بریدههای کتاب ارمیا آسیه سلطانی 1403/5/9 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 11 0 0 کیمیا غیور 1404/3/26 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 9 البته آقا سهراب ناگفته نماند ارمیاء (روی همزه اش تأکید کرد اسم یکی از پیام برهای بنی اسرائیل هم است. اولاً بنی اسرائیل نه، بنی فلسطین اشغالی. ثانیاً از اولش هم حدس می زدم جهود باشی. 0 0 فاطمه زمردی 1403/3/11 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 36 یا مهدی، عجل علی ظهورک. بیا. ظهور کن. زودتر بیا. نه نیا. کجا میآیی؟ کسی منتظر ظهورت هست؟ اگر یک قوطی کنسرو کمتر به ما بدهند، ظهور تو را که هیچ، خدا را هم فراموش میکنیم. چه کسی منتظر ظهورت است؟ کی؟ چرا بیخودی داد میزنیم؟ 0 3 زهرا عشقی مُعز 1402/7/10 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 270 وقتی وجود آدم تا این درجه بهوجود دیگری وابسته باشد، هیچ وقت درمورد وجود دیگری فکر نمیکند. 0 5 مبیناامامی 1403/1/5 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 129 0 4 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 123 آنچه از جنگ باقی مانده بود نه پیروزی بود و نه شکست. پس خیلی از مردم که با جنگ کاری نداشتند، از جنگ هیچ خاطرهی مطبوعی نداشتند. انگار هشت سال جنگ بدون هیچ دستآوردی در میان ازدحام شهر گم شده بود. هشت سال جنگ، جنگ تن به تن، آن هم نابرابر، بدون هیچ فایدهای. جنگ در تهران برای اکثر مردم خاطرهای سیاه تلقی میشد. جنگ در تهران تعدادی خانهی خراب باقی گذاشته بود، مقدار زیادی خیابان به نام شهدا و یک بهشت زهرای بزرگ! 0 3 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 160 برای ارمیایی که نزدیکترین رفیقش را در چند متریاش از دست داده بود، مرگ هم به اندازهی زندهگی ساده بود. مرگ آنقدر ساده بود که نمیشد برای زندهگی ساده برنامهریزی کرد. ارمیا این را میدانست که برای این زندهگی صلاح نیست کاری دون شان خود انجام دهد. 0 2 [کاف سین] 1404/4/3 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 239 همیشه وقتی آدم از حرف زدن طولانی هیچ نتیجهای نمیگیرد، خسته میشود! 0 0 فاطمه زمردی 1403/3/19 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 283 خاکهای جنوب مثل چشم عاشق بودند، وقتی که خوب گریه کرده باشد. سرخ و وسیع. 0 3 زهرا عشقی مُعز 1402/7/10 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 293 اعداد وقتی از مقادیر محسوسی بیشتر میشوند، دیگر هیچ مفهومی را منتقل نمی کنند. 0 1 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 273 وقتی پدر یک خانواده میمیرد، اندوه بر همه مستولی میشود. فرق پدر با بقیه شاید در بزرگتر بودن است. این اندوه برای همه یکسان است. پسر چه عاشق پدر باشد و چه نباشد، اندوهگین میشود. پسر حتا اگر کینهی پدر را به دل داشته باشد، در مرگ پدر افسرده میشود. بزرگتر چیزی مثل سایه است. بیسبب نیست که به مثل میگویند: "خدا سایهی بزرگتر را از سر کسی کم نکند." 0 4 علی راد 1403/1/9 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 30 0 8 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 269 امام مثل بقیه نبود. با همه فرق میکرد. امام مثل هوا بود. همه آن را تجربه میکردند. به نحو مطبوعی، عمیقا آن را در ریهها فرو میبردند. اما هیچوقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتا اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهیها بهجز آب چه میدانند؟ تمام زندهگیشان آب است. 0 6 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 270 امام برای آنهایی که دوستش داشتند، یک حضور دایمی نامحسوس بود. وقتی امام میگفت: "من بازوی شما را میبوسم." گرمایی از بازوی چپ تا قلب هزاران هزار بسیجی جریان پیدا میکرد. این گرما وجود داشت. انگار که امام بازوی تکتک آنها را بوسیده باشد. حال آنکه بسیاری از آنها هیچوقت امام را ندیده بودند. بسیجی بدون امام معنی نداشت. وقتی وجود آدم تا این درجه به وجود دیگری وابسته باشد، هیچوقت در مورد وجود دیگری فکر نمیکند. 0 2 محمدمهدی محمدی 1403/2/13 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 157 خدا هر چه می دهی شکرت ، هرچه می گیری شکرت 0 3 سینحانون؛ 1402/9/6 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 270 0 1 فیطیم 1404/3/2 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 289 -آقا کوچولو، بابا مامانت کجا هستند؟ برو دستشان را بگیر. +بابام شهید شده آقا! من خودم بزرگم. 0 2 هانیه 1403/11/19 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 33 ارمیا باز هم روی سجاده نشسته بود و گریه می کرد. زار میزد. روزهای اول برای مصطفا گریه میکرد. اما هر چه میگذشت خود را برای گریه مستحق تر میدید. 0 28 رُقآف. 1402/10/21 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 203 راستی آدم بدبخت است ها. یک پرنده نمیشود زد. واقعا "خُلِقَ الانسانُ ضعیفا". از صبح تا حالا بدو دنبال پرنده، آخرش هم هیچ. زورمان به یک پرنده هم نمیرسد، آنوقت این همه ادعا؟ هان چهت شده؟ یا ایُّها الاِنسان، آره ارمیا با توام! آی انسان، بدبخت! "یا ایُّها الانسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الکَریم" برای چه مغرور شدی بدبخت؟ اصلا جلوِ کی مغرور شدی؟ همانی که "خَلَقَکَ فَسَوّیکَ فَعَدَلَکَ"! 0 3 عارفه دمیرچی 1404/4/9 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 65 «سلام، بد نیستم. (یعنی خیلی هم خوبم). دلم هم برایتان تنگ شده ولی خودش کم کم گشاد میشود. راستی اینجا چهقدر پشهها و هواپیماهای عراقی به هم شبیهاند. دستتان را میبوسم، ارمیا» 0 4
بریدههای کتاب ارمیا آسیه سلطانی 1403/5/9 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 11 0 0 کیمیا غیور 1404/3/26 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 9 البته آقا سهراب ناگفته نماند ارمیاء (روی همزه اش تأکید کرد اسم یکی از پیام برهای بنی اسرائیل هم است. اولاً بنی اسرائیل نه، بنی فلسطین اشغالی. ثانیاً از اولش هم حدس می زدم جهود باشی. 0 0 فاطمه زمردی 1403/3/11 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 36 یا مهدی، عجل علی ظهورک. بیا. ظهور کن. زودتر بیا. نه نیا. کجا میآیی؟ کسی منتظر ظهورت هست؟ اگر یک قوطی کنسرو کمتر به ما بدهند، ظهور تو را که هیچ، خدا را هم فراموش میکنیم. چه کسی منتظر ظهورت است؟ کی؟ چرا بیخودی داد میزنیم؟ 0 3 زهرا عشقی مُعز 1402/7/10 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 270 وقتی وجود آدم تا این درجه بهوجود دیگری وابسته باشد، هیچ وقت درمورد وجود دیگری فکر نمیکند. 0 5 مبیناامامی 1403/1/5 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 129 0 4 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 123 آنچه از جنگ باقی مانده بود نه پیروزی بود و نه شکست. پس خیلی از مردم که با جنگ کاری نداشتند، از جنگ هیچ خاطرهی مطبوعی نداشتند. انگار هشت سال جنگ بدون هیچ دستآوردی در میان ازدحام شهر گم شده بود. هشت سال جنگ، جنگ تن به تن، آن هم نابرابر، بدون هیچ فایدهای. جنگ در تهران برای اکثر مردم خاطرهای سیاه تلقی میشد. جنگ در تهران تعدادی خانهی خراب باقی گذاشته بود، مقدار زیادی خیابان به نام شهدا و یک بهشت زهرای بزرگ! 0 3 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 160 برای ارمیایی که نزدیکترین رفیقش را در چند متریاش از دست داده بود، مرگ هم به اندازهی زندهگی ساده بود. مرگ آنقدر ساده بود که نمیشد برای زندهگی ساده برنامهریزی کرد. ارمیا این را میدانست که برای این زندهگی صلاح نیست کاری دون شان خود انجام دهد. 0 2 [کاف سین] 1404/4/3 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 239 همیشه وقتی آدم از حرف زدن طولانی هیچ نتیجهای نمیگیرد، خسته میشود! 0 0 فاطمه زمردی 1403/3/19 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 283 خاکهای جنوب مثل چشم عاشق بودند، وقتی که خوب گریه کرده باشد. سرخ و وسیع. 0 3 زهرا عشقی مُعز 1402/7/10 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 293 اعداد وقتی از مقادیر محسوسی بیشتر میشوند، دیگر هیچ مفهومی را منتقل نمی کنند. 0 1 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 273 وقتی پدر یک خانواده میمیرد، اندوه بر همه مستولی میشود. فرق پدر با بقیه شاید در بزرگتر بودن است. این اندوه برای همه یکسان است. پسر چه عاشق پدر باشد و چه نباشد، اندوهگین میشود. پسر حتا اگر کینهی پدر را به دل داشته باشد، در مرگ پدر افسرده میشود. بزرگتر چیزی مثل سایه است. بیسبب نیست که به مثل میگویند: "خدا سایهی بزرگتر را از سر کسی کم نکند." 0 4 علی راد 1403/1/9 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 30 0 8 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 269 امام مثل بقیه نبود. با همه فرق میکرد. امام مثل هوا بود. همه آن را تجربه میکردند. به نحو مطبوعی، عمیقا آن را در ریهها فرو میبردند. اما هیچوقت لازم نبود راجع به آن فکر کنند. هوا ماندنی است. امام دریا بود. ماهی حتا اگر نهنگ هم باشد، درکی از خارج آب ندارد. امام مثل آب بود. ماهیها بهجز آب چه میدانند؟ تمام زندهگیشان آب است. 0 6 فاطمه زمردی 1403/3/17 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 270 امام برای آنهایی که دوستش داشتند، یک حضور دایمی نامحسوس بود. وقتی امام میگفت: "من بازوی شما را میبوسم." گرمایی از بازوی چپ تا قلب هزاران هزار بسیجی جریان پیدا میکرد. این گرما وجود داشت. انگار که امام بازوی تکتک آنها را بوسیده باشد. حال آنکه بسیاری از آنها هیچوقت امام را ندیده بودند. بسیجی بدون امام معنی نداشت. وقتی وجود آدم تا این درجه به وجود دیگری وابسته باشد، هیچوقت در مورد وجود دیگری فکر نمیکند. 0 2 محمدمهدی محمدی 1403/2/13 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 157 خدا هر چه می دهی شکرت ، هرچه می گیری شکرت 0 3 سینحانون؛ 1402/9/6 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 270 0 1 فیطیم 1404/3/2 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 289 -آقا کوچولو، بابا مامانت کجا هستند؟ برو دستشان را بگیر. +بابام شهید شده آقا! من خودم بزرگم. 0 2 هانیه 1403/11/19 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 33 ارمیا باز هم روی سجاده نشسته بود و گریه می کرد. زار میزد. روزهای اول برای مصطفا گریه میکرد. اما هر چه میگذشت خود را برای گریه مستحق تر میدید. 0 28 رُقآف. 1402/10/21 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 203 راستی آدم بدبخت است ها. یک پرنده نمیشود زد. واقعا "خُلِقَ الانسانُ ضعیفا". از صبح تا حالا بدو دنبال پرنده، آخرش هم هیچ. زورمان به یک پرنده هم نمیرسد، آنوقت این همه ادعا؟ هان چهت شده؟ یا ایُّها الاِنسان، آره ارمیا با توام! آی انسان، بدبخت! "یا ایُّها الانسانُ ما غَرَّکَ بِرَبِّکَ الکَریم" برای چه مغرور شدی بدبخت؟ اصلا جلوِ کی مغرور شدی؟ همانی که "خَلَقَکَ فَسَوّیکَ فَعَدَلَکَ"! 0 3 عارفه دمیرچی 1404/4/9 ارمیا رضا امیرخانی 3.8 151 صفحۀ 65 «سلام، بد نیستم. (یعنی خیلی هم خوبم). دلم هم برایتان تنگ شده ولی خودش کم کم گشاد میشود. راستی اینجا چهقدر پشهها و هواپیماهای عراقی به هم شبیهاند. دستتان را میبوسم، ارمیا» 0 4