بریدههای کتاب خون بر برف ماه آسمان 1402/12/15 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 117 چشمهایم را بستم و شمارش معکوس را حس کردم.فنری تحت فشار،قطرهای روی نوک قندیلی خودش را نگهداشته،زمانش سر رسید.... چه قدر خوب حس انتظار را منتقل میکنه.... خدا...باید برای این بشر ایستاده دست زد... 0 15 نگار روحانیمطلق 1403/10/22 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 75 0 25 مهران م 1403/10/22 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 87 با چشم های بسته ناله کرد: احمق بیشعور! آدم با چاقو سر می بره،نه اینکه ... گفتم: اون طوری خیلی زود تموم میشد. 0 0 نرگس 1402/12/15 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 81 1 20 Haniyeh 1402/12/11 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 15 2 17 کیانایوسفی 1403/12/2 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 162 سعی کردم برف پودری را جمع کنم. اما برف پودری جمع نمی شود. سفید و زیباست، اما نمی شود چیز پایداری از آن درآورد. اول امید می دهد اما در نهایت چیزی که سعی می کنی بسازی از بین می رود و بین انگشتانت فرو می ریزد. 0 6 احمدرضا اکرمی 1402/12/12 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 54 + میدونم دل تو پاکه، اولاف. - این روزا دل پاک مفت گرونه. + نه اینطور نیست. این روزا داشتن دل پاک غیر عادیه. همه هم دنبالشن. تو غیر عادی هستی، اولاف. - فکر نمیکنم. 0 9 مهران م 1403/10/22 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 88 در ساحل دریاچه نشستم و به سطح پر تلألو آب نگاه کردم و با خودم فکر کردم این تمام چیزی است که باقی میگذاریم،چند موج خفیف در آب،چند لحظه ای موجود و بعد ناموجود.انگار نه انگار که موجی وجود داشته.انگار نه انگار که مایی وجود داشته ایم. 0 10 معصومه توکلی 1403/12/13 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 23 7 63 علی دائمی 1402/12/18 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 26 گاهی خبرِ خوب آنقدر خوب است که در واقع خبرِ بدی است! 10 55 Fateme.Varshabi 1402/12/14 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 43 0 28 Fateme.Varshabi 1402/12/13 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 29 0 14 مهران م 1403/10/20 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 38 تو تا اکنون اینجایی چون کس دیگری نبود.تو خلئی را پر کردی که هیچوقت نمیدانستم وجود دارد. 0 5 Fateme.Varshabi 1402/12/18 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 81 0 44 Fateme.Varshabi 1402/12/21 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 119 0 40 علی عقیلی نسب 1402/9/26 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 33 چه چیزی باعث میشود متوجه بشویم که خواهیم مرد؟ در آن روزی که میپذیریم مرگ فقط احتمال نیست، بلکه واقعیت نحسی است که از آن گریزی نیست، چه اتفاقی میافتد؟ بدیهی است که هر شخص منطق خودش را دارد، اما در مورد من دیدن مرگ پدرم بود. دیدم که چقدر پیش پا افتاده و عینی است، درست مثل مگسی که به شیشهی جلوی ماشین میخورد. در واقع، جالبتر از آن اینکه وقتی به این درک رسیدیم، چه چیزی باعث میشود دوباره شک کنیم؟ چون باهوشتر شدهایم؟ مثل آن فیلسوفی که اسمش دیوید نمیدانم چی بود و اگر چیزی چند بار اتفاق بیفتد، بدین معنا نیست که دفعه بعد دوباره اتفاق میافتد؟ بدون اثبات منطقی ما نمیدانیم که تاریخ خودش را تکرار میکند یا شاید چون هر چه پیرتر میشویم و به آن نزدیکتر میشویم بیشتر میترسیم؟ یا شاید هم کلا مسئله دیگری در کار است؟ مثل اینکه یک روز چیزی را ببینیم که نمیدانستیم وجود داشته. چیزی را حس کنیم که نمیدانستیم میتوانیم حسش کنیم. مثل وقتی که به دیواری ضربه میزنیم و پژواک صدای توخالی را میشنویم و متوجه میشویم شاید پشت دیوار، اتاق دیگری هم باشد. امیدی جرقه میزند. امیدی که تو را میخورد و میتراشد و نمیشود اعتنایش نکرد. امید به اینکه شاید راه فراری از مرگ باشد، راهی میانبر با جایی که هیچ چیز ازش نمیدانستی، امید به اینکه هدفی هست. روایتی هست. 0 23
بریدههای کتاب خون بر برف ماه آسمان 1402/12/15 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 117 چشمهایم را بستم و شمارش معکوس را حس کردم.فنری تحت فشار،قطرهای روی نوک قندیلی خودش را نگهداشته،زمانش سر رسید.... چه قدر خوب حس انتظار را منتقل میکنه.... خدا...باید برای این بشر ایستاده دست زد... 0 15 نگار روحانیمطلق 1403/10/22 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 75 0 25 مهران م 1403/10/22 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 87 با چشم های بسته ناله کرد: احمق بیشعور! آدم با چاقو سر می بره،نه اینکه ... گفتم: اون طوری خیلی زود تموم میشد. 0 0 نرگس 1402/12/15 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 81 1 20 Haniyeh 1402/12/11 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 15 2 17 کیانایوسفی 1403/12/2 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 162 سعی کردم برف پودری را جمع کنم. اما برف پودری جمع نمی شود. سفید و زیباست، اما نمی شود چیز پایداری از آن درآورد. اول امید می دهد اما در نهایت چیزی که سعی می کنی بسازی از بین می رود و بین انگشتانت فرو می ریزد. 0 6 احمدرضا اکرمی 1402/12/12 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 54 + میدونم دل تو پاکه، اولاف. - این روزا دل پاک مفت گرونه. + نه اینطور نیست. این روزا داشتن دل پاک غیر عادیه. همه هم دنبالشن. تو غیر عادی هستی، اولاف. - فکر نمیکنم. 0 9 مهران م 1403/10/22 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 88 در ساحل دریاچه نشستم و به سطح پر تلألو آب نگاه کردم و با خودم فکر کردم این تمام چیزی است که باقی میگذاریم،چند موج خفیف در آب،چند لحظه ای موجود و بعد ناموجود.انگار نه انگار که موجی وجود داشته.انگار نه انگار که مایی وجود داشته ایم. 0 10 معصومه توکلی 1403/12/13 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 23 7 63 علی دائمی 1402/12/18 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 26 گاهی خبرِ خوب آنقدر خوب است که در واقع خبرِ بدی است! 10 55 Fateme.Varshabi 1402/12/14 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 43 0 28 Fateme.Varshabi 1402/12/13 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 29 0 14 مهران م 1403/10/20 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 38 تو تا اکنون اینجایی چون کس دیگری نبود.تو خلئی را پر کردی که هیچوقت نمیدانستم وجود دارد. 0 5 Fateme.Varshabi 1402/12/18 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 81 0 44 Fateme.Varshabi 1402/12/21 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 119 0 40 علی عقیلی نسب 1402/9/26 خون بر برف یو نسبو 3.6 21 صفحۀ 33 چه چیزی باعث میشود متوجه بشویم که خواهیم مرد؟ در آن روزی که میپذیریم مرگ فقط احتمال نیست، بلکه واقعیت نحسی است که از آن گریزی نیست، چه اتفاقی میافتد؟ بدیهی است که هر شخص منطق خودش را دارد، اما در مورد من دیدن مرگ پدرم بود. دیدم که چقدر پیش پا افتاده و عینی است، درست مثل مگسی که به شیشهی جلوی ماشین میخورد. در واقع، جالبتر از آن اینکه وقتی به این درک رسیدیم، چه چیزی باعث میشود دوباره شک کنیم؟ چون باهوشتر شدهایم؟ مثل آن فیلسوفی که اسمش دیوید نمیدانم چی بود و اگر چیزی چند بار اتفاق بیفتد، بدین معنا نیست که دفعه بعد دوباره اتفاق میافتد؟ بدون اثبات منطقی ما نمیدانیم که تاریخ خودش را تکرار میکند یا شاید چون هر چه پیرتر میشویم و به آن نزدیکتر میشویم بیشتر میترسیم؟ یا شاید هم کلا مسئله دیگری در کار است؟ مثل اینکه یک روز چیزی را ببینیم که نمیدانستیم وجود داشته. چیزی را حس کنیم که نمیدانستیم میتوانیم حسش کنیم. مثل وقتی که به دیواری ضربه میزنیم و پژواک صدای توخالی را میشنویم و متوجه میشویم شاید پشت دیوار، اتاق دیگری هم باشد. امیدی جرقه میزند. امیدی که تو را میخورد و میتراشد و نمیشود اعتنایش نکرد. امید به اینکه شاید راه فراری از مرگ باشد، راهی میانبر با جایی که هیچ چیز ازش نمیدانستی، امید به اینکه هدفی هست. روایتی هست. 0 23