بریدههای کتاب من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی پرتقال 1403/4/29 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 164 خانه ی خود را ساخته ام، اینجا جای من نیست. باید بروم باید بروم 1 8 فاطمه 1403/1/13 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 141 مادر شهیده : یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مامورهای گلزار شهدا آمد و کنارم نشست . او گفت :(( من این دختر رو خوب میشناسم . مرتب به زیارت قبور شهدا می اومد. من با دیدن اون احساس میکردم شهید میشه ، اما نمیدونستم چطوری و کجا؟ )) 0 6 فاطمه 1403/1/14 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 190 زینب دانست که جبهه واقعی او شهری است که فرسنگ ها از جبهه فاصله دارد 0 6 زهرا تدین 1403/12/9 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 95 0 0 ✨️Lilac ✨️ 1403/3/15 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 155 خیلی رک و صریح به بابا گفت: «وظیفه پدر ومادر اینه که بهترین اسم رو برای بچه شون انتخاب کنن تا تو دنیا و آخرت صاحب اون اسم کمکشون کنه. چرا شما تو این وظیفه کوتاهی کردین؟» 0 10 مهتاب ابراهیمی 1403/2/11 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 16 بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه میخواهد اسمش را عوض کرد. میگفت:" من میترا نیستم. اسمم زینبه. با اسم جدیدم صِدام کنید." از باباش و مادربزرگش به خاطر اینکه اسمش را میترا گذاشته بودند، ناراحت بود. من نُه ماه بچهها را به دل میکشیدم اما وقتی به دنیا میآمدند، ساکت مینشستم و نگاه میکردم تا مادرم و جعفر روی آنها اسم بگذارند. بعد از انقلاب و جنگ دخترم دیگر نمیخواست میترا باشد. دوست داشت همهجوره پوست بیندازد و چیز دیگری بشود؛ چیزی به اراده و خواست خودش، نه به خاطر من، جعفر یا مادربزرگش. اینطور شد که اسمش را عوض کرد. اهل خانه گاهی زینب صدایش میکردند اما طبق عادت چند ساله اسم میترا از زبانشان نمیافتاد. زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند یک روز روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. میخواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود. من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم، انگار که از روز اول اسمش زینب بود. همیشه آرزویم بود که کربلا را به خانهام بیاورم و اسم تک تک بچههایم بوی کربلا بدهد اما اختیاری از خودم نداشتم. بهخاطر خوشحالی مادرم و رضایت شوهرم دم نمیزدم. زینب کاری کرد که من سالها آرزویش را داشتم. با عشق او را زینب صدا میکردم. بلند صدایش میکردم تا اسمش در خانه بپیچد. 0 8 کوثر 🇵🇸 1404/1/23 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 92 گفت :«مامان نگاه کن،فقط مردا شهید نمیشن ،زنا هم شهید میشن.» 0 20 Roshana 1404/1/21 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 148 زینب اول نامه هایش این طور مینوشت:« به نام او که از اویم ، به نام او که به سوی اویم ، به نام او که به خاطر اویم ، به نام او که زندگی ام در جهت اوست ، رفتنم به اوست ، بودنم به اوست ، جانم اوست . احساسش میکنم ، با ذره ذره وجود احساسش میکنم اما بیانش نتوانم کرد . » 0 6 ✨️Lilac ✨️ 1403/3/15 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 129 کار دنیا همیشه برعکس است؛ ما از شاهین شهر اصفهان که کیلومترها از جبه دور بود، به مهری و مینا که در منطقه عملیاتی و مرکز خطر بودند، خبر شهادت خواهرشان را دادیم. 0 18 فصل کتاب 1402/9/11 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 17 بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه میخواهد، اسمش را عوض کرد. میگفت: «من میترا نیستم. اسمم زینبه. با اسم جدیدم صدام کنید.» 0 2 فاطمه 1403/1/13 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 121 امام جمعه گفت : (( زینب کمایی ، شخصیت بالایی داره من به اون قسم میخورم .)) مادر شهیده : بعد از این حرف زدم زیر گریه، خدایا زینب من ب کجا رسیده که امام جمعه یک شهر به او قسم میخورد... 0 3 Zeynab Dayyani🇮🇷🇵🇸 1403/6/11 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 18 بعد از انقلاب و جنگ دخترم دیگر نمی خواست میترا باشد. دوست داشت همه جوره پوست بیندازد و چیز دیگری بشود.چیزی به اراده و خواست خودش.نه بخاطر من وجعفر یا مادربزرگش.این طور شد که اسمش را عوض کرد... 0 4 فاطمه 1403/1/12 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 54 زینب میگفت : (( ما باید دینمون رو خوب بشناسیم تا بتونیم از اون دفاع کنیم )) 0 5 فصل کتاب 1402/9/12 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 146 من درک کردم که جبهه من، شهر من و کار من، دشمنی با دشمنان خداست. 0 5 Roshana 1404/1/24 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 196 0 4 Roshana 1404/1/22 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 200 0 3 فاطمه 1403/1/13 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 132 منافقین زینب را با چادرش خفه کرده بودند که عملا نفرت خودشان را از دخترهای باحجاب نشان بدهند... 0 3 [•ـ•][^∆^] :/ rA_yA 1403/5/5 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 203 ۱) زمانی که حجاب را شروع کرد بعضی همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و به او اُمُل میگفتند،بعضی روزها ناراحت به خانه میآمد.معلوم بود گریه کرده است.میگفت:«مامان به من اُمُل میگن.» یک روز به او گفتم:«تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟» گفت:«معلومه که برای خدا.»گفتم:«پس بزار هرچی دلشون میخواد بگن.» صفحه(۴۶-۴۵) . ۲) دلم میخواست داستان زندگی زینب را به همه بگویم تا همه او را بشناسند.اما بیست و شش سال گذشت و چهره ی زینب همچنان پشت ابر ماند.هر بار که میگفتم:«من مادر شهید هستم.»کسانی که میشنیدند دخترم شهید شده،با تعجب میپرسیدند:«مگه شهید دختر هم داریم؟» زینب به خانواده ی ما ثابت کرد،که شهادت زن و مرد ندارد؛جبهه و پشت جبهه ندارد.اگر خدا نخواهد،وسط میدان هم که باشی زنده میمانی و اگر خدا بخواهد، با فرسنگ ها فاصله از جبهه به شهادت میرسی. صفحه:(۱۵۲-۱۵۱) . ۳) ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/موجیم که آسودگی ما عدم ماست صفحه:(۲۰۳) . ۴) این جهان زندان و ما زندانیان/برشکن زندان و خود را وارهان صفحه:(۲۰۶) 0 3 Maryam.Maghsoudi 1403/8/1 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 97 زینب با دلش زندگی میکرد؛ به خاطر همین خیلی دوست داشتنی بود. 0 7
بریدههای کتاب من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی پرتقال 1403/4/29 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 164 خانه ی خود را ساخته ام، اینجا جای من نیست. باید بروم باید بروم 1 8 فاطمه 1403/1/13 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 141 مادر شهیده : یک روز سر قبر زینب نشسته بودم که یکی از مامورهای گلزار شهدا آمد و کنارم نشست . او گفت :(( من این دختر رو خوب میشناسم . مرتب به زیارت قبور شهدا می اومد. من با دیدن اون احساس میکردم شهید میشه ، اما نمیدونستم چطوری و کجا؟ )) 0 6 فاطمه 1403/1/14 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 190 زینب دانست که جبهه واقعی او شهری است که فرسنگ ها از جبهه فاصله دارد 0 6 زهرا تدین 1403/12/9 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 95 0 0 ✨️Lilac ✨️ 1403/3/15 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 155 خیلی رک و صریح به بابا گفت: «وظیفه پدر ومادر اینه که بهترین اسم رو برای بچه شون انتخاب کنن تا تو دنیا و آخرت صاحب اون اسم کمکشون کنه. چرا شما تو این وظیفه کوتاهی کردین؟» 0 10 مهتاب ابراهیمی 1403/2/11 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 16 بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه میخواهد اسمش را عوض کرد. میگفت:" من میترا نیستم. اسمم زینبه. با اسم جدیدم صِدام کنید." از باباش و مادربزرگش به خاطر اینکه اسمش را میترا گذاشته بودند، ناراحت بود. من نُه ماه بچهها را به دل میکشیدم اما وقتی به دنیا میآمدند، ساکت مینشستم و نگاه میکردم تا مادرم و جعفر روی آنها اسم بگذارند. بعد از انقلاب و جنگ دخترم دیگر نمیخواست میترا باشد. دوست داشت همهجوره پوست بیندازد و چیز دیگری بشود؛ چیزی به اراده و خواست خودش، نه به خاطر من، جعفر یا مادربزرگش. اینطور شد که اسمش را عوض کرد. اهل خانه گاهی زینب صدایش میکردند اما طبق عادت چند ساله اسم میترا از زبانشان نمیافتاد. زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند یک روز روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. میخواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود. من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم، انگار که از روز اول اسمش زینب بود. همیشه آرزویم بود که کربلا را به خانهام بیاورم و اسم تک تک بچههایم بوی کربلا بدهد اما اختیاری از خودم نداشتم. بهخاطر خوشحالی مادرم و رضایت شوهرم دم نمیزدم. زینب کاری کرد که من سالها آرزویش را داشتم. با عشق او را زینب صدا میکردم. بلند صدایش میکردم تا اسمش در خانه بپیچد. 0 8 کوثر 🇵🇸 1404/1/23 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 92 گفت :«مامان نگاه کن،فقط مردا شهید نمیشن ،زنا هم شهید میشن.» 0 20 Roshana 1404/1/21 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 148 زینب اول نامه هایش این طور مینوشت:« به نام او که از اویم ، به نام او که به سوی اویم ، به نام او که به خاطر اویم ، به نام او که زندگی ام در جهت اوست ، رفتنم به اوست ، بودنم به اوست ، جانم اوست . احساسش میکنم ، با ذره ذره وجود احساسش میکنم اما بیانش نتوانم کرد . » 0 6 ✨️Lilac ✨️ 1403/3/15 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 129 کار دنیا همیشه برعکس است؛ ما از شاهین شهر اصفهان که کیلومترها از جبه دور بود، به مهری و مینا که در منطقه عملیاتی و مرکز خطر بودند، خبر شهادت خواهرشان را دادیم. 0 18 فصل کتاب 1402/9/11 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 17 بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه میخواهد، اسمش را عوض کرد. میگفت: «من میترا نیستم. اسمم زینبه. با اسم جدیدم صدام کنید.» 0 2 فاطمه 1403/1/13 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 121 امام جمعه گفت : (( زینب کمایی ، شخصیت بالایی داره من به اون قسم میخورم .)) مادر شهیده : بعد از این حرف زدم زیر گریه، خدایا زینب من ب کجا رسیده که امام جمعه یک شهر به او قسم میخورد... 0 3 Zeynab Dayyani🇮🇷🇵🇸 1403/6/11 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 18 بعد از انقلاب و جنگ دخترم دیگر نمی خواست میترا باشد. دوست داشت همه جوره پوست بیندازد و چیز دیگری بشود.چیزی به اراده و خواست خودش.نه بخاطر من وجعفر یا مادربزرگش.این طور شد که اسمش را عوض کرد... 0 4 فاطمه 1403/1/12 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 54 زینب میگفت : (( ما باید دینمون رو خوب بشناسیم تا بتونیم از اون دفاع کنیم )) 0 5 فصل کتاب 1402/9/12 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 146 من درک کردم که جبهه من، شهر من و کار من، دشمنی با دشمنان خداست. 0 5 Roshana 1404/1/24 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 196 0 4 Roshana 1404/1/22 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 200 0 3 فاطمه 1403/1/13 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 132 منافقین زینب را با چادرش خفه کرده بودند که عملا نفرت خودشان را از دخترهای باحجاب نشان بدهند... 0 3 [•ـ•][^∆^] :/ rA_yA 1403/5/5 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 203 ۱) زمانی که حجاب را شروع کرد بعضی همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و به او اُمُل میگفتند،بعضی روزها ناراحت به خانه میآمد.معلوم بود گریه کرده است.میگفت:«مامان به من اُمُل میگن.» یک روز به او گفتم:«تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟» گفت:«معلومه که برای خدا.»گفتم:«پس بزار هرچی دلشون میخواد بگن.» صفحه(۴۶-۴۵) . ۲) دلم میخواست داستان زندگی زینب را به همه بگویم تا همه او را بشناسند.اما بیست و شش سال گذشت و چهره ی زینب همچنان پشت ابر ماند.هر بار که میگفتم:«من مادر شهید هستم.»کسانی که میشنیدند دخترم شهید شده،با تعجب میپرسیدند:«مگه شهید دختر هم داریم؟» زینب به خانواده ی ما ثابت کرد،که شهادت زن و مرد ندارد؛جبهه و پشت جبهه ندارد.اگر خدا نخواهد،وسط میدان هم که باشی زنده میمانی و اگر خدا بخواهد، با فرسنگ ها فاصله از جبهه به شهادت میرسی. صفحه:(۱۵۲-۱۵۱) . ۳) ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/موجیم که آسودگی ما عدم ماست صفحه:(۲۰۳) . ۴) این جهان زندان و ما زندانیان/برشکن زندان و خود را وارهان صفحه:(۲۰۶) 0 3 Maryam.Maghsoudi 1403/8/1 من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی معصومه رامهرمزی 4.5 57 صفحۀ 97 زینب با دلش زندگی میکرد؛ به خاطر همین خیلی دوست داشتنی بود. 0 7