بریدههای کتاب ایلو ایلو دیروز خرزهره ژان تولی 3.1 10 صفحۀ 198 "ترسهای پدر و مادرم خیلی مرا ترساند. ترسشان را به من دادند و زمین زیر پایم سست شد. شبنشینیها وحشتزدهام میکرد ترسهایم روزگارم را سیاه کرد. وقتی پدر و مادرها بترسند. دیگر مراقب بچه نیستند. بچه موجود غریبی است... گندش بزنند... در واقع پدر و مادرها که خیلی میترسند ترسشان را به بچه ها منتقل میکنند. بعدش هم... به نظر من بسیار طبیعی است. آدم به محض این که در ترسهای پدر و مادرش گم میشود سعی میکند بر آنها مسلط شود و حتی حاضر است به خاطر این کار خودش مرگ شود شکستناپذیر شود. جان گیر بودن بینظیر است میبینید برای غلبه بر ترسهایم چه مسیری را انتخاب کردم؟ مسیری صعودی پیشی گرفتم، خود مرگ شدم، چوبهی دار شدم، آنکو شدم، حکومت کردم و همین خودش بینظیر است. دیدگاهی متفاوت است. احساسات در آن معنی نمیدهد. خودت راسش هستی از بالای چوبهی دار تو هستی که میترسانی دیگر نمیترسی؛ خود ترس میشوی. باور نکردنی است. دیگر دلهرهای در کار نیست، تو تصمیم میگیری. خبری از قیدوبند نیست. من دیگر نمیخواستم تعلق خاطر داشته باشم با خودم گفتم من خیلی ترسیدهام.... دیگر سوپ سبزی و شیرینیهای کوچک درست می کنم. 0 0 ایلو دیروز خرزهره ژان تولی 3.1 10 صفحۀ 198 "وحشت پدر و مادرم را وقتی از آنکو حرف میزدند خوب به خاطر دارم. از بیرون که سه بار صدایش میآمد موهای بلند پدرم سیخ میشد و مادرم دست و پایش را گم میکرد نقش مهم آنکو را در خانواده میدیدم و تصور میکردم آدم مهمی میشوم همانی میشوم که برای آنها جذابیت دارد. این طور شد که پدر و مادرم خالههایم و خواهرم را کشتم. آنکو شدم تا دلهره دست از سرم بردارد و بعد دیگر دلهرهای وجود نداشت، چون من خود دلهره بودم. دیگر از ترسشان زجر نمیکشیدم خودم بودم که تصمیم میگرفتم." 0 0 ایلو دیروز خرزهره ژان تولی 3.1 10 صفحۀ 191 "موکل من کجا و انسان کجا!... مراقب باشید انسانیت را بدنام نکنید." 0 0 ایلو دیروز خرزهره ژان تولی 3.1 10 صفحۀ 136 «درکل، اغلب مواقع از خودم متنفرم. جنازهها راهنمای مسیرم هستند. علاقهای به دنیای زندهها ندارم.» 0 17 ایلو 2 روز پیش خرزهره ژان تولی 3.1 10 صفحۀ 57 «آرام باش پسرم. بگذار این آدمها با بدبختیشان کنار بیایند. درکشان کن. باید خیلی ناامید و بیچاره باشند که به آخرین راه چارهشان یعنی بتپرستی، که بدون شک هم احمقانه است، پناه بیاورند... انسان وقتی امیدش را کاملا از دست میدهد به هر ریسمانی چنگ میاندازد، اینطور نیست؟» 0 2 ایلو 1404/6/17 برادران کارامازوف فیودور داستایفسکی 4.5 121 صفحۀ 1130 وجدان آدم را به ندامت وامیدارد نه به خودکشی. آدم از شدت نومیدی دست به خودکشی میزند نه از روی ندامت. 0 0 ایلو 1404/6/17 برادران کارامازوف فیودور داستایفسکی 4.5 121 صفحۀ 1112 من مخصوصا به حربهیِ روانشناسی متوسل شدم تا نشان بدهم که با روانشناسی هر چیزی قابلِ اثبات است. فقط بستگی دارد به این که چه کسی ازش استفاده کند. روانشناسی حتی اهل منطق را هم به خیالپردازی میکشاند، آن هن بدون اینکه خودشان متوجه بشوند. 0 0 ایلو 1404/6/16 برادران کارامازوف فیودور داستایفسکی 4.5 121 صفحۀ 979 "روزِ ازل، یک حکمِ ابدی گذاشتند کفِ دستم و حسابِ مرا از بقیه سوا کردند. از ازل تا این لحظه هم نتوانستهام بفهمم چه گناهی کرده بودم که حکمِ کیفرِ ابدی برایم صادر شد. فقط گفتند تو مظهرِ" نفی و انکار"ای، تو تجسمِ"نه گفتنای". در صورتی که من ذاتا مظهرِ عشق و محبت بودم." 0 0 ایلو 1404/6/15 اطلاعات جامع هنر: تحلیل آثار هنری جلد 5 جان کانادی 0.0 صفحۀ 85 "هیچ دو خیالی مثل هم نیستند و آنهایی که به قله میرسند همگی زحمت پیمودن شیب را از راههای مختلف به خود هموار ساختهاند و هرکس نمای متفاوتی از کوه را آشکار میسازد." 0 0 ایلو 1404/6/14 برادران کارامازوف فیودور داستایفسکی 4.5 121 صفحۀ 902 "دست و پاهامان را به زنجیر میکشند و از موهبتِ آزادی محروم میشویم، ولی یک روز بالاخره از اعماقِ یأس و دلشکستگیمان بالا میآییم و شادی میکنیم، چون بدون شادی، نه بشر میتواند دوام بیاورد نه خدا میتواند خدایی کند، چون شادی را هم باید خدا بدهد." 0 2 ایلو 1404/6/6 بایگانی سحر و جادو یاداشت هایی از دنیای هری پاتر جی. کی. رولینگ 4.3 0 صفحۀ 37 "در حقیقت چوب جادو انتخاب میکنه کدوم جادوگر صاحبش باشه. " 0 0 ایلو 1404/5/11 برادران کارامازوف فیودور داستایفسکی 4.5 121 صفحۀ 474 «من خود را طرد میکنم زیرا دیوسیرتم و دیوسیرتان در جامعهیِ بشری جایی ندارند. اما خدا به دیدارم آمد، پس رنج گوارایِ وجودم باد!» 0 1 ایلو 1404/5/11 برادران کارامازوف فیودور داستایفسکی 4.5 121 صفحۀ 463 «خب، ببین تو هنوز هم شکاندیشی. موعظه می کنی، ولی به موعظهیِ خودت باور نداری پس بدان که این به قولِ تو "رؤیا" حتماً، بدونِ ترديد متحقق می شود؛ ولی حالا حالاها نه. هر چیزی زمان مقرر و معینی دارد. این اصل، یک اصل روحی و معنوی است. اول باید نظم دنیا عوض بشود و نظم جدیدی به وجود بیاید. برای تحققِ این نظم اول باید نگرشِ خودِ آدمها، دلِ خودِ آدمها، عوض بشود. تا آدم ها با هم برادر نشوند، برادریِ آدمها متحقق نمیشود. هیچ کس اموال و حقوق و امتیازاتِ خودش را در نتیجهی پیشرفتِ علم به کسی نمیدهد تا منصفانه بینِ همه قسمت بشود. آدمها هرقدر هم که داشته باشند باز میخواهند بیشتر داشته باشند؛ این است که همیشه ناراضیاند، همیشه شکایت دارند، همیشه حرص میزنند و همیشه کمر به نابودی همدیگر میبندند. میپرسی نظم جدید کی متحقق می شود؟ مسلم بدان که متحقق می شود، ولی اول باید "جدایی و دیوارکشی" بین آدمها از بین برود.» 0 2 ایلو 1404/5/7 برادران کارامازوف فیودور داستایفسکی 4.5 121 صفحۀ 447 « خدا دوباره ایوب را از زمین بلند میکند. ایوب ظرفِ چند سال دوباره صاحب زن و فرزند و ایل و حشم و ضیاع و عقار میشود و دوباره عشق و علاقهیی به فرزندانش پیدا میکند. حالا باز ممکن است یکی بگوید: «آخر آدم چطور میتواند به این فرزندانِ تازه عشق و علاقه پیدا کند در حالی که داغِ فرزندانِ سابق به دلش مانده؟ هر قدر هم که نسل تازه برایش عزیز باشند، داغِ نسل قبلی را از بین نمیبرد.» ولی من میگویم از بین میبرد. رمزورازی در زندگی بشری نهفته است که هر غمی را آهسته آهسته، آرام آرام، به شادی بدل میکند، یک شادیِ محبتآمیز و آرامبخش؛ جوانِ دیوخویِ سرکش را بدل میکند به پیری افتاده و فکور. » 0 3 ایلو 1404/5/5 صبح خاکستری اوسامو دازایی 3.8 28 صفحۀ 79 احتمالاً فردا هم روزی مانند امروز خواهد بود. شادی هرگز به سراغم نخواهد آمد. 0 0 ایلو 1404/5/5 صبح خاکستری اوسامو دازایی 3.8 28 صفحۀ 77 بعضی از ما در افسردگیها و خشمهای روزانهمان به طور جبرانناپذیری مستعد انحراف بودیم، مستعد فاسد شدن بنابراین زندگیهایمان برای همیشه با اختلال همراه میشد. حتی عدهای بودند که تصمیم میگرفتند خودشان را بکشند و هنگامی که این اتفاق میافتاد همه میگفتند «آه، فقط اگر کمی بیشتر زندگی می کرد، میفهمید؛ اگر فقط کمی بزرگتر بود، متوجه میشد. همه چقدر غمگین میشدند اما اگر آنها از زاویهی دید ما به موضوع فکر میکردند میدیدند با اینکه همه چیز به طور وحشتناکی دردناک بوده ما چطور برای تاب آوردن جنگیدهایم و حتی چطور با تمام توان تلاش کردهایم که با دقت به آنچه که دنیا می گوید گوش دهیم. 0 0 ایلو 1404/5/5 صبح خاکستری اوسامو دازایی 3.8 28 صفحۀ 28 واقعاً نمیدانم من حقیقی کدام است. وقتی دیگر کتابی برای خواندن وجود نداشته باشد یا اگر نتوانم الگوی دیگری برای تقلید پیدا کنم آنگاه چه خواهم کرد؟ احتمالاً درمانده می شوم و با گریهو زاری فراوان مأیوس خواهم شد. 0 32 ایلو 1404/4/30 قلب ضعیف و بوبوک فیودور داستایفسکی 3.4 17 صفحۀ 52 «واسیاجان، اگر میدانستی چهقدر دوستت دارم، چنین چیزی نمیپرسیدی، بله!» «بله، بله آرکادی، من این را نمیدانم، چون اصلا نمیدانم چرا اینقدر دوستم داری!» 0 1 ایلو 1404/4/28 ارباب و بنده لی یف نیکالایویچ تولستوی 3.8 47 صفحۀ 69 «فکر می کرد که ممکن است و حتی احتمال زیاد دارد، که همان شب بمیرد، اما این فکر چندان برایش ناگوار نبود و وحشتی هم از آن نکرد. فکر مرگ برایش ناگوار نبود زیرا در زندگی هرگز روی خوشی و آسودگی ندیده و به عکس پیوسته در خدمت این و آن گذرانده و نفس راحتی نکشیده بود و از این جور زندگی داشت خسته میشد از فکر مردن وحشتی هم نمیکرد زیرا علاوه بر ارباب هایی نظیر واسیلی آندره ایچ که او خدمتشان را میکرد پیوسته خود را زیر دست ارباب دیگری احساس میکرد همان اربابی که او را به این زندگی فرستاده بود و می دانست که بعد از مرگ هم زیر دست او خواهد بود و این ارباب فریبش نمی داد و آزارش نمیکرد. البته چندان خوش نداشت که از زندگی آشنا و مأنوس خود وانبرد، اما چاره چه بود؟ به زندگی بعدی هم عاقبت عادت میکرد.» 0 2 ایلو 1404/4/27 ارباب و بنده لی یف نیکالایویچ تولستوی 3.8 47 صفحۀ 10 «واسیلی آندرهایچ این حرفها را میزد و صادقانه معتقد بود که در حق نیکیتا مروت میکند، زیرا در باوراندن حرف خود به دیگران مهارت بسیار داشت و مزدورانش، و بیش از همه نیکیتا، به قدری گفتههایش را تصدیق میکردند که او خود به اشتباه افتاده بود و صادقانه گمان میکرد که آنها را فریب نمیدهد و با آنها جوانمردانه رفتار میکند.» 0 1
بریدههای کتاب ایلو ایلو دیروز خرزهره ژان تولی 3.1 10 صفحۀ 198 "ترسهای پدر و مادرم خیلی مرا ترساند. ترسشان را به من دادند و زمین زیر پایم سست شد. شبنشینیها وحشتزدهام میکرد ترسهایم روزگارم را سیاه کرد. وقتی پدر و مادرها بترسند. دیگر مراقب بچه نیستند. بچه موجود غریبی است... گندش بزنند... در واقع پدر و مادرها که خیلی میترسند ترسشان را به بچه ها منتقل میکنند. بعدش هم... به نظر من بسیار طبیعی است. آدم به محض این که در ترسهای پدر و مادرش گم میشود سعی میکند بر آنها مسلط شود و حتی حاضر است به خاطر این کار خودش مرگ شود شکستناپذیر شود. جان گیر بودن بینظیر است میبینید برای غلبه بر ترسهایم چه مسیری را انتخاب کردم؟ مسیری صعودی پیشی گرفتم، خود مرگ شدم، چوبهی دار شدم، آنکو شدم، حکومت کردم و همین خودش بینظیر است. دیدگاهی متفاوت است. احساسات در آن معنی نمیدهد. خودت راسش هستی از بالای چوبهی دار تو هستی که میترسانی دیگر نمیترسی؛ خود ترس میشوی. باور نکردنی است. دیگر دلهرهای در کار نیست، تو تصمیم میگیری. خبری از قیدوبند نیست. من دیگر نمیخواستم تعلق خاطر داشته باشم با خودم گفتم من خیلی ترسیدهام.... دیگر سوپ سبزی و شیرینیهای کوچک درست می کنم. 0 0 ایلو دیروز خرزهره ژان تولی 3.1 10 صفحۀ 198 "وحشت پدر و مادرم را وقتی از آنکو حرف میزدند خوب به خاطر دارم. از بیرون که سه بار صدایش میآمد موهای بلند پدرم سیخ میشد و مادرم دست و پایش را گم میکرد نقش مهم آنکو را در خانواده میدیدم و تصور میکردم آدم مهمی میشوم همانی میشوم که برای آنها جذابیت دارد. این طور شد که پدر و مادرم خالههایم و خواهرم را کشتم. آنکو شدم تا دلهره دست از سرم بردارد و بعد دیگر دلهرهای وجود نداشت، چون من خود دلهره بودم. دیگر از ترسشان زجر نمیکشیدم خودم بودم که تصمیم میگرفتم." 0 0 ایلو دیروز خرزهره ژان تولی 3.1 10 صفحۀ 191 "موکل من کجا و انسان کجا!... مراقب باشید انسانیت را بدنام نکنید." 0 0 ایلو دیروز خرزهره ژان تولی 3.1 10 صفحۀ 136 «درکل، اغلب مواقع از خودم متنفرم. جنازهها راهنمای مسیرم هستند. علاقهای به دنیای زندهها ندارم.» 0 17 ایلو 2 روز پیش خرزهره ژان تولی 3.1 10 صفحۀ 57 «آرام باش پسرم. بگذار این آدمها با بدبختیشان کنار بیایند. درکشان کن. باید خیلی ناامید و بیچاره باشند که به آخرین راه چارهشان یعنی بتپرستی، که بدون شک هم احمقانه است، پناه بیاورند... انسان وقتی امیدش را کاملا از دست میدهد به هر ریسمانی چنگ میاندازد، اینطور نیست؟» 0 2 ایلو 1404/6/17 برادران کارامازوف فیودور داستایفسکی 4.5 121 صفحۀ 1130 وجدان آدم را به ندامت وامیدارد نه به خودکشی. آدم از شدت نومیدی دست به خودکشی میزند نه از روی ندامت. 0 0 ایلو 1404/6/17 برادران کارامازوف فیودور داستایفسکی 4.5 121 صفحۀ 1112 من مخصوصا به حربهیِ روانشناسی متوسل شدم تا نشان بدهم که با روانشناسی هر چیزی قابلِ اثبات است. فقط بستگی دارد به این که چه کسی ازش استفاده کند. روانشناسی حتی اهل منطق را هم به خیالپردازی میکشاند، آن هن بدون اینکه خودشان متوجه بشوند. 0 0 ایلو 1404/6/16 برادران کارامازوف فیودور داستایفسکی 4.5 121 صفحۀ 979 "روزِ ازل، یک حکمِ ابدی گذاشتند کفِ دستم و حسابِ مرا از بقیه سوا کردند. از ازل تا این لحظه هم نتوانستهام بفهمم چه گناهی کرده بودم که حکمِ کیفرِ ابدی برایم صادر شد. فقط گفتند تو مظهرِ" نفی و انکار"ای، تو تجسمِ"نه گفتنای". در صورتی که من ذاتا مظهرِ عشق و محبت بودم." 0 0 ایلو 1404/6/15 اطلاعات جامع هنر: تحلیل آثار هنری جلد 5 جان کانادی 0.0 صفحۀ 85 "هیچ دو خیالی مثل هم نیستند و آنهایی که به قله میرسند همگی زحمت پیمودن شیب را از راههای مختلف به خود هموار ساختهاند و هرکس نمای متفاوتی از کوه را آشکار میسازد." 0 0 ایلو 1404/6/14 برادران کارامازوف فیودور داستایفسکی 4.5 121 صفحۀ 902 "دست و پاهامان را به زنجیر میکشند و از موهبتِ آزادی محروم میشویم، ولی یک روز بالاخره از اعماقِ یأس و دلشکستگیمان بالا میآییم و شادی میکنیم، چون بدون شادی، نه بشر میتواند دوام بیاورد نه خدا میتواند خدایی کند، چون شادی را هم باید خدا بدهد." 0 2 ایلو 1404/6/6 بایگانی سحر و جادو یاداشت هایی از دنیای هری پاتر جی. کی. رولینگ 4.3 0 صفحۀ 37 "در حقیقت چوب جادو انتخاب میکنه کدوم جادوگر صاحبش باشه. " 0 0 ایلو 1404/5/11 برادران کارامازوف فیودور داستایفسکی 4.5 121 صفحۀ 474 «من خود را طرد میکنم زیرا دیوسیرتم و دیوسیرتان در جامعهیِ بشری جایی ندارند. اما خدا به دیدارم آمد، پس رنج گوارایِ وجودم باد!» 0 1 ایلو 1404/5/11 برادران کارامازوف فیودور داستایفسکی 4.5 121 صفحۀ 463 «خب، ببین تو هنوز هم شکاندیشی. موعظه می کنی، ولی به موعظهیِ خودت باور نداری پس بدان که این به قولِ تو "رؤیا" حتماً، بدونِ ترديد متحقق می شود؛ ولی حالا حالاها نه. هر چیزی زمان مقرر و معینی دارد. این اصل، یک اصل روحی و معنوی است. اول باید نظم دنیا عوض بشود و نظم جدیدی به وجود بیاید. برای تحققِ این نظم اول باید نگرشِ خودِ آدمها، دلِ خودِ آدمها، عوض بشود. تا آدم ها با هم برادر نشوند، برادریِ آدمها متحقق نمیشود. هیچ کس اموال و حقوق و امتیازاتِ خودش را در نتیجهی پیشرفتِ علم به کسی نمیدهد تا منصفانه بینِ همه قسمت بشود. آدمها هرقدر هم که داشته باشند باز میخواهند بیشتر داشته باشند؛ این است که همیشه ناراضیاند، همیشه شکایت دارند، همیشه حرص میزنند و همیشه کمر به نابودی همدیگر میبندند. میپرسی نظم جدید کی متحقق می شود؟ مسلم بدان که متحقق می شود، ولی اول باید "جدایی و دیوارکشی" بین آدمها از بین برود.» 0 2 ایلو 1404/5/7 برادران کارامازوف فیودور داستایفسکی 4.5 121 صفحۀ 447 « خدا دوباره ایوب را از زمین بلند میکند. ایوب ظرفِ چند سال دوباره صاحب زن و فرزند و ایل و حشم و ضیاع و عقار میشود و دوباره عشق و علاقهیی به فرزندانش پیدا میکند. حالا باز ممکن است یکی بگوید: «آخر آدم چطور میتواند به این فرزندانِ تازه عشق و علاقه پیدا کند در حالی که داغِ فرزندانِ سابق به دلش مانده؟ هر قدر هم که نسل تازه برایش عزیز باشند، داغِ نسل قبلی را از بین نمیبرد.» ولی من میگویم از بین میبرد. رمزورازی در زندگی بشری نهفته است که هر غمی را آهسته آهسته، آرام آرام، به شادی بدل میکند، یک شادیِ محبتآمیز و آرامبخش؛ جوانِ دیوخویِ سرکش را بدل میکند به پیری افتاده و فکور. » 0 3 ایلو 1404/5/5 صبح خاکستری اوسامو دازایی 3.8 28 صفحۀ 79 احتمالاً فردا هم روزی مانند امروز خواهد بود. شادی هرگز به سراغم نخواهد آمد. 0 0 ایلو 1404/5/5 صبح خاکستری اوسامو دازایی 3.8 28 صفحۀ 77 بعضی از ما در افسردگیها و خشمهای روزانهمان به طور جبرانناپذیری مستعد انحراف بودیم، مستعد فاسد شدن بنابراین زندگیهایمان برای همیشه با اختلال همراه میشد. حتی عدهای بودند که تصمیم میگرفتند خودشان را بکشند و هنگامی که این اتفاق میافتاد همه میگفتند «آه، فقط اگر کمی بیشتر زندگی می کرد، میفهمید؛ اگر فقط کمی بزرگتر بود، متوجه میشد. همه چقدر غمگین میشدند اما اگر آنها از زاویهی دید ما به موضوع فکر میکردند میدیدند با اینکه همه چیز به طور وحشتناکی دردناک بوده ما چطور برای تاب آوردن جنگیدهایم و حتی چطور با تمام توان تلاش کردهایم که با دقت به آنچه که دنیا می گوید گوش دهیم. 0 0 ایلو 1404/5/5 صبح خاکستری اوسامو دازایی 3.8 28 صفحۀ 28 واقعاً نمیدانم من حقیقی کدام است. وقتی دیگر کتابی برای خواندن وجود نداشته باشد یا اگر نتوانم الگوی دیگری برای تقلید پیدا کنم آنگاه چه خواهم کرد؟ احتمالاً درمانده می شوم و با گریهو زاری فراوان مأیوس خواهم شد. 0 32 ایلو 1404/4/30 قلب ضعیف و بوبوک فیودور داستایفسکی 3.4 17 صفحۀ 52 «واسیاجان، اگر میدانستی چهقدر دوستت دارم، چنین چیزی نمیپرسیدی، بله!» «بله، بله آرکادی، من این را نمیدانم، چون اصلا نمیدانم چرا اینقدر دوستم داری!» 0 1 ایلو 1404/4/28 ارباب و بنده لی یف نیکالایویچ تولستوی 3.8 47 صفحۀ 69 «فکر می کرد که ممکن است و حتی احتمال زیاد دارد، که همان شب بمیرد، اما این فکر چندان برایش ناگوار نبود و وحشتی هم از آن نکرد. فکر مرگ برایش ناگوار نبود زیرا در زندگی هرگز روی خوشی و آسودگی ندیده و به عکس پیوسته در خدمت این و آن گذرانده و نفس راحتی نکشیده بود و از این جور زندگی داشت خسته میشد از فکر مردن وحشتی هم نمیکرد زیرا علاوه بر ارباب هایی نظیر واسیلی آندره ایچ که او خدمتشان را میکرد پیوسته خود را زیر دست ارباب دیگری احساس میکرد همان اربابی که او را به این زندگی فرستاده بود و می دانست که بعد از مرگ هم زیر دست او خواهد بود و این ارباب فریبش نمی داد و آزارش نمیکرد. البته چندان خوش نداشت که از زندگی آشنا و مأنوس خود وانبرد، اما چاره چه بود؟ به زندگی بعدی هم عاقبت عادت میکرد.» 0 2 ایلو 1404/4/27 ارباب و بنده لی یف نیکالایویچ تولستوی 3.8 47 صفحۀ 10 «واسیلی آندرهایچ این حرفها را میزد و صادقانه معتقد بود که در حق نیکیتا مروت میکند، زیرا در باوراندن حرف خود به دیگران مهارت بسیار داشت و مزدورانش، و بیش از همه نیکیتا، به قدری گفتههایش را تصدیق میکردند که او خود به اشتباه افتاده بود و صادقانه گمان میکرد که آنها را فریب نمیدهد و با آنها جوانمردانه رفتار میکند.» 0 1