بریده‌های کتاب علیرضا

 علیرضا

علیرضا

1404/3/11

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

آن قصر که بهرام در او جام گرفت آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت آن قصر که با چرخ همی زد پهلو در درگه آن شهان نهادنددی روی دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته ای بنشسته همی گفت که کو کو کو کو هر ذره که بر روی زمینی بودست خورشید رخی و زهره جبینی بودست گرد از رخ آستین به آزرم فشار کان هم رخ خوب نازنینی بودست بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی سرمست بودم زین اوباشی با من به زبان حال می‌گفت سبو من چون تو بدم و تو نیز چون من باشی این کوزه چو من عاشق زاری بودست در بند سر زلف نگاری بودست این دست که بر گردن او می‌بینی دستی است که بر گردن یاری بودست من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشیدن باز تن نتوانم من بنده‌ی آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر گیر و من نتوانم چون درگذرم به باده شویید مرا تلقين ز شراب ناب گویید مرا خواهید به روز حشر یابید مرا از خاک در میکده جویید مرا چندان بخورم شراب کین بوی شراب🍷 آید ز تراب چو روم زير تراب گر بر سر خاک من رسد مخموری از بوی شراب من شود مست و خراب

2

 علیرضا

علیرضا

1404/3/11

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

امروز که نوبت جوانی من است می خورم از آن‌که کامیاری من است عیبم مکنید گر چه تلخ است خوش است تلخ است از آن‌که زندگانی من است چون حاصل آدمی درین جای دو در جز درد دل و دادن جان نیست دگر خرم دل آن کس که یک نفس زنده نبود و آسوده کسی که خود نزاد از مادر ای آن‌که نتیجه چهار و هفتی وز هفت و چهار دائم اندر تفتی می خور که هزار باره بیشت گفتم باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله که اندر ره عقل چرخ هزار بار ز تو بیچاره تر است چون چرخ به کام خردمند نگشت خواهی تو فلک را هفت شمر خواهی هشت چون خواهی مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت یک قطره‌ آب بود و با دریا شد یک ذره خاک بود و با زمین یکتا شد آمدن و شدن تو در این عالم چیست آمد مگسی پیدا و ناپیدا شد از جمله رفتگان این راه دراز باز آمده ای کو که به ما گوید راز هان بر سر این دو راهه از روی نیاز چیزی نگذاریم که نمی‌آییم باز ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز از روی حقیقتیم نه از روی مجاز یک چند درین بساط بازی کردیم رفتیم به صندوق عدم یک یک باز

1

 علیرضا

علیرضا

1404/2/31

بریدۀ کتاب

صفحۀ 1

بیا تو را تقدیس کنم (دست خود را روی سر لایرتیس می‌گذارد). این چند پند را به خاطر بسپار: افکار خود را نسنجیده بر زبان میاور و هیچ فکر نسنجیده‌ای را عملی مکن. گشاده‌رو و خوش‌مشرب باش ولی هرگز قدر خودت را پست مکن. آن عده از دوستان خود را که در دوستی آزموده و نیکو یافته‌ای با پنجه‌های فولادین نگهداری کن ولی هر تازه‌واردِ ناآزموده‌ای را به دوستی مگزین و اسرار خود را برایش فاش مکن تا شرافتت لکه‌دار نشود. از داخل شدن به جنگ و نزاع برحذر باش ولی وقتی که داخل شدی کاری بکن که مخالف تو از تو بهراسد. گوش خود را برای شنیدن سخنان همه‌کس باز کن ولی فقط با عده‌ی کم و برگزیده‌ای دهان سخن بگشا. اظهارات و عقاید همه‌کس را بشنو ولی قضاوت خود را نزد خود محفوظ بدار. لباس تو موافق سرمایه‌ات آبرومند باشد ولی عاری از هرگونه تجمل و جلفی باشد، زیرا لباس غالباً روحیات شخص را نشان می‌دهد. همچنین، نه قرض بکن و نه قرض بده، زیرا قرض غالباً هم خودش از میان می‌رود و هم دوستی را از میان می‌برد و اساساً مقرون به صرفه نیست. بالاتر از همه‌ی این ها، خودت را هرگز فریب مده. نسبت به شخص خودت منصف باش، و آن‌گاه، هم‌چنان‌که شب، بی‌تخلف همواره از پیِ روز فرا می‌رسد، تو نیز نخواهی توانست با احدی به کذب و ریا رفتار کنی. خداحافظ. تو را باز تقدیس می‌کنم و امیدوارم این پند‌ها در تو مؤثر باشد.

8

 علیرضا

علیرضا

1404/2/31

بریدۀ کتاب

صفحۀ 78

بودن یا نبودن؟ مسئله این است! آیا شریفتر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم یا آن‌که سلاح نبرد به دست گرفته با انبوه مشکلات بجنگیم تا آن ناگواری‌ها را از میان برداریم؟ مردن… خفتن… همین و بس؟ اگر خوابِ مرگ، درد‌های قلب ما و هزاران آلام دیگر را که طبیعت بر جسم ما مستولی می‌کند پایان بخشد، غایتی است که بایستی البته آرزومند آن بود. مردن… خفتن… خفتن، و شاید خواب دیدن. آه، مانع همین‌جاست. در آن زمان که این کالبد خاکی را به دور انداخته باشیم، در آن خوابِ مرگ، شاید رویاهای ناگواری ببینیم! ترس از همین رویاهاست که ما را به تأمل وامیدارد و همین گونه ملاحظات است که عمرِ مصیبت و سختی را این‌قدر طولانی می‌کند. زیرا اگر شخص یقین داشته باشد که با یک خنجر برهنه می‌تواند خود را آسوده کند، کیست که در برابر لطمه‌ها و خفت‌های زمانه، ظلم ظالم، تَفَرعُن متکبر، دردهای عشق شکست‌خورده، درنگ‌های دیوانی، وقاحت منصب‌داران، و تحقیر‌هایی که لایقان صبور از دست نالایقان می‌بینند، تن به تحمل در دهد؟ کیست که حاضر به بردن این بارها باشد، و بخواهد که در زیر فشار زندگانی پر ملال، پیوسته ناله و شکایت کند و عرق بریزد؟ همانا بیم از ماورای مرگ، آن سرزمین نامکشوفی که از سرحدش هیچ مسافری برنمی‌گردد، شخص را حیران و اراده‌ی او را سست می‌کند، و ما را وامیدارد تا همه‌ی رنج‌هایی را که در حال کنونی داریم، تحمل نمائیم و خود را به میان مشقاتی که از حد و نوع آن بی‌خبر هستیم، پرتاب نکنیم! آری! تفکر و تعقل همه‌ی ما را ترسو و جَبان می‌کند، و عزم و اراده، هر زمان که با افکارِ احتیاط آمیز توأمان گردد، رنگ باخته و صلابت خود را از دست می‌دهد. خیالات بسیار بلند، به ملاحظه‌ی همین مراتب، از سیر و جریان طبیعی خود باز می‌مانند و به مرحله‌ی عمل نمی‌رسند و از میان می‌روند…

7