بریده‌ کتاب‌های خون بر برف

خون بر برف
بریدۀ کتاب

صفحۀ 33

چه چیزی باعث می‌شود متوجه بشویم که خواهیم مرد؟ در آن روزی که می‌پذیریم مرگ فقط احتمال نیست، بلکه واقعیت نحسی است که از آن گریزی نیست، چه اتفاقی می‌افتد؟ بدیهی است که هر شخص منطق خودش را دارد، اما در مورد من دیدن مرگ پدرم بود. دیدم که چقدر پیش پا افتاده و عینی است، درست مثل مگسی که به شیشه‌ی جلوی ماشین می‌خورد. در واقع، جالب‌تر از آن اینکه وقتی به این درک رسیدیم، چه چیزی باعث می‌شود دوباره شک کنیم؟ چون باهوش‌تر شده‌ایم؟ مثل آن فیلسوفی که اسمش دیوید نمی‌دانم چی بود و اگر چیزی چند بار اتفاق بیفتد، بدین معنا نیست که دفعه بعد دوباره اتفاق می‌افتد؟ بدون اثبات منطقی ما نمی‌دانیم که تاریخ خودش را تکرار می‌کند یا شاید چون هر چه پیرتر می‌شویم و به آن نزدیک‌تر می‌شویم بیشتر می‌ترسیم؟ یا شاید هم کلا مسئله دیگری در کار است؟ مثل اینکه یک روز چیزی را ببینیم که نمی‌دانستیم وجود داشته. چیزی را حس کنیم که نمی‌دانستیم می‌توانیم حسش کنیم. مثل وقتی که به دیواری ضربه می‌زنیم و پژواک صدای توخالی را می‌شنویم و متوجه می‌شویم شاید پشت دیوار، اتاق دیگری هم باشد. امیدی جرقه می‌زند. امیدی که تو را می‌خورد و می‌تراشد و نمی‌شود اعتنایش نکرد. امید به اینکه شاید راه فراری از مرگ باشد، راهی میانبر با جایی که هیچ چیز ازش نمی‌دانستی، امید به اینکه هدفی هست. روایتی هست.

23