بریدهای از کتاب غروب جلال اثر سیمین دانشور
1403/12/21
صفحۀ 27
در سالیان درازی که ما با هم بودیم، من همواره از خویشان و دوستان دورتر و دورتر میشدم و به او نزدیکتر و نزدیکتر. او مرا بس بود. وقتی خویشان و دوستان برایم دلسوزی میکردند که اجاقم کور مانده، ته دلم به آنها میخندیدم چرا که اجاقی روشنتر از اجاق من نبود. سر ناهار روز پیشش از من و مهین پرسیده بود: دلتان میخواهد کجا زندگی کنید؟ من گفتم هرجا که تو باشی و برایش این شعر را خواندم: گو کدامین شهر از آنها بهتر است/ گفت آن شهری که در وی دلبر است. و هنوز هم به همین عقیده هستم و این اعتقاد هم گمان نمیکنم چندان دور باشد. احساس میکنم روزبهروز آب میشوم. مرا در مزار جلال چال کنید. ترتیب سندش را دادهام.
در سالیان درازی که ما با هم بودیم، من همواره از خویشان و دوستان دورتر و دورتر میشدم و به او نزدیکتر و نزدیکتر. او مرا بس بود. وقتی خویشان و دوستان برایم دلسوزی میکردند که اجاقم کور مانده، ته دلم به آنها میخندیدم چرا که اجاقی روشنتر از اجاق من نبود. سر ناهار روز پیشش از من و مهین پرسیده بود: دلتان میخواهد کجا زندگی کنید؟ من گفتم هرجا که تو باشی و برایش این شعر را خواندم: گو کدامین شهر از آنها بهتر است/ گفت آن شهری که در وی دلبر است. و هنوز هم به همین عقیده هستم و این اعتقاد هم گمان نمیکنم چندان دور باشد. احساس میکنم روزبهروز آب میشوم. مرا در مزار جلال چال کنید. ترتیب سندش را دادهام.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.