بریده‌ای از کتاب ارمیا اثر رضا امیرخانی

بریدۀ کتاب

صفحۀ 270

امام برای آن‌هایی که دوستش داشتند، یک حضور دایمی نامحسوس بود. وقتی امام می‌گفت: "من بازوی شما را می‌بوسم." گرمایی از بازوی چپ تا قلب هزاران هزار بسیجی جریان پیدا می‌کرد. این گرما وجود داشت. انگار که امام بازوی تک‌تک آن‌ها را بوسیده باشد. حال آن‌که بسیاری از آن‌ها هیچ‌وقت امام را ندیده بودند. بسیجی بدون امام معنی نداشت. وقتی وجود آدم تا این درجه به وجود دیگری وابسته باشد، هیچ‌وقت در مورد وجود دیگری فکر نمی‌کند.

امام برای آن‌هایی که دوستش داشتند، یک حضور دایمی نامحسوس بود. وقتی امام می‌گفت: "من بازوی شما را می‌بوسم." گرمایی از بازوی چپ تا قلب هزاران هزار بسیجی جریان پیدا می‌کرد. این گرما وجود داشت. انگار که امام بازوی تک‌تک آن‌ها را بوسیده باشد. حال آن‌که بسیاری از آن‌ها هیچ‌وقت امام را ندیده بودند. بسیجی بدون امام معنی نداشت. وقتی وجود آدم تا این درجه به وجود دیگری وابسته باشد، هیچ‌وقت در مورد وجود دیگری فکر نمی‌کند.

6

2

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.