بریده‌های کتاب ࡅߺ߳ߊހߊ

ࡅߺ߳ߊހߊ

ࡅߺ߳ߊހߊ

1404/5/28

بریدۀ کتاب

صفحۀ 161

چند بار اطلاعیه را از اول تا آخرش خواندم که با جمله "امپراتور در سلامت کامل هستند" تمام شده بود............. ده‌ها و شاید صدها هزار نفر در چنگال سرما بودند و مثل بچه‌ها از درد گریه می‌کردند. دست‌ها و پاهای‌شان یخ زده بود، می‌افتادند و دیگر بلند نمی‌شدند، گرگ‌ها محاصره‌شان می‌کردند، باید به آنها شلیک می‌کردند اما دست‌های یخ‌زده‌شان توان نگه داشتن تفنگ‌های‌شان را نداشتند. سربازها از وحشت فریاد می‌زنند و گرگ‌ها کمی دور می‌شوند... شب می‌شود، شبی طولانی... گرگ ها منتظرند... مهندس‌ها ناامیدانه اما سریع پلی روی رودخانه برسینا می‌سازند. این تنها راه برگشت است. قزاق‌ها نزدیک می‌شوند. هر لحظه ممکن است پل منفجر و راه بازگشت بسته شود. سرباز‌ها آخرین قوای‌شان را جمع می‌کنند و تلوتلوخوران روی پل می‌روند. خیلی‌ها می‌افتند و رفیق‌های‌شان از روی آن‌ها عبور می‌کنند. پل تنها راه نجات است. آن‌هایی که نمی‌توانند خودشان را میان آن جمعیت جلو ببرند، به کنار جمعیت رانده می‌شوند و در آب‌های یخ‌زده زیر پاهای‌شان سقوط می‌کنند. فریاد می‌زنند و فریاد می‌زنند تا غرق شوند... اما امپراتور به سلامت هستند!

21

بریدۀ کتاب

صفحۀ 286

"اولش که ماجرای خیانت بابام رو فهمیدم، سعی کردم از همین معادلات کمک بگیرم. چقدر می‌تونست خیانت کنه و دروغ بگه و باز هم پدر خوبی باشه؟ چقدر می‌تونست درگیر اون زن شده باشه و هنوز مامانم رو دوست داشته باشه؟ هنوز از زندگیش راضی باشه؟ سعی کردم بفهمم چقدر احساس خوشبختی می‌کرده، وقتی از ما دور بود چقدر دلش تنگ می‌شده و مواقعی که حالم خیلی خراب بود، با خودم فکر می‌کردم چقدر از ما متنفر بوده که همچین کاری کرده. و هیچ وقت به جواب نرسیدم. بعضی وقتا هنوز هم دنبال جوابم و بعضی وقتای دیگه از چیزی که ممکنه بفهمم، وحشت دارم. ولی آدما مسئله ریاضی نیستن." شانه بالا می‌اندازم. "من می‌تونم دلتنگ بابام بشم و همزمان ازش متنفر باشم. می‌تونم نگران این کتاب باشم و دغدغه خانواده‌ام رو داشته باشم و حالم از خونه‌ای که توش زندگی می‌کنم به هم بخوره و درعین‌حال دریاچه میشیگان نگاه کنم و از وسعتش انگشت به دهن بمونم. کل تابستون پارسال به این فکر می‌کردم که دیگه هیچ‌وقت احساس خوشحالی نمی‌کنم و حالا که یه سال گذشته، هنوز ناراحت و نگران و عصبانی‌ام، ولی یه وقتایی خوشحال هم هستم. اینجوری نیست که اتفاقات بد انقدر زندگیت رو سوراخ‌سوراخ کنن که عمق گودالش باعث شه هیچ خوبی‌ای به اندازه کافی بزرگ نباشه که دوباره خوشحالت کنه. هر چقدر هم اتفاقات مزخرف بیفته، همیشه گل‌های وحشی وجود دارن."

4