بریدههای کتاب ࡅߺ߳ߊހߊ ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/6/12 قول مادر سالی هپ ورث 4.0 5 صفحۀ 392 "ترسیدن از چیزی خیلی ترسناک است، اما میدانید ترسناکتر از همه چیست؟ اینکه تنها باشی." 2 3 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/6/8 قول مادر سالی هپ ورث 4.0 5 صفحۀ 125 زویی تعداد دفعاتی را که در جمع مات و مبهوت و بیصدا شده یا درست دقیقه نود در یک رویداد حالش بد شده و مادرش به دیگران گفته بود که او لانرژیت دارد، فراموش کرده بود. میدانست که اگر مادرش اکنون اینجا بود، کاری میکرد که حالش بهتر شود. شاید برایش فیلم میگذاشت یا موسیقی پخش میکرد. شاید برایش داستانی درباره موقعیتی میگفت که آبروی خودش در جمع رفته بود و زویی از ته دل قهقه میزد. شاید حتی با هم به شهر امن میرفتند. زویی باور داشت که مادرش تنها دوست حقیقی او در این دنیا بود. کسی که هرگز به او پشت نمیکرد. 0 3 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/6/4 قول مادر سالی هپ ورث 4.0 5 صفحۀ 86 زویی از قبل میدانست مادرش این حرف را میزند اما اینبار عصبانی بود. "به خودم افتخار کنم؟ من یک احمق روانی هستم، مامان!" مادرش گفت:"میدانم باورش سخت است، اما این پایان دنیا نیست." 0 3 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/6/4 قول مادر سالی هپ ورث 4.0 5 صفحۀ 40 او با خود فکر کرد چرا باید اینگونه باشد. چرا حتی در شانزدهسالگی، وقتی همهچیز بر وفق مرادش پیش نمیرود، اولین چیزی که میخواهد، مادرش است! 0 4 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/5/28 دزیره جلد 2 آنه ماری سلینکو 4.4 38 صفحۀ 161 چند بار اطلاعیه را از اول تا آخرش خواندم که با جمله "امپراتور در سلامت کامل هستند" تمام شده بود............. دهها و شاید صدها هزار نفر در چنگال سرما بودند و مثل بچهها از درد گریه میکردند. دستها و پاهایشان یخ زده بود، میافتادند و دیگر بلند نمیشدند، گرگها محاصرهشان میکردند، باید به آنها شلیک میکردند اما دستهای یخزدهشان توان نگه داشتن تفنگهایشان را نداشتند. سربازها از وحشت فریاد میزنند و گرگها کمی دور میشوند... شب میشود، شبی طولانی... گرگ ها منتظرند... مهندسها ناامیدانه اما سریع پلی روی رودخانه برسینا میسازند. این تنها راه برگشت است. قزاقها نزدیک میشوند. هر لحظه ممکن است پل منفجر و راه بازگشت بسته شود. سربازها آخرین قوایشان را جمع میکنند و تلوتلوخوران روی پل میروند. خیلیها میافتند و رفیقهایشان از روی آنها عبور میکنند. پل تنها راه نجات است. آنهایی که نمیتوانند خودشان را میان آن جمعیت جلو ببرند، به کنار جمعیت رانده میشوند و در آبهای یخزده زیر پاهایشان سقوط میکنند. فریاد میزنند و فریاد میزنند تا غرق شوند... اما امپراتور به سلامت هستند! 2 21 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/5/27 چگونه کمال گرا نباشیم استیون گایز 3.7 3 صفحۀ 12 وقتی ژاپنیها اشیای شکسته را تعمیر میکنند، با طلا، شکستگی را پر میکنند. آنها بر این باورند که وقتی چیزی آسیب میبیند و گذشتهای دارد، زیباتر میشود. باربارا بلوم 0 2 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/5/25 9 نوامبر کالین هوور 3.7 56 صفحۀ 11 بیشتر وقتها همه سعیم را میکنم تا از مردم دوری کنم، اما نه به خاطر اینکه میترسم آنها به زخمهایم خیره شوند، بلکه از آنها دوری میکنم چون به زخم هایم خیره نمیشوند. مردم لحظهای به من نگاه میکنند و بعد با عجله رویشان را برمیگردانند چون میترسند بیادب به نظر برسند. چقدر خوب میشد اگر کسی به چشمان من نگاه میکرد و در چشمانم خیره میماند. 0 1 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/5/24 پسر شایسته فریدا مک فادن 3.8 25 صفحۀ 214 لحظهای، انگار شانزده ساله نیست و در آستانه بزرگسالی به نظر نمیرسد، بلکه پسر کوچولویی است که ترسیده. پسر کوچولوی من. همان پسری که نیشخندی با دندانهایی فاصلهدار داشت و برای اینکه سنش را بگوید انگشتانش را بالا میآورد. فقط میخواهم به سمتش بدوم و دستانم را دورش حلقه کنم. میخواهم از او در برابر همه این چیزها محافظت کنم. 0 6 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/5/3 کتاب ساحلی امیلی هنری 3.8 40 صفحۀ 286 "اولش که ماجرای خیانت بابام رو فهمیدم، سعی کردم از همین معادلات کمک بگیرم. چقدر میتونست خیانت کنه و دروغ بگه و باز هم پدر خوبی باشه؟ چقدر میتونست درگیر اون زن شده باشه و هنوز مامانم رو دوست داشته باشه؟ هنوز از زندگیش راضی باشه؟ سعی کردم بفهمم چقدر احساس خوشبختی میکرده، وقتی از ما دور بود چقدر دلش تنگ میشده و مواقعی که حالم خیلی خراب بود، با خودم فکر میکردم چقدر از ما متنفر بوده که همچین کاری کرده. و هیچ وقت به جواب نرسیدم. بعضی وقتا هنوز هم دنبال جوابم و بعضی وقتای دیگه از چیزی که ممکنه بفهمم، وحشت دارم. ولی آدما مسئله ریاضی نیستن." شانه بالا میاندازم. "من میتونم دلتنگ بابام بشم و همزمان ازش متنفر باشم. میتونم نگران این کتاب باشم و دغدغه خانوادهام رو داشته باشم و حالم از خونهای که توش زندگی میکنم به هم بخوره و درعینحال دریاچه میشیگان نگاه کنم و از وسعتش انگشت به دهن بمونم. کل تابستون پارسال به این فکر میکردم که دیگه هیچوقت احساس خوشحالی نمیکنم و حالا که یه سال گذشته، هنوز ناراحت و نگران و عصبانیام، ولی یه وقتایی خوشحال هم هستم. اینجوری نیست که اتفاقات بد انقدر زندگیت رو سوراخسوراخ کنن که عمق گودالش باعث شه هیچ خوبیای به اندازه کافی بزرگ نباشه که دوباره خوشحالت کنه. هر چقدر هم اتفاقات مزخرف بیفته، همیشه گلهای وحشی وجود دارن." 0 4 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/5/2 کتاب ساحلی امیلی هنری 3.8 40 صفحۀ 122 یک بار به من گفت، میدونم احساس حقارت کردن بعضیها رو ناراحت میکنه، ولی من یه جورایی دوستش دارم. وقتی یه نفر از شش میلیارد نفری هستی که زندهان، کمتر احساس فشار میکنی. و وقتی داری دوران سختی رو پشت سر میذاری _در آن زمان مامان تخت شیمیدرمانی بود_ حس خوبی داره که بدونی فقط تو نیستی. 0 49 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/4/27 اعلام یک قتل آگاتا کریستی 4.2 8 صفحۀ 307 من با این حرف که میگویند "هرکس مرتکب جنایت شود، روانی است" اصلاً موافق نیستم. برعکس، فکر میکنم خیلی هم عاقل است. 0 11 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/4/24 الینور آلیفنت کاملا خوب است گیل هانی من 3.9 23 صفحۀ 290 "مگه چی میشه؟ اگه به کسی بگیم چه حال بدی داریم، وضعو بهتر میکنه؟ اونا که نمیتونن چیزی رو درست کنن، میتونن؟" گفت: "احتمالاً نمیتونن همه چیزو درست کنن، الینور. نه، اما صحبت کردن میتونه مفید باشه. میدونی، بقیه آدما هم مشکل دارن. میفهمن ناراحتی چطور احساسییه...." 0 9 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/4/21 سلام غریبه کاترین سنتر 4.4 6 صفحۀ 406 هرچه بیشتر به دنبال خوبیها بگردی، خوبیهای بیشتری پیدا میکنی. 0 3 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/4/21 سلام غریبه کاترین سنتر 4.4 6 صفحۀ 114 "خیال دارم رویکرد "انقدر تظاهر کن تا همونی بشه که میخوای" رو در پیش بگیرم." این کاری بود که تمام عمرم کرده بودم. "اگه نتونم روبهراه باشم تظاهر میکنم که هستم." "روبهراه بودن و روبهراه به نظر رسیدن یکی نیستن." "به اندازه کافی به هم نزدیکن." کمی به جلو خم شد و گفت: "در واقع ممکنه همدیگرو خنثی کنن." 0 2 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/4/17 سلام غریبه کاترین سنتر 4.4 6 صفحۀ 104 "دلتو بزن به دریا. اینو جدی میگم، به نظرم بدترین انتخابت اینه که حتی تلاشت رو هم نکنی." 0 4 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/4/16 گردنبندم را پیدا کن سوفی کینزلا 2.8 2 صفحۀ 354 زندگی مثل پله برقی است. علی رغم همه چیز تو را با خودش بالا میبرد. 0 4 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/4/16 گردنبندم را پیدا کن سوفی کینزلا 2.8 2 صفحۀ 116 احساس میکردم که میتوانم کتابی مفصل درباره طبیعت بشر بنویسم و نام آن را بگذارم: آدمها به هم کمک نمیکنند. 0 3 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/4/16 کلاف سردرگم لوسی مود مونتگمری 4.3 19 صفحۀ 225 در مجموع آنها آنقدر که گی جوان و حساس فکر میکرد، راجع به او فکر نمیکردند و حرف نمیزدند. آنها هم باید به زندگی خودشان میرسیدند و برای عشقها و نفرتها و جاهطلبیهای خودشان برنامه میریختند و بار خودشان را به دوش میکشیدند. 0 5 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/3/30 تصادف فریدا مک فادن 3.6 8 صفحۀ 145 از وقتی مادرم را از دست دادم، احساس میکنم کمی در زندگی گم شدهام. چطور میتوانی بفهمی چه چیزی درست است و چه چیزی غلط، وقتی مادرت دیگر نیست که به تو بگوید؟ 0 8 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/3/17 پسر، موش کور، روباه و اسب چارلی مکیسی 4.1 308 صفحۀ 61 وقتی اوضاع از کنترلت خارج شد، حواست به چیز هایی که جلوی چشمت هستند و دوستشان داری باشد. 0 5
بریدههای کتاب ࡅߺ߳ߊހߊ ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/6/12 قول مادر سالی هپ ورث 4.0 5 صفحۀ 392 "ترسیدن از چیزی خیلی ترسناک است، اما میدانید ترسناکتر از همه چیست؟ اینکه تنها باشی." 2 3 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/6/8 قول مادر سالی هپ ورث 4.0 5 صفحۀ 125 زویی تعداد دفعاتی را که در جمع مات و مبهوت و بیصدا شده یا درست دقیقه نود در یک رویداد حالش بد شده و مادرش به دیگران گفته بود که او لانرژیت دارد، فراموش کرده بود. میدانست که اگر مادرش اکنون اینجا بود، کاری میکرد که حالش بهتر شود. شاید برایش فیلم میگذاشت یا موسیقی پخش میکرد. شاید برایش داستانی درباره موقعیتی میگفت که آبروی خودش در جمع رفته بود و زویی از ته دل قهقه میزد. شاید حتی با هم به شهر امن میرفتند. زویی باور داشت که مادرش تنها دوست حقیقی او در این دنیا بود. کسی که هرگز به او پشت نمیکرد. 0 3 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/6/4 قول مادر سالی هپ ورث 4.0 5 صفحۀ 86 زویی از قبل میدانست مادرش این حرف را میزند اما اینبار عصبانی بود. "به خودم افتخار کنم؟ من یک احمق روانی هستم، مامان!" مادرش گفت:"میدانم باورش سخت است، اما این پایان دنیا نیست." 0 3 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/6/4 قول مادر سالی هپ ورث 4.0 5 صفحۀ 40 او با خود فکر کرد چرا باید اینگونه باشد. چرا حتی در شانزدهسالگی، وقتی همهچیز بر وفق مرادش پیش نمیرود، اولین چیزی که میخواهد، مادرش است! 0 4 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/5/28 دزیره جلد 2 آنه ماری سلینکو 4.4 38 صفحۀ 161 چند بار اطلاعیه را از اول تا آخرش خواندم که با جمله "امپراتور در سلامت کامل هستند" تمام شده بود............. دهها و شاید صدها هزار نفر در چنگال سرما بودند و مثل بچهها از درد گریه میکردند. دستها و پاهایشان یخ زده بود، میافتادند و دیگر بلند نمیشدند، گرگها محاصرهشان میکردند، باید به آنها شلیک میکردند اما دستهای یخزدهشان توان نگه داشتن تفنگهایشان را نداشتند. سربازها از وحشت فریاد میزنند و گرگها کمی دور میشوند... شب میشود، شبی طولانی... گرگ ها منتظرند... مهندسها ناامیدانه اما سریع پلی روی رودخانه برسینا میسازند. این تنها راه برگشت است. قزاقها نزدیک میشوند. هر لحظه ممکن است پل منفجر و راه بازگشت بسته شود. سربازها آخرین قوایشان را جمع میکنند و تلوتلوخوران روی پل میروند. خیلیها میافتند و رفیقهایشان از روی آنها عبور میکنند. پل تنها راه نجات است. آنهایی که نمیتوانند خودشان را میان آن جمعیت جلو ببرند، به کنار جمعیت رانده میشوند و در آبهای یخزده زیر پاهایشان سقوط میکنند. فریاد میزنند و فریاد میزنند تا غرق شوند... اما امپراتور به سلامت هستند! 2 21 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/5/27 چگونه کمال گرا نباشیم استیون گایز 3.7 3 صفحۀ 12 وقتی ژاپنیها اشیای شکسته را تعمیر میکنند، با طلا، شکستگی را پر میکنند. آنها بر این باورند که وقتی چیزی آسیب میبیند و گذشتهای دارد، زیباتر میشود. باربارا بلوم 0 2 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/5/25 9 نوامبر کالین هوور 3.7 56 صفحۀ 11 بیشتر وقتها همه سعیم را میکنم تا از مردم دوری کنم، اما نه به خاطر اینکه میترسم آنها به زخمهایم خیره شوند، بلکه از آنها دوری میکنم چون به زخم هایم خیره نمیشوند. مردم لحظهای به من نگاه میکنند و بعد با عجله رویشان را برمیگردانند چون میترسند بیادب به نظر برسند. چقدر خوب میشد اگر کسی به چشمان من نگاه میکرد و در چشمانم خیره میماند. 0 1 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/5/24 پسر شایسته فریدا مک فادن 3.8 25 صفحۀ 214 لحظهای، انگار شانزده ساله نیست و در آستانه بزرگسالی به نظر نمیرسد، بلکه پسر کوچولویی است که ترسیده. پسر کوچولوی من. همان پسری که نیشخندی با دندانهایی فاصلهدار داشت و برای اینکه سنش را بگوید انگشتانش را بالا میآورد. فقط میخواهم به سمتش بدوم و دستانم را دورش حلقه کنم. میخواهم از او در برابر همه این چیزها محافظت کنم. 0 6 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/5/3 کتاب ساحلی امیلی هنری 3.8 40 صفحۀ 286 "اولش که ماجرای خیانت بابام رو فهمیدم، سعی کردم از همین معادلات کمک بگیرم. چقدر میتونست خیانت کنه و دروغ بگه و باز هم پدر خوبی باشه؟ چقدر میتونست درگیر اون زن شده باشه و هنوز مامانم رو دوست داشته باشه؟ هنوز از زندگیش راضی باشه؟ سعی کردم بفهمم چقدر احساس خوشبختی میکرده، وقتی از ما دور بود چقدر دلش تنگ میشده و مواقعی که حالم خیلی خراب بود، با خودم فکر میکردم چقدر از ما متنفر بوده که همچین کاری کرده. و هیچ وقت به جواب نرسیدم. بعضی وقتا هنوز هم دنبال جوابم و بعضی وقتای دیگه از چیزی که ممکنه بفهمم، وحشت دارم. ولی آدما مسئله ریاضی نیستن." شانه بالا میاندازم. "من میتونم دلتنگ بابام بشم و همزمان ازش متنفر باشم. میتونم نگران این کتاب باشم و دغدغه خانوادهام رو داشته باشم و حالم از خونهای که توش زندگی میکنم به هم بخوره و درعینحال دریاچه میشیگان نگاه کنم و از وسعتش انگشت به دهن بمونم. کل تابستون پارسال به این فکر میکردم که دیگه هیچوقت احساس خوشحالی نمیکنم و حالا که یه سال گذشته، هنوز ناراحت و نگران و عصبانیام، ولی یه وقتایی خوشحال هم هستم. اینجوری نیست که اتفاقات بد انقدر زندگیت رو سوراخسوراخ کنن که عمق گودالش باعث شه هیچ خوبیای به اندازه کافی بزرگ نباشه که دوباره خوشحالت کنه. هر چقدر هم اتفاقات مزخرف بیفته، همیشه گلهای وحشی وجود دارن." 0 4 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/5/2 کتاب ساحلی امیلی هنری 3.8 40 صفحۀ 122 یک بار به من گفت، میدونم احساس حقارت کردن بعضیها رو ناراحت میکنه، ولی من یه جورایی دوستش دارم. وقتی یه نفر از شش میلیارد نفری هستی که زندهان، کمتر احساس فشار میکنی. و وقتی داری دوران سختی رو پشت سر میذاری _در آن زمان مامان تخت شیمیدرمانی بود_ حس خوبی داره که بدونی فقط تو نیستی. 0 49 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/4/27 اعلام یک قتل آگاتا کریستی 4.2 8 صفحۀ 307 من با این حرف که میگویند "هرکس مرتکب جنایت شود، روانی است" اصلاً موافق نیستم. برعکس، فکر میکنم خیلی هم عاقل است. 0 11 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/4/24 الینور آلیفنت کاملا خوب است گیل هانی من 3.9 23 صفحۀ 290 "مگه چی میشه؟ اگه به کسی بگیم چه حال بدی داریم، وضعو بهتر میکنه؟ اونا که نمیتونن چیزی رو درست کنن، میتونن؟" گفت: "احتمالاً نمیتونن همه چیزو درست کنن، الینور. نه، اما صحبت کردن میتونه مفید باشه. میدونی، بقیه آدما هم مشکل دارن. میفهمن ناراحتی چطور احساسییه...." 0 9 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/4/21 سلام غریبه کاترین سنتر 4.4 6 صفحۀ 406 هرچه بیشتر به دنبال خوبیها بگردی، خوبیهای بیشتری پیدا میکنی. 0 3 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/4/21 سلام غریبه کاترین سنتر 4.4 6 صفحۀ 114 "خیال دارم رویکرد "انقدر تظاهر کن تا همونی بشه که میخوای" رو در پیش بگیرم." این کاری بود که تمام عمرم کرده بودم. "اگه نتونم روبهراه باشم تظاهر میکنم که هستم." "روبهراه بودن و روبهراه به نظر رسیدن یکی نیستن." "به اندازه کافی به هم نزدیکن." کمی به جلو خم شد و گفت: "در واقع ممکنه همدیگرو خنثی کنن." 0 2 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/4/17 سلام غریبه کاترین سنتر 4.4 6 صفحۀ 104 "دلتو بزن به دریا. اینو جدی میگم، به نظرم بدترین انتخابت اینه که حتی تلاشت رو هم نکنی." 0 4 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/4/16 گردنبندم را پیدا کن سوفی کینزلا 2.8 2 صفحۀ 354 زندگی مثل پله برقی است. علی رغم همه چیز تو را با خودش بالا میبرد. 0 4 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/4/16 گردنبندم را پیدا کن سوفی کینزلا 2.8 2 صفحۀ 116 احساس میکردم که میتوانم کتابی مفصل درباره طبیعت بشر بنویسم و نام آن را بگذارم: آدمها به هم کمک نمیکنند. 0 3 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/4/16 کلاف سردرگم لوسی مود مونتگمری 4.3 19 صفحۀ 225 در مجموع آنها آنقدر که گی جوان و حساس فکر میکرد، راجع به او فکر نمیکردند و حرف نمیزدند. آنها هم باید به زندگی خودشان میرسیدند و برای عشقها و نفرتها و جاهطلبیهای خودشان برنامه میریختند و بار خودشان را به دوش میکشیدند. 0 5 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/3/30 تصادف فریدا مک فادن 3.6 8 صفحۀ 145 از وقتی مادرم را از دست دادم، احساس میکنم کمی در زندگی گم شدهام. چطور میتوانی بفهمی چه چیزی درست است و چه چیزی غلط، وقتی مادرت دیگر نیست که به تو بگوید؟ 0 8 ࡅߺ߳ߊހߊ 1404/3/17 پسر، موش کور، روباه و اسب چارلی مکیسی 4.1 308 صفحۀ 61 وقتی اوضاع از کنترلت خارج شد، حواست به چیز هایی که جلوی چشمت هستند و دوستشان داری باشد. 0 5