بریده‌ای از کتاب بوف کور اثر صادق هدایت

 علیرضا

علیرضا

1404/2/27

بریدۀ کتاب

صفحۀ 67

نه! ترس از مرگ گریبان مرا ول نمیکرد کسانی که درد نکشیده‌اند این کلمات را نمی‌فهمند به قدری حس زندگی در من زیاد شده بود که کوچکترین لحظه خوشی جبران ساعت‌های دراز خفقان و اضطراب را می‌کرد. می‌دیدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هرگونه مفهوم و معنی بود من میان رجّاله ها یک نژاد مجهول و ناشناس شده بودم، به‌طوری‌که که فراموش کرده بودم که سابق بر این جزو دنیای آن‌ها بوده‌ام. چیزی که وحشتناک بود حس می‌کردم که نه زنده‌ی زنده هستم و نه مرده‌ی مرده؛ فقط یک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زنده‌ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده می‌کردم.

نه! ترس از مرگ گریبان مرا ول نمیکرد کسانی که درد نکشیده‌اند این کلمات را نمی‌فهمند به قدری حس زندگی در من زیاد شده بود که کوچکترین لحظه خوشی جبران ساعت‌های دراز خفقان و اضطراب را می‌کرد. می‌دیدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هرگونه مفهوم و معنی بود من میان رجّاله ها یک نژاد مجهول و ناشناس شده بودم، به‌طوری‌که که فراموش کرده بودم که سابق بر این جزو دنیای آن‌ها بوده‌ام. چیزی که وحشتناک بود حس می‌کردم که نه زنده‌ی زنده هستم و نه مرده‌ی مرده؛ فقط یک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زنده‌ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده می‌کردم.

8

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.