بریدههای کتاب غروب جلال مریم محسنیزاده 1403/11/11 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 15 جلال نمینشیند تا حادثه بر او فرود بیاید بلکه خودش به پیشواز حادثه و خطر میرود. نوشتهام و باز هم مینویسم که جلال سختی و مشکل را دوستتر دارد تا سهولت و آسانی را_ حادثهآزمایی و خطر دوستتر دارد تا یکنواختی و تداوم را. 0 2 کەوسەر 1404/3/1 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 7 لذت یعنی همین کە در متن کاری باشی کە آن را دوست داری. 0 7 مریم محسنیزاده 1403/12/21 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 35 هیچکس مثل او نمیتوانست آنطور به نفس حق مهر بورزد. و هیچکس هم مثل او نمیتوانست در برابر ناحق آنطور کینه بتوزد. 0 1 مریم محسنیزاده 1403/12/21 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 21 زیبا مُرد، همانطور که زیبا زندگی کرده بود و شتابزده مُرد عین فرو مردن یک چراغ و در میان مردم معمولی که دوستشان داشت و سنگشان را به سینه میزد... 0 2 کەوسەر 1404/3/4 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 21 میدانست کە فرصت کوتاە است، پس شتاب داشت کە بخواند و بیاموزد و لمس کند و تجربە کند و بسازد و ثبت کند و جام هر لحظه را پر و پیمان بنوشد و لحظات را با حواس باز خوش آمد بگوید و حول و حوش خود را با هوشیاری و کنجکاوی و تفکری کە هیچگاە گرد زنگار نگرفت،چرا کە با وسواس هموارە گردگیریش میکرد و آینەوار صیقلش میداد، ارزیابی کند. 0 7 مریم محسنیزاده 1403/11/11 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 10 لذت یعنی همین که در متن کاری باشی که آن را دوست داری. 0 6 مریم محسنیزاده 1403/12/21 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 26 در داشبورد ماشین، در جیبش و روی میز کنار تختش همیشه دفترچه و مدادی آماده داشت و آنچه به ذهنش میرسید، یا آنچه مصاحبانش میگفتند و جالب مینمود یادداشت میکرد. 0 1 مریم محسنیزاده 1403/12/21 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 25 جلال همهٔ عمرش به نظر من باغبان بود، باغبان خوانندههایش، شاگردهایش که به آنها مثل یک درخت که میروید و رشد میکند، نگاه میکرد، باغبان هر که را که میدید و استعداد نهفتهای در او کشف میکرد... آن استعداد را به رخش میکشید و باغبانی میکرد تا ببالد. 0 1 نرگس آراسته 1404/2/20 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 15 0 4 مریم محسنیزاده 1403/12/21 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 40 در این دنیا کمتر زنی اقبال مرا داشته که جفت مناسب خودش را پیدا بکند ... مثل دو مرغ مهاجر که همدیگر را یافته باشند و در یک قفس با همدیگر همنوا شده باشند و این قفس را برای هم تحملپذیر کرده باشند. 0 1 مریم محسنیزاده 1403/11/11 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 11 در برابر سرخوردگی [...]، ندیدهام تسلیم بشود، برعکس به قول خودش از این مشکلات پلکانی میسازد که از آنها بالا برود. 0 2 ! Se Mo Ha ! 1403/9/8 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 35 گفت: عهد و عیال، روزگار به آدم سیلی میزند، سیلی را که خوردی یا گیج میشوی و خلاص، میافتی و هیچکس دست تو را نخواهد گرفت. باید دست بگذاری سر زانویت و بگویی یاعلی و خودت بلند شوی که شاید نتوانی. اما از سیلی روزگار هوشیار هم میشود شد، تو سعی کن هوشیار بشوی. 0 1 مریم محسنیزاده 1403/12/21 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 22 من از جلال هرگز امام مُبینی نساختهام. جلال قلمزنی بود متعهّد و مردی باانضباط تا سرحد فدا کردن خودش. 0 1 مریم محسنیزاده 1403/11/11 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 9 مواد خام نوشتههایش مَردمند و زندگی، درحقیقت آنچه را که مینویسد زندگی کرده است یا میکند و به هرجهت شخصاً آزموده یا میآزماید. 0 1 ! Se Mo Ha ! 1403/9/8 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 32 به جلال نگاه کردم. دیدم چشم به پنجره دوخته، چشمهایش به پنجره خیره شده، انگار باران و تاریکی چیره بر توسکاها را می کاود تا نگاهش به دریا برسد. تبسمی بر لبش بود. آرام و آسوده. انگار از راز همه چیز سردرآورده. انگار پرده را از دو سو کشیدهاند و اسرار را نشانش دادهاند و حالا تبسم میکند. تبسم میکند و میگوید: کلاه سر همهتان گذاشتم و رفتم. بدترین کاری که به عمرش با من کرده بود همین بود. 0 1 کەوسەر 1404/3/4 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 23 بتسازی کە یکی از ویژگیهای مردم ماست و این خود نە بە صلاح بتی است کە میسازند و ضمناً در آخرین تحلیل بە زبان خودشان هم تمام خواهد شد. 0 5 مریم محسنیزاده 1403/12/21 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 27 در سالیان درازی که ما با هم بودیم، من همواره از خویشان و دوستان دورتر و دورتر میشدم و به او نزدیکتر و نزدیکتر. او مرا بس بود. وقتی خویشان و دوستان برایم دلسوزی میکردند که اجاقم کور مانده، ته دلم به آنها میخندیدم چرا که اجاقی روشنتر از اجاق من نبود. سر ناهار روز پیشش از من و مهین پرسیده بود: دلتان میخواهد کجا زندگی کنید؟ من گفتم هرجا که تو باشی و برایش این شعر را خواندم: گو کدامین شهر از آنها بهتر است/ گفت آن شهری که در وی دلبر است. و هنوز هم به همین عقیده هستم و این اعتقاد هم گمان نمیکنم چندان دور باشد. احساس میکنم روزبهروز آب میشوم. مرا در مزار جلال چال کنید. ترتیب سندش را دادهام. 0 4 مریم محسنیزاده 1403/11/11 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 5 جلال خیلی شبیه نوشتههایش است. یعنی سبک جلال خود اوست، با این تفاوت که من با چرکنویسش سروکار دارم و دیگران با پاکنویسش. 0 1 ! Se Mo Ha ! 1403/9/8 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 21 زیبا مرد، همانطور که زیبا زندگی کرده بود و شتابزده مرد عین فرومردن یک چراغ و در میان مردم معمولی که دوستشان داشت ... 0 2
بریدههای کتاب غروب جلال مریم محسنیزاده 1403/11/11 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 15 جلال نمینشیند تا حادثه بر او فرود بیاید بلکه خودش به پیشواز حادثه و خطر میرود. نوشتهام و باز هم مینویسم که جلال سختی و مشکل را دوستتر دارد تا سهولت و آسانی را_ حادثهآزمایی و خطر دوستتر دارد تا یکنواختی و تداوم را. 0 2 کەوسەر 1404/3/1 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 7 لذت یعنی همین کە در متن کاری باشی کە آن را دوست داری. 0 7 مریم محسنیزاده 1403/12/21 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 35 هیچکس مثل او نمیتوانست آنطور به نفس حق مهر بورزد. و هیچکس هم مثل او نمیتوانست در برابر ناحق آنطور کینه بتوزد. 0 1 مریم محسنیزاده 1403/12/21 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 21 زیبا مُرد، همانطور که زیبا زندگی کرده بود و شتابزده مُرد عین فرو مردن یک چراغ و در میان مردم معمولی که دوستشان داشت و سنگشان را به سینه میزد... 0 2 کەوسەر 1404/3/4 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 21 میدانست کە فرصت کوتاە است، پس شتاب داشت کە بخواند و بیاموزد و لمس کند و تجربە کند و بسازد و ثبت کند و جام هر لحظه را پر و پیمان بنوشد و لحظات را با حواس باز خوش آمد بگوید و حول و حوش خود را با هوشیاری و کنجکاوی و تفکری کە هیچگاە گرد زنگار نگرفت،چرا کە با وسواس هموارە گردگیریش میکرد و آینەوار صیقلش میداد، ارزیابی کند. 0 7 مریم محسنیزاده 1403/11/11 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 10 لذت یعنی همین که در متن کاری باشی که آن را دوست داری. 0 6 مریم محسنیزاده 1403/12/21 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 26 در داشبورد ماشین، در جیبش و روی میز کنار تختش همیشه دفترچه و مدادی آماده داشت و آنچه به ذهنش میرسید، یا آنچه مصاحبانش میگفتند و جالب مینمود یادداشت میکرد. 0 1 مریم محسنیزاده 1403/12/21 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 25 جلال همهٔ عمرش به نظر من باغبان بود، باغبان خوانندههایش، شاگردهایش که به آنها مثل یک درخت که میروید و رشد میکند، نگاه میکرد، باغبان هر که را که میدید و استعداد نهفتهای در او کشف میکرد... آن استعداد را به رخش میکشید و باغبانی میکرد تا ببالد. 0 1 نرگس آراسته 1404/2/20 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 15 0 4 مریم محسنیزاده 1403/12/21 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 40 در این دنیا کمتر زنی اقبال مرا داشته که جفت مناسب خودش را پیدا بکند ... مثل دو مرغ مهاجر که همدیگر را یافته باشند و در یک قفس با همدیگر همنوا شده باشند و این قفس را برای هم تحملپذیر کرده باشند. 0 1 مریم محسنیزاده 1403/11/11 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 11 در برابر سرخوردگی [...]، ندیدهام تسلیم بشود، برعکس به قول خودش از این مشکلات پلکانی میسازد که از آنها بالا برود. 0 2 ! Se Mo Ha ! 1403/9/8 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 35 گفت: عهد و عیال، روزگار به آدم سیلی میزند، سیلی را که خوردی یا گیج میشوی و خلاص، میافتی و هیچکس دست تو را نخواهد گرفت. باید دست بگذاری سر زانویت و بگویی یاعلی و خودت بلند شوی که شاید نتوانی. اما از سیلی روزگار هوشیار هم میشود شد، تو سعی کن هوشیار بشوی. 0 1 مریم محسنیزاده 1403/12/21 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 22 من از جلال هرگز امام مُبینی نساختهام. جلال قلمزنی بود متعهّد و مردی باانضباط تا سرحد فدا کردن خودش. 0 1 مریم محسنیزاده 1403/11/11 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 9 مواد خام نوشتههایش مَردمند و زندگی، درحقیقت آنچه را که مینویسد زندگی کرده است یا میکند و به هرجهت شخصاً آزموده یا میآزماید. 0 1 ! Se Mo Ha ! 1403/9/8 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 32 به جلال نگاه کردم. دیدم چشم به پنجره دوخته، چشمهایش به پنجره خیره شده، انگار باران و تاریکی چیره بر توسکاها را می کاود تا نگاهش به دریا برسد. تبسمی بر لبش بود. آرام و آسوده. انگار از راز همه چیز سردرآورده. انگار پرده را از دو سو کشیدهاند و اسرار را نشانش دادهاند و حالا تبسم میکند. تبسم میکند و میگوید: کلاه سر همهتان گذاشتم و رفتم. بدترین کاری که به عمرش با من کرده بود همین بود. 0 1 کەوسەر 1404/3/4 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 23 بتسازی کە یکی از ویژگیهای مردم ماست و این خود نە بە صلاح بتی است کە میسازند و ضمناً در آخرین تحلیل بە زبان خودشان هم تمام خواهد شد. 0 5 مریم محسنیزاده 1403/12/21 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 27 در سالیان درازی که ما با هم بودیم، من همواره از خویشان و دوستان دورتر و دورتر میشدم و به او نزدیکتر و نزدیکتر. او مرا بس بود. وقتی خویشان و دوستان برایم دلسوزی میکردند که اجاقم کور مانده، ته دلم به آنها میخندیدم چرا که اجاقی روشنتر از اجاق من نبود. سر ناهار روز پیشش از من و مهین پرسیده بود: دلتان میخواهد کجا زندگی کنید؟ من گفتم هرجا که تو باشی و برایش این شعر را خواندم: گو کدامین شهر از آنها بهتر است/ گفت آن شهری که در وی دلبر است. و هنوز هم به همین عقیده هستم و این اعتقاد هم گمان نمیکنم چندان دور باشد. احساس میکنم روزبهروز آب میشوم. مرا در مزار جلال چال کنید. ترتیب سندش را دادهام. 0 4 مریم محسنیزاده 1403/11/11 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 5 جلال خیلی شبیه نوشتههایش است. یعنی سبک جلال خود اوست، با این تفاوت که من با چرکنویسش سروکار دارم و دیگران با پاکنویسش. 0 1 ! Se Mo Ha ! 1403/9/8 غروب جلال سیمین دانشور 4.1 7 صفحۀ 21 زیبا مرد، همانطور که زیبا زندگی کرده بود و شتابزده مرد عین فرومردن یک چراغ و در میان مردم معمولی که دوستشان داشت ... 0 2