کند. یعنی ظرفیت‌های مختلف زبان فارسی از لحظاتِ ریتیمک آن، لحظاتِ کنایی و آیرونیک زبان، لحظاتِ آرکائیک و باستان‌گرایانۀ آن و کلی بالقوگیِ دیگر که می‌توان برای زبان فارسی برشمرد خود را به انحاء مختلف در قلمِ بیضائی بروز می‌دهد. احتمالا یک دلیل این مورد تسلط بسیار بیضائی بر منابع و آثار متقدمِ فارسی است و غرقگی این بشر در تاریخِ زبانی که عاشقانه آن را زیست می‌کند. این چه ربطی به دیالوگ‌نویسیِ بیضائی دارد؟
خیلی ساده، در متنِ نمایشی که بارِ متن بر دوشِ دیالوگ است، به‌سامان‌بودنِ زبانیِ دیالوگ‌ها هزاران مرتبه بیش از چیزی که در نگاه اول به نظر می‌آید محلی از اعراب دارد. مسئله چیست، باید متوجه بود که این زبانی که با آن در زندگیِ روزمره صحبت می‌کنیم به علت گشودگیِ خود نسبت به شرایط، افراد و موقعیت‌های مختلف به انحاء مختلف خود را نشان می‌دهد (کدام دو نفری «عینِ» یکدیگر حرف می‌زنند؟) باید در متنِ ادبی نیز بازنمایی شود؛ شخصیت‌های نمایشی/داستانی باید زبانِ منحصر به فرد خود را داشته باشند و این یکی از ضروریاتِ شخصیت‌پردازی‌ای است که توجهِ خود را عطف به فردیت و متمایزسازیِ شخصیت‌ها کرده است؛ یعنی آن کاری که احتمالا انتظار داریم متنِ نمایشی فکرشده انجامش داده باشد. نویسنده برای اینکه بتواند چنین شخصیت‌های خلق کند و تمام شخصیت‌ها دقیقا همانِ لحنِ نویسنده نباشند با اسامیِ مختلف، نویسنده باید به «تسلط بر زبان» برسد که بتواند شخصیت‌هایی متمایز خلق کند (حداقل در سطح زبان و بیانِ شخصیت). زمانی که به متونِ کهن می‌رسیم که زبان باید وجهی آرکائیک و باستانی به خود بگیرد، این معضل مهم‌تر می‌شود. در نهایت، بیضائی در این مورد در چند تجربه‌ای که از متن‌هایش داشته ام موفق بوده است.
در همین مجلس قربانی سنمار، آن دو «شخصیتی» که در اثر بودند (یعنی نعمان و سنمار) تاحدی نُمایندۀ این نکته/(احتمالا)اصلِ «تمایزِ زبانیِ شخصیت‌ها» بودند و در مقایسه با «یکی»، «دیگری» و «آن دیگری» که دیالوگ داشتند ولی «شخصیت» نبودند مشاهده کرد. البته باید قید کنم که این تمایز زبانیِ شخصیت‌ها به اعلا درجۀ خود در «مرگ یزدگرد» خود را نشان می‌دهد و مجلس قربانی در قیاس با مرگ یزدگرد از این حیث ضعیف‌تر بود (من کی باشم متنِ بیضائی رو قوی و ضعیف کنم اصلا :)) ) 

3- منطقِ «تکوین روایت» که در روایت‌های شخصیت‌مبنا (این اسامی رو دارم از خودم می‌سازم حقیقتا) مبتنی بر «چرخش شخصیت» است باید کار کند. در مجلس قربانی دو شخصیت اصلی داریم (یکی سنمار و دیگری نعمان) و در این میان یکسری «خناس» هستند که صرفا وظیفه دارند زیرِ گوش شخصیت‌ها، بیشتر نعمان، بخوانند تا شخصیت را وادار به تغییر باور یا کنش بکنند. اهمیتِ شخصیت‌های «دیگری» در مجلس قربانی و کارکرد روایی‌ای که داشتند، در همین چرخش شخصیت مهم اند. یعنی یکسری شخصیتِ بی‌هویت داریم که صرفا دور می‌گردند و زیرِ گوش شخصیت‌ها می‌خوانند و رگ‌شان را می‌زنند.
همین‌جا یکی دیگر از هنرنمایی‌های بیضائی مشخص می‌شود و استفاده از ظرفیت‌های «متن نمایشیِ معطوف به‌ اجرا» در قیاسِ متنِ ادبی است.

4- به همین سه شخصیتِ رستۀ «دیگری» توجه کنید. یک میزان‌سنِ تئاتر را تصویر کنید که شخصیتِ اصلی (اینجا نعمان بر تخت شاهی) قرار دارد و این  سه شخصیتۀ دیگری، زیرِ گوش نعمان می‌خوانند که:
{آغاز سلسۀ دیالوگ}
یکی: «حقِ ما بود [ساختِ این] خُوَرنَق»
[...]
آن دیگری: «عرب را - که ستون خیمۀ خویش است -/چه به گنبدهای ایرانی؟»
[...]
یکی: «کسی که این [خُوَرنَق] ساخت،  چرا برتر از این نتواند؟/اگر نعمانی باشد و گنج و زرِ دیگری.»
دیگری: «[...] سنمار به زرِ پادشاه ایران [برتر از این خُوَرنَقِ شاهِ عرب، نعمان، خواهد] ساخت.»
{پایان سلسۀ دیالوگ}
به این وسوسه‌گرها توجه کنید، به آن میزان سن توجه کنید. عجب صحنۀ نابی خواهد شد. شخصیتِ اصلی (نعمان) نشسته است و چندین شخصیتِ «دیگری» تلاش دارند تا رگِ آن را بزنند که به واسطۀ آن تیشه به ریشۀ «سنمارِ» غیرعرب بزنند. که خواهند زد و در نهایت نعمان سنمار را از بلندای خلقِ خود بر زمین خواهد کوفت و خواهد کشت.
این موقعیت‌ها کاملا ماهیت تئاتری دارند و استفادۀ نویسنده در متنِ نمایشنامۀ خود نشان می‌دهد که او واقف است به ظرفیت‌های مدیومِ اجرایی که برای بیانِ داستانِ خود برگزیده است.
در کنار این پرداختِ این چنین شخصیت‌های «دیگری»ای که چنین کارکردهای رواییِ اساسی‌ای در متن داشته باشند، احتمالا بتواند چیزهای بسیاری از فهمِ روایت را برای ما ممکن کند.

وسط نوشت: تشکر از آقای دوستِ عزیز که زور زدیم با هم به این نتیجه برسیم که به این شخصیت‌های «دیگری» دقیقا باید چی بگیم (چی صداشون کنیم). به نتیجه‌ای نرسیدیم البته :)) همون آقای دوستِ عزیز هم بود که همراه شد که با هم این نمایشنامه رو بخونیم.




5- خیلی خیلی بیشتر می‌تونم از این اثر بگم، ولی به نظرم همین قدر از «رد گذاشتن از ذهنِ خودم» و این تجربه‌ای که از بیضائی داشتم راضی هستم.
یه ذره برم حاشیه:

6- «مناسکِ زندگیِ روزمره» خیلی مهم‌تر از چیزیه که به نظر می‌رسه. یعنی از آهنگی صبح‌ها توی گوشت پخش می‌شه که بدو بدو برسی به مترو گرفته، تا اون چند صفحه‌ کتابی که توی خواب‌وبیداری مترو می‌خونی تا بعضا برنامۀ نامرتبِ قهوه‌های که باید با رفیقت هر هفته اجرا کنی. تمام این مناسکِ زندگی روزمره است که اگر غنی باشد و حواسمان باشد که مناسک نباید بدون روح باشد، کاری می‌کند این روزمرگیِ لاجرم و ناگریز به «روزمردگی» غش نکنه و هرروز بتونیم روزمرگی خود را تقریبا معنادار برگزار کنیم، یعنی «مناسکِ روزمرگی» را بجا بیاوریم.

7- نکتۀ بعدی یک تشکر از سرشلوغی‌های روزانه است. خلاصه چندین قول داری، باید به عنوان معلم تمرین تصحیح کنی، بری مدرسه، آزمون طراحی کنی، ددلاین‌های دانشگاه رو برسونی برای پایان ترم بخونی و کلی سرشلوغی و دغدغۀ دیگه. وقتی یه اتفاقی می‌افته که احتمال داره تمام ماهیتِ وجودیِ آدم رو غرق در یاس کنه، این اجبار به انجام وظایف کاری می‌کنه که خیلی چیزها رد بشه (طبیعتا اگه مسئله خیلی مهمه باید بهش رسیدگی بشه به هرنحوی، صرفا در مورد این حرف می‌زنم که هم‌زمانیِ گردابِ بیکاری و درگیریِ وجودی با بلایای پیش‌آمده، بدنوعی از غرق‌شدن رو حاصل می‌شه).
این نکتۀ 6 و 7 صرفا تجربه زیسته بود و نه چیزی بیشتر. گفتم خبر بدم :)
        

3