بریدههای کتاب Hannah Hannah دیروز بیگانه آلبر کامو 4.0 290 صفحۀ 95 آدمهای سالم کم و بیش، مرگ کسانی را که دوست میداشتهاند آرزو میکردهاند. 0 0 Hannah 2 روز پیش کتاب تابستان تووه یانسون 3.5 1 صفحۀ 162 سوفیا خشمگین گفت: «من دیگر دعا نمیکنم.» مادربزرگ، که جلوی کشتی به پشت دراز کشیده بود، گفت: «او به هرحال میداند.» و با خودش فکر کرد: «درکل خدا به آدم کمک میکند، ولی نه قبل از اینکه آدم خودش سعی کرده باشد.» 0 0 Hannah 4 روز پیش یاغی شن ها جلد 1 آلوین همیلتون 4.3 32 صفحۀ 129 -من جاهای زیادی رفتهم و زیاد دربارهی چیزهایی شنیدهم که مردم فکر میکنن واقعیت داره. وقتی همه اینقدر دربارهی اعتقادشون مطمئن هستن، سخته آدم بفهمه که کسی اصلا درست میگه یا نه. 0 0 Hannah 4 روز پیش کتاب تابستان تووه یانسون 3.5 1 صفحۀ 88 سوفیا گفت: «عشق چیز عجیبی است؛ هرچه بیشتر کسی را دوست داریم،کمتر دوستمان دارد.» مادربزرگ سریع پاسخ داد: «کاملاً درست است. به نظرت چهکار باید کرد؟» سوفیا با لحن تهدید آمیزی جواب داد: «به دوست داشتن ادامه میدهیم، شدیدتر و شدیدتر.» 0 2 Hannah 5 روز پیش کتاب تابستان تووه یانسون 3.5 1 صفحۀ 65 سوفیا جیغ کشید و پایش را به زمین کوبید: « احترام گذاشتن یعنی چه؟» مادربزرگ داد زد: «یعنی بگذاریم دیگران هر طور که میخواهند فکر کنند. به جهنم! من میگذارم تو به وجود شیطان اعتقاد داشته باشی. به شرطی که انتظار نداشته باشی من هم اعتقاد داشته باشم.» 0 0 Hannah 5 روز پیش کتاب تابستان تووه یانسون 3.5 1 صفحۀ 64 کمی صبر کرد و گفت: « سوفیا این موضوع جر و بحث ندارد. خودت خوب میفهمی که زندگی به خودی خود آنقدر سخت هست که لازم نباشد بعدش تنبیه بشویم. هدف اصلی این است که در زندگی دلگرم شویم.» 0 0 Hannah 5 روز پیش کتاب تابستان تووه یانسون 3.5 1 صفحۀ 59 مادربزرگ جواب داد: «نه، بیشک نه! از آن آدمهاست که فقط یک بار کاری را خوب انجام میدهند و دیگر هرگز نمیتوانند.» 0 0 Hannah 1404/4/23 بخش دی فریدا مک فادن 4.2 366 صفحۀ 195 میگویم: «خب، چیزی دربارهٔ خودت بوده که بهم راستش رو گفته باشی؟» «معلومه که بوده، بهترین دروغها همیشه به حقیقت نزدیکان.» 0 2 Hannah 1404/4/23 بخش دی فریدا مک فادن 4.2 366 صفحۀ 196 میگوید: «برای همین همیشه میدونستم میخوام شغلی داشته باشم که با نوشتن سر و کار داشته باشه. هربار که چیز خوبی میخوندم، باعث میشد دلم بخواد بنویسم.» 0 2 Hannah 1404/4/23 بخش دی فریدا مک فادن 4.2 366 صفحۀ 196 میگوید: «این یعنی نِردی. ولی من توی کتاب خوندن یاغی به حساب میاومدم. توی کلاس وقتی معلم داشت درس میداد، من زیر میزم کتاب میخوندم. حتی برای کتاب خوندن تنبیه شدم. معلمم همیشه بهم میگفت: "ویل، اون کتاب رو بذار کنار!"» 0 9 Hannah 1404/4/20 دالرگات فروشگاه بزرگ رویا فروشی لی می یه 4.1 5 صفحۀ 13 «زمانی که من بیشتر از همه دوست دارم، وقتی است که همه در خواب هستند، استاد. وقتی در خواب هستی، بابت گذشته پشیمانی نمیکنی و به خاطر آینده مضطرب نیستی. ولی آدمها خواب را جز ٔ خاطرات خوش و بخشی از آینده بزرگ خود لحاظ نمیکنند. حتی کسانی که در لحظه خوابیدهاند متوجه نمیشوند که خواب هستند.» 0 0 Hannah 1404/4/20 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.2 409 صفحۀ 90 مثل این بود که پیوسته، با سیری یکنواخت از سراشیبی فرو میلغزم و گمان میکردم که به سوی قله صعود میکنم. و به راستی همینطور بود. در انظار مردم، در راه اعتبار و عزت بالا میرفتم و زندگی با همان شتاب از زیر پایم میگذشت و از من دور میشد... تا امروز که مرگ بر درم میکوبد. 0 3 Hannah 1404/4/19 اخگری در خاکستر صبا طاهر 4.4 50 صفحۀ 405 «ترس میتونه چیز خوبی باشه، لایا. میتونه زنده نگهت داره. ولی اجازه نده کنترلت کنه. اجازه نده بذر شک و تردید رو توی وجودت بکاره. هر وقت ترس کنترل رو به دست گرفت، برای مبارزه باهاش از تنها چیزی استفاده کن که قدرتمندتر و نابودنشدنیتره: روحیهات. قلبت.» 0 2 Hannah 1404/4/19 اخگری در خاکستر صبا طاهر 4.4 50 صفحۀ 313 «من هر روز با گناهانم زندگی میکنم.» انبر را زمین میاندازد و به سمتم میچرخد. «با عذابوجدانم زندگی میکنم. ولی دو نوع عذابوجدان وجود داره، دختر. عذابوجدانی که اونقدر غرقت میکنه که دیگه بیمصرف میشی و عذابوجدانی که روحت رو تغذیه میکنه و بهت هدف میده. روزی که آخرین سلاحم رو برای امپراتوری ساختم، یه خط توی ذهنم کشیدم. دیگه هیچوقت شمشیری برای مارشالها درست نمیکنم. دیگه هیچوقت اجازه نمیدم دستم به خون دانمشندها آغشته بشه. از اون خط عبور نمیکنم. ترجیح میدم بمیرم و از اون خط عبور نکنم.» 0 2 Hannah 1404/4/19 امیلی و صعود جلد 2 لوسی مود مونتگمری 4.5 20 صفحۀ 231 امیلی مقابل یکی از تناقضهای بشری قرار گرفته بود. او داشت یاد میگرفت که شاید تو با خانوادهات بجنگی، قبولشان نداشته باشی و حتی از آنها متنفر باشی، اما همیشه چیزی تو را به آنها وصل میکند. انگار رشتههای درونیتان به هم گره خورده، خون، همیشه غلیظتر از آب است. 0 0 Hannah 1404/4/19 پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی 3.3 96 صفحۀ 133 خوبیِ چت همین است. هروقت بخواهی، چیزی میگویی و هروقت نخواهی، نمیگویی و بدون خداحافظی گم میشوی. میتوانی با بغض بخندی و هیچکس نفهمد داری گریه میکنی. میتوانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی، دستهایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است. 0 0
بریدههای کتاب Hannah Hannah دیروز بیگانه آلبر کامو 4.0 290 صفحۀ 95 آدمهای سالم کم و بیش، مرگ کسانی را که دوست میداشتهاند آرزو میکردهاند. 0 0 Hannah 2 روز پیش کتاب تابستان تووه یانسون 3.5 1 صفحۀ 162 سوفیا خشمگین گفت: «من دیگر دعا نمیکنم.» مادربزرگ، که جلوی کشتی به پشت دراز کشیده بود، گفت: «او به هرحال میداند.» و با خودش فکر کرد: «درکل خدا به آدم کمک میکند، ولی نه قبل از اینکه آدم خودش سعی کرده باشد.» 0 0 Hannah 4 روز پیش یاغی شن ها جلد 1 آلوین همیلتون 4.3 32 صفحۀ 129 -من جاهای زیادی رفتهم و زیاد دربارهی چیزهایی شنیدهم که مردم فکر میکنن واقعیت داره. وقتی همه اینقدر دربارهی اعتقادشون مطمئن هستن، سخته آدم بفهمه که کسی اصلا درست میگه یا نه. 0 0 Hannah 4 روز پیش کتاب تابستان تووه یانسون 3.5 1 صفحۀ 88 سوفیا گفت: «عشق چیز عجیبی است؛ هرچه بیشتر کسی را دوست داریم،کمتر دوستمان دارد.» مادربزرگ سریع پاسخ داد: «کاملاً درست است. به نظرت چهکار باید کرد؟» سوفیا با لحن تهدید آمیزی جواب داد: «به دوست داشتن ادامه میدهیم، شدیدتر و شدیدتر.» 0 2 Hannah 5 روز پیش کتاب تابستان تووه یانسون 3.5 1 صفحۀ 65 سوفیا جیغ کشید و پایش را به زمین کوبید: « احترام گذاشتن یعنی چه؟» مادربزرگ داد زد: «یعنی بگذاریم دیگران هر طور که میخواهند فکر کنند. به جهنم! من میگذارم تو به وجود شیطان اعتقاد داشته باشی. به شرطی که انتظار نداشته باشی من هم اعتقاد داشته باشم.» 0 0 Hannah 5 روز پیش کتاب تابستان تووه یانسون 3.5 1 صفحۀ 64 کمی صبر کرد و گفت: « سوفیا این موضوع جر و بحث ندارد. خودت خوب میفهمی که زندگی به خودی خود آنقدر سخت هست که لازم نباشد بعدش تنبیه بشویم. هدف اصلی این است که در زندگی دلگرم شویم.» 0 0 Hannah 5 روز پیش کتاب تابستان تووه یانسون 3.5 1 صفحۀ 59 مادربزرگ جواب داد: «نه، بیشک نه! از آن آدمهاست که فقط یک بار کاری را خوب انجام میدهند و دیگر هرگز نمیتوانند.» 0 0 Hannah 1404/4/23 بخش دی فریدا مک فادن 4.2 366 صفحۀ 195 میگویم: «خب، چیزی دربارهٔ خودت بوده که بهم راستش رو گفته باشی؟» «معلومه که بوده، بهترین دروغها همیشه به حقیقت نزدیکان.» 0 2 Hannah 1404/4/23 بخش دی فریدا مک فادن 4.2 366 صفحۀ 196 میگوید: «برای همین همیشه میدونستم میخوام شغلی داشته باشم که با نوشتن سر و کار داشته باشه. هربار که چیز خوبی میخوندم، باعث میشد دلم بخواد بنویسم.» 0 2 Hannah 1404/4/23 بخش دی فریدا مک فادن 4.2 366 صفحۀ 196 میگوید: «این یعنی نِردی. ولی من توی کتاب خوندن یاغی به حساب میاومدم. توی کلاس وقتی معلم داشت درس میداد، من زیر میزم کتاب میخوندم. حتی برای کتاب خوندن تنبیه شدم. معلمم همیشه بهم میگفت: "ویل، اون کتاب رو بذار کنار!"» 0 9 Hannah 1404/4/20 دالرگات فروشگاه بزرگ رویا فروشی لی می یه 4.1 5 صفحۀ 13 «زمانی که من بیشتر از همه دوست دارم، وقتی است که همه در خواب هستند، استاد. وقتی در خواب هستی، بابت گذشته پشیمانی نمیکنی و به خاطر آینده مضطرب نیستی. ولی آدمها خواب را جز ٔ خاطرات خوش و بخشی از آینده بزرگ خود لحاظ نمیکنند. حتی کسانی که در لحظه خوابیدهاند متوجه نمیشوند که خواب هستند.» 0 0 Hannah 1404/4/20 مرگ ایوان ایلیچ لی یف نیکالایویچ تولستوی 4.2 409 صفحۀ 90 مثل این بود که پیوسته، با سیری یکنواخت از سراشیبی فرو میلغزم و گمان میکردم که به سوی قله صعود میکنم. و به راستی همینطور بود. در انظار مردم، در راه اعتبار و عزت بالا میرفتم و زندگی با همان شتاب از زیر پایم میگذشت و از من دور میشد... تا امروز که مرگ بر درم میکوبد. 0 3 Hannah 1404/4/19 اخگری در خاکستر صبا طاهر 4.4 50 صفحۀ 405 «ترس میتونه چیز خوبی باشه، لایا. میتونه زنده نگهت داره. ولی اجازه نده کنترلت کنه. اجازه نده بذر شک و تردید رو توی وجودت بکاره. هر وقت ترس کنترل رو به دست گرفت، برای مبارزه باهاش از تنها چیزی استفاده کن که قدرتمندتر و نابودنشدنیتره: روحیهات. قلبت.» 0 2 Hannah 1404/4/19 اخگری در خاکستر صبا طاهر 4.4 50 صفحۀ 313 «من هر روز با گناهانم زندگی میکنم.» انبر را زمین میاندازد و به سمتم میچرخد. «با عذابوجدانم زندگی میکنم. ولی دو نوع عذابوجدان وجود داره، دختر. عذابوجدانی که اونقدر غرقت میکنه که دیگه بیمصرف میشی و عذابوجدانی که روحت رو تغذیه میکنه و بهت هدف میده. روزی که آخرین سلاحم رو برای امپراتوری ساختم، یه خط توی ذهنم کشیدم. دیگه هیچوقت شمشیری برای مارشالها درست نمیکنم. دیگه هیچوقت اجازه نمیدم دستم به خون دانمشندها آغشته بشه. از اون خط عبور نمیکنم. ترجیح میدم بمیرم و از اون خط عبور نکنم.» 0 2 Hannah 1404/4/19 امیلی و صعود جلد 2 لوسی مود مونتگمری 4.5 20 صفحۀ 231 امیلی مقابل یکی از تناقضهای بشری قرار گرفته بود. او داشت یاد میگرفت که شاید تو با خانوادهات بجنگی، قبولشان نداشته باشی و حتی از آنها متنفر باشی، اما همیشه چیزی تو را به آنها وصل میکند. انگار رشتههای درونیتان به هم گره خورده، خون، همیشه غلیظتر از آب است. 0 0 Hannah 1404/4/19 پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی 3.3 96 صفحۀ 133 خوبیِ چت همین است. هروقت بخواهی، چیزی میگویی و هروقت نخواهی، نمیگویی و بدون خداحافظی گم میشوی. میتوانی با بغض بخندی و هیچکس نفهمد داری گریه میکنی. میتوانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی، دستهایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است. 0 0