بریدهای از کتاب من میترا نیستم: روایت زندگی شهید زینب کمایی اثر معصومه رامهرمزی
1403/5/5
صفحۀ 203
۱) زمانی که حجاب را شروع کرد بعضی همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و به او اُمُل میگفتند،بعضی روزها ناراحت به خانه میآمد.معلوم بود گریه کرده است.میگفت:«مامان به من اُمُل میگن.» یک روز به او گفتم:«تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟» گفت:«معلومه که برای خدا.»گفتم:«پس بزار هرچی دلشون میخواد بگن.» صفحه(۴۶-۴۵) . ۲) دلم میخواست داستان زندگی زینب را به همه بگویم تا همه او را بشناسند.اما بیست و شش سال گذشت و چهره ی زینب همچنان پشت ابر ماند.هر بار که میگفتم:«من مادر شهید هستم.»کسانی که میشنیدند دخترم شهید شده،با تعجب میپرسیدند:«مگه شهید دختر هم داریم؟» زینب به خانواده ی ما ثابت کرد،که شهادت زن و مرد ندارد؛جبهه و پشت جبهه ندارد.اگر خدا نخواهد،وسط میدان هم که باشی زنده میمانی و اگر خدا بخواهد، با فرسنگ ها فاصله از جبهه به شهادت میرسی. صفحه:(۱۵۲-۱۵۱) . ۳) ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/موجیم که آسودگی ما عدم ماست صفحه:(۲۰۳) . ۴) این جهان زندان و ما زندانیان/برشکن زندان و خود را وارهان صفحه:(۲۰۶)
۱) زمانی که حجاب را شروع کرد بعضی همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و به او اُمُل میگفتند،بعضی روزها ناراحت به خانه میآمد.معلوم بود گریه کرده است.میگفت:«مامان به من اُمُل میگن.» یک روز به او گفتم:«تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟» گفت:«معلومه که برای خدا.»گفتم:«پس بزار هرچی دلشون میخواد بگن.» صفحه(۴۶-۴۵) . ۲) دلم میخواست داستان زندگی زینب را به همه بگویم تا همه او را بشناسند.اما بیست و شش سال گذشت و چهره ی زینب همچنان پشت ابر ماند.هر بار که میگفتم:«من مادر شهید هستم.»کسانی که میشنیدند دخترم شهید شده،با تعجب میپرسیدند:«مگه شهید دختر هم داریم؟» زینب به خانواده ی ما ثابت کرد،که شهادت زن و مرد ندارد؛جبهه و پشت جبهه ندارد.اگر خدا نخواهد،وسط میدان هم که باشی زنده میمانی و اگر خدا بخواهد، با فرسنگ ها فاصله از جبهه به شهادت میرسی. صفحه:(۱۵۲-۱۵۱) . ۳) ما زنده به آنیم که آرام نگیریم/موجیم که آسودگی ما عدم ماست صفحه:(۲۰۳) . ۴) این جهان زندان و ما زندانیان/برشکن زندان و خود را وارهان صفحه:(۲۰۶)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.