بریدههای کتاب علیرضا علیرضا 1404/4/17 رنج های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته 4.0 74 صفحۀ 34 انسان هرگز نباید نه چیزهای اطراف خود را، نه خویشتن خویش را جدی بپندارد؛ و بداند علیرغم هر آن چه روی دهد، هرگز نباید تسلیم اندوه و ناراحتی گردد و همواره باید با هر چیزی سرگرم شود تا در نهايت، به نجات و رستگاری خویش دست یابد... و آیا لبخند بودا نشانهی خرد بیپایان او نیست؟ ... و آیا نمیتوان در سایههای نفوذناپذیر وِرتِر، خردی خندان یافت؟ 0 0 علیرضا 1404/3/22 ترانه های خیام صادق هدایت 4.3 8 صفحۀ 1 دوری که در آمدن و رفتن ماست او را نه نهایت و نه بدایت پیداست کس مینزند درین معنی راست کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست دارنده چو ترکیب طبایع آراست از بهر چه افکندش اندر کم و کاست گر نیک آمد شکستن بهر چه بود ور نیک نیامد این صور عیب که راست آنان که محیط فضل و آداب شدند در جمع کمال شمع اصحاب شدند ره زین شب تاریک نبردند به روز گفتند فسانهای و در خواب شدند آنان که ز پیش رفتهاند ای ساقی در خاک غرور خفتهاند ای ساقی رو باده خور و حقیقت از من بشنو باد است آنچه گفتهاند ای ساقی 0 2 علیرضا 1404/3/22 ترانه های خیام صادق هدایت 4.3 8 صفحۀ 1 هر چند که رنگ و روی زیباست مرا چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا معلوم نشد که در طربخانه خاک نقاش ازل بهر چه آراست مرا از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من جاه و جلالش نفزود وز هیچ کسی دو گوشم نشنود کین آمدن و رفتم از بهر چه بود ای دل تو به ادراک معما نرسی به نکته زیرکان دانا نرسی اینجا ز می و جام بهشتی میساز کانجا که بهشت است رسی یا نرسی دل سر حیات اگر کُماهی دانست در مرگ هم اسرار الهی دانست امروز که با خودی ندانستی هیچ فردا که ز خود روی چه خواهی دانست تا چند زنم به روی دریاها خشت بیزار شدم ز بتپرستان و کِنِشت خیام که گفت که دوزخی خواهد بود که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معما نه تو خوانی و نه من هست از پس پرده گفتوگوی من و تو چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من 0 1 علیرضا 1404/3/11 ترانه های خیام صادق هدایت 4.3 8 صفحۀ 1 آن قصر که بهرام در او جام گرفت آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت بهرام که گور میگرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت آن قصر که با چرخ همی زد پهلو در درگه آن شهان نهادنددی روی دیدیم که بر کنگرهاش فاخته ای بنشسته همی گفت که کو کو کو کو هر ذره که بر روی زمینی بودست خورشید رخی و زهره جبینی بودست گرد از رخ آستین به آزرم فشار کان هم رخ خوب نازنینی بودست بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی سرمست بودم زین اوباشی با من به زبان حال میگفت سبو من چون تو بدم و تو نیز چون من باشی این کوزه چو من عاشق زاری بودست در بند سر زلف نگاری بودست این دست که بر گردن او میبینی دستی است که بر گردن یاری بودست من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشیدن باز تن نتوانم من بندهی آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر گیر و من نتوانم چون درگذرم به باده شویید مرا تلقين ز شراب ناب گویید مرا خواهید به روز حشر یابید مرا از خاک در میکده جویید مرا چندان بخورم شراب کین بوی شراب🍷 آید ز تراب چو روم زير تراب گر بر سر خاک من رسد مخموری از بوی شراب من شود مست و خراب 0 2 علیرضا 1404/3/11 ترانه های خیام صادق هدایت 4.3 8 صفحۀ 1 امروز که نوبت جوانی من است می خورم از آنکه کامیاری من است عیبم مکنید گر چه تلخ است خوش است تلخ است از آنکه زندگانی من است چون حاصل آدمی درین جای دو در جز درد دل و دادن جان نیست دگر خرم دل آن کس که یک نفس زنده نبود و آسوده کسی که خود نزاد از مادر ای آنکه نتیجه چهار و هفتی وز هفت و چهار دائم اندر تفتی می خور که هزار باره بیشت گفتم باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله که اندر ره عقل چرخ هزار بار ز تو بیچاره تر است چون چرخ به کام خردمند نگشت خواهی تو فلک را هفت شمر خواهی هشت چون خواهی مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت یک قطره آب بود و با دریا شد یک ذره خاک بود و با زمین یکتا شد آمدن و شدن تو در این عالم چیست آمد مگسی پیدا و ناپیدا شد از جمله رفتگان این راه دراز باز آمده ای کو که به ما گوید راز هان بر سر این دو راهه از روی نیاز چیزی نگذاریم که نمیآییم باز ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز از روی حقیقتیم نه از روی مجاز یک چند درین بساط بازی کردیم رفتیم به صندوق عدم یک یک باز 0 1 علیرضا 1404/2/31 هملت ویلیام شکسپیر 4.5 65 صفحۀ 1 بیا تو را تقدیس کنم (دست خود را روی سر لایرتیس میگذارد). این چند پند را به خاطر بسپار: افکار خود را نسنجیده بر زبان میاور و هیچ فکر نسنجیدهای را عملی مکن. گشادهرو و خوشمشرب باش ولی هرگز قدر خودت را پست مکن. آن عده از دوستان خود را که در دوستی آزموده و نیکو یافتهای با پنجههای فولادین نگهداری کن ولی هر تازهواردِ ناآزمودهای را به دوستی مگزین و اسرار خود را برایش فاش مکن تا شرافتت لکهدار نشود. از داخل شدن به جنگ و نزاع برحذر باش ولی وقتی که داخل شدی کاری بکن که مخالف تو از تو بهراسد. گوش خود را برای شنیدن سخنان همهکس باز کن ولی فقط با عدهی کم و برگزیدهای دهان سخن بگشا. اظهارات و عقاید همهکس را بشنو ولی قضاوت خود را نزد خود محفوظ بدار. لباس تو موافق سرمایهات آبرومند باشد ولی عاری از هرگونه تجمل و جلفی باشد، زیرا لباس غالباً روحیات شخص را نشان میدهد. همچنین، نه قرض بکن و نه قرض بده، زیرا قرض غالباً هم خودش از میان میرود و هم دوستی را از میان میبرد و اساساً مقرون به صرفه نیست. بالاتر از همهی این ها، خودت را هرگز فریب مده. نسبت به شخص خودت منصف باش، و آنگاه، همچنانکه شب، بیتخلف همواره از پیِ روز فرا میرسد، تو نیز نخواهی توانست با احدی به کذب و ریا رفتار کنی. خداحافظ. تو را باز تقدیس میکنم و امیدوارم این پندها در تو مؤثر باشد. 0 8 علیرضا 1404/2/31 هملت ویلیام شکسپیر 4.5 65 صفحۀ 78 بودن یا نبودن؟ مسئله این است! آیا شریفتر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم یا آنکه سلاح نبرد به دست گرفته با انبوه مشکلات بجنگیم تا آن ناگواریها را از میان برداریم؟ مردن… خفتن… همین و بس؟ اگر خوابِ مرگ، دردهای قلب ما و هزاران آلام دیگر را که طبیعت بر جسم ما مستولی میکند پایان بخشد، غایتی است که بایستی البته آرزومند آن بود. مردن… خفتن… خفتن، و شاید خواب دیدن. آه، مانع همینجاست. در آن زمان که این کالبد خاکی را به دور انداخته باشیم، در آن خوابِ مرگ، شاید رویاهای ناگواری ببینیم! ترس از همین رویاهاست که ما را به تأمل وامیدارد و همین گونه ملاحظات است که عمرِ مصیبت و سختی را اینقدر طولانی میکند. زیرا اگر شخص یقین داشته باشد که با یک خنجر برهنه میتواند خود را آسوده کند، کیست که در برابر لطمهها و خفتهای زمانه، ظلم ظالم، تَفَرعُن متکبر، دردهای عشق شکستخورده، درنگهای دیوانی، وقاحت منصبداران، و تحقیرهایی که لایقان صبور از دست نالایقان میبینند، تن به تحمل در دهد؟ کیست که حاضر به بردن این بارها باشد، و بخواهد که در زیر فشار زندگانی پر ملال، پیوسته ناله و شکایت کند و عرق بریزد؟ همانا بیم از ماورای مرگ، آن سرزمین نامکشوفی که از سرحدش هیچ مسافری برنمیگردد، شخص را حیران و ارادهی او را سست میکند، و ما را وامیدارد تا همهی رنجهایی را که در حال کنونی داریم، تحمل نمائیم و خود را به میان مشقاتی که از حد و نوع آن بیخبر هستیم، پرتاب نکنیم! آری! تفکر و تعقل همهی ما را ترسو و جَبان میکند، و عزم و اراده، هر زمان که با افکارِ احتیاط آمیز توأمان گردد، رنگ باخته و صلابت خود را از دست میدهد. خیالات بسیار بلند، به ملاحظهی همین مراتب، از سیر و جریان طبیعی خود باز میمانند و به مرحلهی عمل نمیرسند و از میان میروند… 0 7 علیرضا 1404/2/27 بوف کور صادق هدایت 3.7 240 صفحۀ 67 نه! ترس از مرگ گریبان مرا ول نمیکرد کسانی که درد نکشیدهاند این کلمات را نمیفهمند به قدری حس زندگی در من زیاد شده بود که کوچکترین لحظه خوشی جبران ساعتهای دراز خفقان و اضطراب را میکرد. میدیدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هرگونه مفهوم و معنی بود من میان رجّاله ها یک نژاد مجهول و ناشناس شده بودم، بهطوریکه که فراموش کرده بودم که سابق بر این جزو دنیای آنها بودهام. چیزی که وحشتناک بود حس میکردم که نه زندهی زنده هستم و نه مردهی مرده؛ فقط یک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زندهها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده میکردم. 0 2 علیرضا 1404/2/27 بوف کور صادق هدایت 3.7 240 صفحۀ 101 تنها مرگ است که دروغ نمیگوید! حضور مرگ همهی موهومات را نیست و نابود میکند. ما بچهی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگی نجات میدهد و در ته زندگی اوست که ما را صدا میزند و بهسوی خودش میخواند. در سن هایی که ما هنوز زبان مردم را نمیفهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث میکنیم، برای این است که صدای مرگ را بشنویم. و در تمام مدت زندگی مرگ است که به ما اشاره میکند. آیا برای کسی اتفاق نیافتاده که ناگهان و بدون دلیل به فکر فرو رود و بهقدری در فکر غوطهور شود که از زمان و مکان خودش بیخبر شود و نداند که فکر چه چیز را میکند؟ آنوقت باید کوشش کند تا به وضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه شود. این صدای مرگ است. 0 0 علیرضا 1404/1/15 جنایت و مکافات فیودور داستایفسکی 4.5 196 صفحۀ 75 میدانم اگر قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم، دنیا تمام تلاشش را میکند مرا در شرایط او قرار دهد تا به من ثابت کند در تاریکی، همهی ما شبیه یکدیگر هستیم 0 14 علیرضا 1403/8/14 تفکر سریع و آهسته دانیل کانمن 4.5 9 صفحۀ 549 تشخیص ندادن تجربه و خاطره از هم، یکی از خطاهای ادراکی شناختی است. سردرگمی در این تشخیص باعث می شود باور کنیم تجربه ی گذشته خراب شده است. خود تجربه کننده سکوت می کند. خود یادآورنده گاه خطا می کند. ولی، این خود یادآورنده است که دردها و لذت ها را ثبت می کند و بر آنچه از زندگی می آموزیم حکم می راند و تصمیم می گیرد. آنچه از گذشته می آموزیم برای افزایش کیفیت خاطره های آینده است و نه بهبود تجربه های آیندمان. این استبداد خود یادآورنده را نشان می دهد. 0 4
بریدههای کتاب علیرضا علیرضا 1404/4/17 رنج های ورتر جوان یوهان ولفگانگ فون گوته 4.0 74 صفحۀ 34 انسان هرگز نباید نه چیزهای اطراف خود را، نه خویشتن خویش را جدی بپندارد؛ و بداند علیرغم هر آن چه روی دهد، هرگز نباید تسلیم اندوه و ناراحتی گردد و همواره باید با هر چیزی سرگرم شود تا در نهايت، به نجات و رستگاری خویش دست یابد... و آیا لبخند بودا نشانهی خرد بیپایان او نیست؟ ... و آیا نمیتوان در سایههای نفوذناپذیر وِرتِر، خردی خندان یافت؟ 0 0 علیرضا 1404/3/22 ترانه های خیام صادق هدایت 4.3 8 صفحۀ 1 دوری که در آمدن و رفتن ماست او را نه نهایت و نه بدایت پیداست کس مینزند درین معنی راست کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست دارنده چو ترکیب طبایع آراست از بهر چه افکندش اندر کم و کاست گر نیک آمد شکستن بهر چه بود ور نیک نیامد این صور عیب که راست آنان که محیط فضل و آداب شدند در جمع کمال شمع اصحاب شدند ره زین شب تاریک نبردند به روز گفتند فسانهای و در خواب شدند آنان که ز پیش رفتهاند ای ساقی در خاک غرور خفتهاند ای ساقی رو باده خور و حقیقت از من بشنو باد است آنچه گفتهاند ای ساقی 0 2 علیرضا 1404/3/22 ترانه های خیام صادق هدایت 4.3 8 صفحۀ 1 هر چند که رنگ و روی زیباست مرا چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا معلوم نشد که در طربخانه خاک نقاش ازل بهر چه آراست مرا از آمدنم نبود گردون را سود وز رفتن من جاه و جلالش نفزود وز هیچ کسی دو گوشم نشنود کین آمدن و رفتم از بهر چه بود ای دل تو به ادراک معما نرسی به نکته زیرکان دانا نرسی اینجا ز می و جام بهشتی میساز کانجا که بهشت است رسی یا نرسی دل سر حیات اگر کُماهی دانست در مرگ هم اسرار الهی دانست امروز که با خودی ندانستی هیچ فردا که ز خود روی چه خواهی دانست تا چند زنم به روی دریاها خشت بیزار شدم ز بتپرستان و کِنِشت خیام که گفت که دوزخی خواهد بود که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت اسرار ازل را نه تو دانی و نه من وین حرف معما نه تو خوانی و نه من هست از پس پرده گفتوگوی من و تو چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من 0 1 علیرضا 1404/3/11 ترانه های خیام صادق هدایت 4.3 8 صفحۀ 1 آن قصر که بهرام در او جام گرفت آهو بچه کرد و روبه آرام گرفت بهرام که گور میگرفتی همه عمر دیدی که چگونه گور بهرام گرفت آن قصر که با چرخ همی زد پهلو در درگه آن شهان نهادنددی روی دیدیم که بر کنگرهاش فاخته ای بنشسته همی گفت که کو کو کو کو هر ذره که بر روی زمینی بودست خورشید رخی و زهره جبینی بودست گرد از رخ آستین به آزرم فشار کان هم رخ خوب نازنینی بودست بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی سرمست بودم زین اوباشی با من به زبان حال میگفت سبو من چون تو بدم و تو نیز چون من باشی این کوزه چو من عاشق زاری بودست در بند سر زلف نگاری بودست این دست که بر گردن او میبینی دستی است که بر گردن یاری بودست من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشیدن باز تن نتوانم من بندهی آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر گیر و من نتوانم چون درگذرم به باده شویید مرا تلقين ز شراب ناب گویید مرا خواهید به روز حشر یابید مرا از خاک در میکده جویید مرا چندان بخورم شراب کین بوی شراب🍷 آید ز تراب چو روم زير تراب گر بر سر خاک من رسد مخموری از بوی شراب من شود مست و خراب 0 2 علیرضا 1404/3/11 ترانه های خیام صادق هدایت 4.3 8 صفحۀ 1 امروز که نوبت جوانی من است می خورم از آنکه کامیاری من است عیبم مکنید گر چه تلخ است خوش است تلخ است از آنکه زندگانی من است چون حاصل آدمی درین جای دو در جز درد دل و دادن جان نیست دگر خرم دل آن کس که یک نفس زنده نبود و آسوده کسی که خود نزاد از مادر ای آنکه نتیجه چهار و هفتی وز هفت و چهار دائم اندر تفتی می خور که هزار باره بیشت گفتم باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی نیکی و بدی که در نهاد بشر است شادی و غمی که در قضا و قدر است با چرخ مکن حواله که اندر ره عقل چرخ هزار بار ز تو بیچاره تر است چون چرخ به کام خردمند نگشت خواهی تو فلک را هفت شمر خواهی هشت چون خواهی مرد و آرزوها همه هشت چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت یک قطره آب بود و با دریا شد یک ذره خاک بود و با زمین یکتا شد آمدن و شدن تو در این عالم چیست آمد مگسی پیدا و ناپیدا شد از جمله رفتگان این راه دراز باز آمده ای کو که به ما گوید راز هان بر سر این دو راهه از روی نیاز چیزی نگذاریم که نمیآییم باز ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز از روی حقیقتیم نه از روی مجاز یک چند درین بساط بازی کردیم رفتیم به صندوق عدم یک یک باز 0 1 علیرضا 1404/2/31 هملت ویلیام شکسپیر 4.5 65 صفحۀ 1 بیا تو را تقدیس کنم (دست خود را روی سر لایرتیس میگذارد). این چند پند را به خاطر بسپار: افکار خود را نسنجیده بر زبان میاور و هیچ فکر نسنجیدهای را عملی مکن. گشادهرو و خوشمشرب باش ولی هرگز قدر خودت را پست مکن. آن عده از دوستان خود را که در دوستی آزموده و نیکو یافتهای با پنجههای فولادین نگهداری کن ولی هر تازهواردِ ناآزمودهای را به دوستی مگزین و اسرار خود را برایش فاش مکن تا شرافتت لکهدار نشود. از داخل شدن به جنگ و نزاع برحذر باش ولی وقتی که داخل شدی کاری بکن که مخالف تو از تو بهراسد. گوش خود را برای شنیدن سخنان همهکس باز کن ولی فقط با عدهی کم و برگزیدهای دهان سخن بگشا. اظهارات و عقاید همهکس را بشنو ولی قضاوت خود را نزد خود محفوظ بدار. لباس تو موافق سرمایهات آبرومند باشد ولی عاری از هرگونه تجمل و جلفی باشد، زیرا لباس غالباً روحیات شخص را نشان میدهد. همچنین، نه قرض بکن و نه قرض بده، زیرا قرض غالباً هم خودش از میان میرود و هم دوستی را از میان میبرد و اساساً مقرون به صرفه نیست. بالاتر از همهی این ها، خودت را هرگز فریب مده. نسبت به شخص خودت منصف باش، و آنگاه، همچنانکه شب، بیتخلف همواره از پیِ روز فرا میرسد، تو نیز نخواهی توانست با احدی به کذب و ریا رفتار کنی. خداحافظ. تو را باز تقدیس میکنم و امیدوارم این پندها در تو مؤثر باشد. 0 8 علیرضا 1404/2/31 هملت ویلیام شکسپیر 4.5 65 صفحۀ 78 بودن یا نبودن؟ مسئله این است! آیا شریفتر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم یا آنکه سلاح نبرد به دست گرفته با انبوه مشکلات بجنگیم تا آن ناگواریها را از میان برداریم؟ مردن… خفتن… همین و بس؟ اگر خوابِ مرگ، دردهای قلب ما و هزاران آلام دیگر را که طبیعت بر جسم ما مستولی میکند پایان بخشد، غایتی است که بایستی البته آرزومند آن بود. مردن… خفتن… خفتن، و شاید خواب دیدن. آه، مانع همینجاست. در آن زمان که این کالبد خاکی را به دور انداخته باشیم، در آن خوابِ مرگ، شاید رویاهای ناگواری ببینیم! ترس از همین رویاهاست که ما را به تأمل وامیدارد و همین گونه ملاحظات است که عمرِ مصیبت و سختی را اینقدر طولانی میکند. زیرا اگر شخص یقین داشته باشد که با یک خنجر برهنه میتواند خود را آسوده کند، کیست که در برابر لطمهها و خفتهای زمانه، ظلم ظالم، تَفَرعُن متکبر، دردهای عشق شکستخورده، درنگهای دیوانی، وقاحت منصبداران، و تحقیرهایی که لایقان صبور از دست نالایقان میبینند، تن به تحمل در دهد؟ کیست که حاضر به بردن این بارها باشد، و بخواهد که در زیر فشار زندگانی پر ملال، پیوسته ناله و شکایت کند و عرق بریزد؟ همانا بیم از ماورای مرگ، آن سرزمین نامکشوفی که از سرحدش هیچ مسافری برنمیگردد، شخص را حیران و ارادهی او را سست میکند، و ما را وامیدارد تا همهی رنجهایی را که در حال کنونی داریم، تحمل نمائیم و خود را به میان مشقاتی که از حد و نوع آن بیخبر هستیم، پرتاب نکنیم! آری! تفکر و تعقل همهی ما را ترسو و جَبان میکند، و عزم و اراده، هر زمان که با افکارِ احتیاط آمیز توأمان گردد، رنگ باخته و صلابت خود را از دست میدهد. خیالات بسیار بلند، به ملاحظهی همین مراتب، از سیر و جریان طبیعی خود باز میمانند و به مرحلهی عمل نمیرسند و از میان میروند… 0 7 علیرضا 1404/2/27 بوف کور صادق هدایت 3.7 240 صفحۀ 67 نه! ترس از مرگ گریبان مرا ول نمیکرد کسانی که درد نکشیدهاند این کلمات را نمیفهمند به قدری حس زندگی در من زیاد شده بود که کوچکترین لحظه خوشی جبران ساعتهای دراز خفقان و اضطراب را میکرد. میدیدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هرگونه مفهوم و معنی بود من میان رجّاله ها یک نژاد مجهول و ناشناس شده بودم، بهطوریکه که فراموش کرده بودم که سابق بر این جزو دنیای آنها بودهام. چیزی که وحشتناک بود حس میکردم که نه زندهی زنده هستم و نه مردهی مرده؛ فقط یک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زندهها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده میکردم. 0 2 علیرضا 1404/2/27 بوف کور صادق هدایت 3.7 240 صفحۀ 101 تنها مرگ است که دروغ نمیگوید! حضور مرگ همهی موهومات را نیست و نابود میکند. ما بچهی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگی نجات میدهد و در ته زندگی اوست که ما را صدا میزند و بهسوی خودش میخواند. در سن هایی که ما هنوز زبان مردم را نمیفهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث میکنیم، برای این است که صدای مرگ را بشنویم. و در تمام مدت زندگی مرگ است که به ما اشاره میکند. آیا برای کسی اتفاق نیافتاده که ناگهان و بدون دلیل به فکر فرو رود و بهقدری در فکر غوطهور شود که از زمان و مکان خودش بیخبر شود و نداند که فکر چه چیز را میکند؟ آنوقت باید کوشش کند تا به وضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه شود. این صدای مرگ است. 0 0 علیرضا 1404/1/15 جنایت و مکافات فیودور داستایفسکی 4.5 196 صفحۀ 75 میدانم اگر قضاوت نادرستی در مورد کسی بکنم، دنیا تمام تلاشش را میکند مرا در شرایط او قرار دهد تا به من ثابت کند در تاریکی، همهی ما شبیه یکدیگر هستیم 0 14 علیرضا 1403/8/14 تفکر سریع و آهسته دانیل کانمن 4.5 9 صفحۀ 549 تشخیص ندادن تجربه و خاطره از هم، یکی از خطاهای ادراکی شناختی است. سردرگمی در این تشخیص باعث می شود باور کنیم تجربه ی گذشته خراب شده است. خود تجربه کننده سکوت می کند. خود یادآورنده گاه خطا می کند. ولی، این خود یادآورنده است که دردها و لذت ها را ثبت می کند و بر آنچه از زندگی می آموزیم حکم می راند و تصمیم می گیرد. آنچه از گذشته می آموزیم برای افزایش کیفیت خاطره های آینده است و نه بهبود تجربه های آیندمان. این استبداد خود یادآورنده را نشان می دهد. 0 4