بریدههای کتاب 𝐕 𝐕 1403/6/7 بخش دی فریدا مک فادن 4.2 290 صفحۀ 203 همیشه برای کتاب خواندن وقت می گذاشتم. هر بار که کتاب را بر می داشتم برایم مثل فرار بود برای یکی دو ساعت به جای دنیای کسل کننده ی خودم بخشی از دنیای کتاب می شدم. 0 11 𝐕 1403/5/26 وجود فاضل نظری 4.3 39 صفحۀ 71 شدی در چشمانش خیره ای دل! سادگی کردی از این پس هیچ کس را غیر او زیبا نمی بینی 0 6 𝐕 1403/5/25 وجود فاضل نظری 4.3 39 صفحۀ 73 بی سبب نیست که انقدر شبیهیم به هم مثل گیسوی تو من بخت سیاهی دارم🖤 3 8 𝐕 1403/5/25 وجود فاضل نظری 4.3 39 صفحۀ 109 پنجره های سکوت نیمه شب از من نغمه ی گنجشگ های صبحدم از تو🌱🖤 0 6 𝐕 1403/5/25 وجود فاضل نظری 4.3 39 صفحۀ 97 اینجا گریزی از تعلق نیست هرکس به چیزی در جهان دلبستگی دارد... 1 5 𝐕 1403/5/22 سیاه قلب کورنلیا فونکه 4.1 44 صفحۀ 395 وفا کردن به یک قول بد، باعث بهتر شدن قول نمیشود 0 2 𝐕 1403/5/17 سیاه مرگ جلد 3 کورنلیا فونکه 4.6 12 صفحۀ 477 آن جور مرد ها عاشق هیچ کدام از چیزهایی نبودند که قلب بقیه مردها را به تاپ تاپ می انداخت:ثروت، شهرت، قدرت... نه. شازده مشکی به هیچ کدام از آن چیزها علاقه مند نبود. عدالت، قلبش را به تاپ تاپ می انداخت 0 1 𝐕 1402/9/26 هری پاتر و یادگاران مرگ جی. کی. رولینگ 4.7 24 صفحۀ 824 دامبلدور گفته بود : دلت برای مرده ها نسوزه، هری. برای زنده ها دلسوزی کن و بیشتر از همه برای کسانی که بی عشق و محبت زندگی می کنند. شاید با برگشتنت، بتونی کاری کنی که روح های کم تری ناقص یا علیل بشن و خانواده های کم تری از هم بپاشند. اگر این به نظرت هدف ارزشمندیه پس فعلا باهم خداحافظی ميکنيم. 1 11 𝐕 1402/9/8 هری پاتر و محفل ققنوس جلد 8 جی. کی. رولینگ 4.7 17 صفحۀ 315 بنظر رسید سقوط سیریوس قرن ها به طول انجامید. بدنش قوس ملایمی پیدا کرد و از پشت، در پرده مندرس آویخته از تاق نما فرو رفت. هری وحشت آمیخته به حیرت را در چهره بی جان پدر خوانده اش دید که روزگاری زیبا و خوش قیافه بنظر می رسید و در همان لحظه به زیر تاق نمای باستانی سقوط کرد و پشت پرده ناپدید شد. پرده لحظهای چنان که گویی در معرض باد شدیدی قرار گرفته باشد لرزید و بار دیگر به حالت اول برگشت. هری صدای جیغ پیروزمندانه ی بلاتریکس لسترنج را شنید اما می دانست که شعف او بی معناست سیریوس فقط از زیر تاق نما گذشته بود و هر لحظه ممکن از سمت دیگرش بیرون بیاید. اما سیریوس دیگر پدیدار نشد. هری نعره زد: سیریوس! سیریوس! هری به زمین رسیده بود و چنان نفس نفس می زد که ریه هایش می سوخت سیریوس بی تردید پشت پرده بود و او، هری، او را از پشت آن بیرون می کشید اما همین که به زمین رسید و باعجله به سمت سکو رفت لوپین دستش را دور سینه ی هری انداخت و او را نگه داشت و گفت: تو هیچ کاری نمیتونی بکنی هری هری گفت: بگیرش نجاتش بده همین الان افتاد اونجا! لوپین گفت : دیگه خیلی دیره هری هری گفت: هنوز میتونیم بهش برسیم هری با خشونت تقلا کرد اما لوپین اورا رها نکرد... لوپین: تو هیچ کاری نمیتونط بکنی، هری... هیچ کاری... اون رفته. هری نعره زد: اون نرفته! هری باور نمی کرد. نمیتوانست باور کند. با آخرین قدرتی که در سلول های بدنش بود می کوشید لوپین را از خود براند. لوپین نمی فهمید، عده ای پشت پرده پنهان بودند. اولین باری که وارد آنجا شده بود صدای زمزمه شان را شنیده بود. سیریوس آنجا پنهان بود... فقط در معرض دیدشان قرار نداشت... او فریاد زد: سیریوس! سیریوس! لوپین که می کوشید هری را آرام نگه دارد، و صدایش قطع و وصل می شد گفت: اون نمیتونه برگرده هری. اون دیگه نمیتونه برگرده چون مر... هری نعره زد: اون_نمرده! سیریوس! در اطرافشان جنب و جوشی بود. همه در تکاپویی بیهوده بودند. پرتو افسون های دیگری درخشید. از نظر هری همه آن صداها بی معنی بودند. دیگر به نفرین هایی که منحرف می شدند و از کنارشان می گذشتند اهمیتی نمی داد. دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت جز اینکه لوپین دست بردارد و طوری وانمود نکند که انگار سیریوس، در یک قدمی آنها در آن سوی پرده ایستاده بود، دیگر بیرون نمی آید، با حرکت سرش موی سیاهش را عقب نمی زند و مشتاقانه وارد نبرد نمی شود... لوپین هری را از سکو عقب کشید. هری هنوز به تاق نما چشم دوخته بود و حالا نسبت به سیریوس خشمگین بود که او را منتظر گذاشته است... اما در حالی که دست وپا می زد تا خود را از چنگ لوپین آزاد کند بخشی از وجودش می دانست که سیریوس پیش از آن هیچوقت او را منتظر نگذاشته است... سیریوس همیشه دست به هر کار خطرناکی می زد تا هری را ببیند و به او کمک کند... حالا که هری با تمام وجود نامش را صدا می زد چنان که گویی اگر فریاد نمی کشید عمرش به پایان می رسید و با این وجود سیریوس از زیر تاق نما بیرون نمی آمد تنها توضیحی که وجود داشت این بود که او نمی تواند از آنجا بیرون بیاید... و واقعا... مرده بود... 17 18 𝐕 1402/9/5 پاستیل بنفش کاترین اپلگیت 3.4 189 صفحۀ 75 بذار اینجوری بگیم: تو میتونی حسابی از دست کسی شاکی باشی و در عین حال، از ته قلب دوستش داشته باشی. 1 34 𝐕 1402/6/30 دونده ی هزارتو؛ قصر کرنگ جلد 6 جیمز دشنر 4.6 5 صفحۀ 181 نیوت گفت: تامی، تامی، درک خواهد کرد. و سپس نور خاموش شد :(((((( 2 9 𝐕 1402/6/11 شگفتی! آر.جی. پالاسیو 4.5 85 صفحۀ 2 پزشک ها از شهر های دور آمدند فقط برای این که مرا ببیند بالای تخت من می ایستند و آنچه را که می بینند باور نمی کنند و میگویند من یکی از شگفتی های خداوند هستم 0 19 𝐕 1402/6/10 هری پاتر و سنگ جادو جی. کی. رولینگ 4.6 170 صفحۀ 340 هری پاتر پرسید:<< چرا کوییرل نمیتونست به من دست بزنه؟>> دامبلدور گفت:<<مادرت برای نجات دادن تو کشته شد. اگه توی دنیا یه چیز باشه که ولدمورت از درکش عاجز باشه اون عشقه.اون نفهمید که عشقی مثل عشق مادرت اون قدر قدرتمنده که اثر خودشو باقی میگذاره.منظورم اثر زخم نیست منظورم یه نشونه ی نامرئیه. اگر کسی به آدم عشق بورزه حتی بعد از مرگشم به آدم مصونیت و ایمنی می ده. اثر عشق مادرت در پوست تو نهفته. به همین دلیل کوییرل که لبریز از نفرت و حرص وطمع بود و روحشو با ولدمورت شریک شده بود نمی تونست تو رو لمس کنه. برای اون لمس کردن کسی که نشانه مهرآمیزی داره آمیخته به درد و رنج زیادی بود.>> 2 11 𝐕 1402/6/10 تو تنها نیستی جکلین وودسون 4.2 4 صفحۀ 37 خانم لاورن گفت:<< باید هر روز از خودمون بپرسیم اگه بدترین اتفاق جهان بیفته، آیا کمک می کنم کس دیگه ای در امان بمونه؟ میتونم خودم رو پناهگاهی کنم برای یکی که بهم نیاز داره؟ >> بعد گفت:<< میخوام هرکدوم از شما بهم دیگه بگین: من پناه تو خواهم بود >> من پناه تو خواهم بود... 0 4
بریدههای کتاب 𝐕 𝐕 1403/6/7 بخش دی فریدا مک فادن 4.2 290 صفحۀ 203 همیشه برای کتاب خواندن وقت می گذاشتم. هر بار که کتاب را بر می داشتم برایم مثل فرار بود برای یکی دو ساعت به جای دنیای کسل کننده ی خودم بخشی از دنیای کتاب می شدم. 0 11 𝐕 1403/5/26 وجود فاضل نظری 4.3 39 صفحۀ 71 شدی در چشمانش خیره ای دل! سادگی کردی از این پس هیچ کس را غیر او زیبا نمی بینی 0 6 𝐕 1403/5/25 وجود فاضل نظری 4.3 39 صفحۀ 73 بی سبب نیست که انقدر شبیهیم به هم مثل گیسوی تو من بخت سیاهی دارم🖤 3 8 𝐕 1403/5/25 وجود فاضل نظری 4.3 39 صفحۀ 109 پنجره های سکوت نیمه شب از من نغمه ی گنجشگ های صبحدم از تو🌱🖤 0 6 𝐕 1403/5/25 وجود فاضل نظری 4.3 39 صفحۀ 97 اینجا گریزی از تعلق نیست هرکس به چیزی در جهان دلبستگی دارد... 1 5 𝐕 1403/5/22 سیاه قلب کورنلیا فونکه 4.1 44 صفحۀ 395 وفا کردن به یک قول بد، باعث بهتر شدن قول نمیشود 0 2 𝐕 1403/5/17 سیاه مرگ جلد 3 کورنلیا فونکه 4.6 12 صفحۀ 477 آن جور مرد ها عاشق هیچ کدام از چیزهایی نبودند که قلب بقیه مردها را به تاپ تاپ می انداخت:ثروت، شهرت، قدرت... نه. شازده مشکی به هیچ کدام از آن چیزها علاقه مند نبود. عدالت، قلبش را به تاپ تاپ می انداخت 0 1 𝐕 1402/9/26 هری پاتر و یادگاران مرگ جی. کی. رولینگ 4.7 24 صفحۀ 824 دامبلدور گفته بود : دلت برای مرده ها نسوزه، هری. برای زنده ها دلسوزی کن و بیشتر از همه برای کسانی که بی عشق و محبت زندگی می کنند. شاید با برگشتنت، بتونی کاری کنی که روح های کم تری ناقص یا علیل بشن و خانواده های کم تری از هم بپاشند. اگر این به نظرت هدف ارزشمندیه پس فعلا باهم خداحافظی ميکنيم. 1 11 𝐕 1402/9/8 هری پاتر و محفل ققنوس جلد 8 جی. کی. رولینگ 4.7 17 صفحۀ 315 بنظر رسید سقوط سیریوس قرن ها به طول انجامید. بدنش قوس ملایمی پیدا کرد و از پشت، در پرده مندرس آویخته از تاق نما فرو رفت. هری وحشت آمیخته به حیرت را در چهره بی جان پدر خوانده اش دید که روزگاری زیبا و خوش قیافه بنظر می رسید و در همان لحظه به زیر تاق نمای باستانی سقوط کرد و پشت پرده ناپدید شد. پرده لحظهای چنان که گویی در معرض باد شدیدی قرار گرفته باشد لرزید و بار دیگر به حالت اول برگشت. هری صدای جیغ پیروزمندانه ی بلاتریکس لسترنج را شنید اما می دانست که شعف او بی معناست سیریوس فقط از زیر تاق نما گذشته بود و هر لحظه ممکن از سمت دیگرش بیرون بیاید. اما سیریوس دیگر پدیدار نشد. هری نعره زد: سیریوس! سیریوس! هری به زمین رسیده بود و چنان نفس نفس می زد که ریه هایش می سوخت سیریوس بی تردید پشت پرده بود و او، هری، او را از پشت آن بیرون می کشید اما همین که به زمین رسید و باعجله به سمت سکو رفت لوپین دستش را دور سینه ی هری انداخت و او را نگه داشت و گفت: تو هیچ کاری نمیتونی بکنی هری هری گفت: بگیرش نجاتش بده همین الان افتاد اونجا! لوپین گفت : دیگه خیلی دیره هری هری گفت: هنوز میتونیم بهش برسیم هری با خشونت تقلا کرد اما لوپین اورا رها نکرد... لوپین: تو هیچ کاری نمیتونط بکنی، هری... هیچ کاری... اون رفته. هری نعره زد: اون نرفته! هری باور نمی کرد. نمیتوانست باور کند. با آخرین قدرتی که در سلول های بدنش بود می کوشید لوپین را از خود براند. لوپین نمی فهمید، عده ای پشت پرده پنهان بودند. اولین باری که وارد آنجا شده بود صدای زمزمه شان را شنیده بود. سیریوس آنجا پنهان بود... فقط در معرض دیدشان قرار نداشت... او فریاد زد: سیریوس! سیریوس! لوپین که می کوشید هری را آرام نگه دارد، و صدایش قطع و وصل می شد گفت: اون نمیتونه برگرده هری. اون دیگه نمیتونه برگرده چون مر... هری نعره زد: اون_نمرده! سیریوس! در اطرافشان جنب و جوشی بود. همه در تکاپویی بیهوده بودند. پرتو افسون های دیگری درخشید. از نظر هری همه آن صداها بی معنی بودند. دیگر به نفرین هایی که منحرف می شدند و از کنارشان می گذشتند اهمیتی نمی داد. دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت جز اینکه لوپین دست بردارد و طوری وانمود نکند که انگار سیریوس، در یک قدمی آنها در آن سوی پرده ایستاده بود، دیگر بیرون نمی آید، با حرکت سرش موی سیاهش را عقب نمی زند و مشتاقانه وارد نبرد نمی شود... لوپین هری را از سکو عقب کشید. هری هنوز به تاق نما چشم دوخته بود و حالا نسبت به سیریوس خشمگین بود که او را منتظر گذاشته است... اما در حالی که دست وپا می زد تا خود را از چنگ لوپین آزاد کند بخشی از وجودش می دانست که سیریوس پیش از آن هیچوقت او را منتظر نگذاشته است... سیریوس همیشه دست به هر کار خطرناکی می زد تا هری را ببیند و به او کمک کند... حالا که هری با تمام وجود نامش را صدا می زد چنان که گویی اگر فریاد نمی کشید عمرش به پایان می رسید و با این وجود سیریوس از زیر تاق نما بیرون نمی آمد تنها توضیحی که وجود داشت این بود که او نمی تواند از آنجا بیرون بیاید... و واقعا... مرده بود... 17 18 𝐕 1402/9/5 پاستیل بنفش کاترین اپلگیت 3.4 189 صفحۀ 75 بذار اینجوری بگیم: تو میتونی حسابی از دست کسی شاکی باشی و در عین حال، از ته قلب دوستش داشته باشی. 1 34 𝐕 1402/6/30 دونده ی هزارتو؛ قصر کرنگ جلد 6 جیمز دشنر 4.6 5 صفحۀ 181 نیوت گفت: تامی، تامی، درک خواهد کرد. و سپس نور خاموش شد :(((((( 2 9 𝐕 1402/6/11 شگفتی! آر.جی. پالاسیو 4.5 85 صفحۀ 2 پزشک ها از شهر های دور آمدند فقط برای این که مرا ببیند بالای تخت من می ایستند و آنچه را که می بینند باور نمی کنند و میگویند من یکی از شگفتی های خداوند هستم 0 19 𝐕 1402/6/10 هری پاتر و سنگ جادو جی. کی. رولینگ 4.6 170 صفحۀ 340 هری پاتر پرسید:<< چرا کوییرل نمیتونست به من دست بزنه؟>> دامبلدور گفت:<<مادرت برای نجات دادن تو کشته شد. اگه توی دنیا یه چیز باشه که ولدمورت از درکش عاجز باشه اون عشقه.اون نفهمید که عشقی مثل عشق مادرت اون قدر قدرتمنده که اثر خودشو باقی میگذاره.منظورم اثر زخم نیست منظورم یه نشونه ی نامرئیه. اگر کسی به آدم عشق بورزه حتی بعد از مرگشم به آدم مصونیت و ایمنی می ده. اثر عشق مادرت در پوست تو نهفته. به همین دلیل کوییرل که لبریز از نفرت و حرص وطمع بود و روحشو با ولدمورت شریک شده بود نمی تونست تو رو لمس کنه. برای اون لمس کردن کسی که نشانه مهرآمیزی داره آمیخته به درد و رنج زیادی بود.>> 2 11 𝐕 1402/6/10 تو تنها نیستی جکلین وودسون 4.2 4 صفحۀ 37 خانم لاورن گفت:<< باید هر روز از خودمون بپرسیم اگه بدترین اتفاق جهان بیفته، آیا کمک می کنم کس دیگه ای در امان بمونه؟ میتونم خودم رو پناهگاهی کنم برای یکی که بهم نیاز داره؟ >> بعد گفت:<< میخوام هرکدوم از شما بهم دیگه بگین: من پناه تو خواهم بود >> من پناه تو خواهم بود... 0 4